|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#123 با رسیدن جلوی دبیرستان از ماشین سرویس پیاده میشم و با میترا به سمت کلاسهامون میریم! کلاس من و
#Part_124
رسیدم خونه، تمام فضای خونه رو سکوت فرا گرفته سریع به سمت اتاقم میرم، لباس هام رو با لباسهای راحتی عوض میکنم و خودم رو روی تخت میندازم و به آینده فکر میکنم، به کنکور، به اینکه تا چند ماه آینده میتونم به علاقه ام برسم و بشم یک دختر نظامی! به همه ثابت کنم که دیدید من تونستم! موفق شدم!
مشغول فکر کردن به نظام و تصور خودم توی فرم نظام میشم که خوابم میبره...
***
از خواب بیدار میشم و میرم سراغ دفتر تا حس کنجکاوی ام رو کاهش بدم!
#اسرا
#گذشته
پاهام شدیدا درد گرفته و روی تکه سنگی نشستهام که صدای قدم هایی رو پشت سرم حس میکنم بدون اینکه برگردم و ببینم کیه حدس میزنم کیاناست و شروع میکنم به صحبت...
- چرا ما انسان ها اینجوری هستیم که توی خوشی هامون یاد خدا نیستیم ولی وقتی یک گرهای به کارمون میافته میریم پیشش گله میکنیم که مگه من بندت نیستم؟ و از زندگی خسته ایم؟
که صدای مردونهی کسری جواب میده:
- همیشه خدا چهارتا ازت میگیره یک دونه بهت میده اندازهی چهل تا دو دوتای خدا چهارتا نمیشه بهش اعتماد کن!
که به سمتش بر می گردم و سعی میکنم صدام رو صاف کنم و جواب میدم:
- بله در این که شکی نیست! خدا بدون ما هم خداست اما ما بدون خدا هیچی نیستیم!
که همون لحظه صدای امیرحسین بلند میشه و میگه:
- ناهار آماده است بیاید!
که میریم اونجا، سفره رو پهن کرده بودند و بعد خوردن ناهار که خیلی خوشمزه بود جاتون خالی!...
بعد خوردن ناهار مازیار میگه:
- بیاین مشاعره؟
که کیانا سریع تایید میکنه که کسری با خنده رو به کیانا میگه:
- نه اینکه تو ام خیلی شعر بلدی!
که کیانا دهن کجی میکنه و با ذوق میگه:
- اولین شعر رو خودم میگم اصلا...یک نگاه توام از نقد دو عالم بس بود
یک نظر دیدم و تاوان دو عالم دادم.
که مازیار با خنده میگه:
- من یاد خوش دوست به دنیا ندهم
لبخند خوشش به حور رعنا ندهم
کیانا یک مشت به بازوی کسری میزنه و میگه:
- بگو دیگه آقا کسری، من بلد نیستم یا شما و اسرا خانوم که ساکت شدید و هیچی نمیگید؟
کسری- من نوشتم این سخن از بهر دوست
تا بداند این دلم در فکر اوست
و چشمکی به کیانا میزنه و میگه:
- دیدی بلد بودم؟
که کیانا برو بابایی میگه و رو به بقیه میگه:
- بخونید!
- ترسم که تو هم یار وفادار نباشی
عاشق کش و معشوق نگه دار نباشی
#ادامهدارد...
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_124 رسیدم خونه، تمام فضای خونه رو سکوت فرا گرفته سریع به سمت اتاقم میرم، لباس هام رو با لباسه
#Part_125
که امیر حسین از جاش بلند میشه و رو به بقیه میگه:
- وسایل ها رو جمع کنید که کم کم بریم!
و خودش از ما دور تر میشه کسری از جاش بلند میشه و به سمت امیرحسین میره...
رویا- یک نعره مستانه ز جایی نشنیدیم
ویران شود این شهر که میخانه ندارد.
اسما- دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هـزار آفــرین بر غم باد.
و بعد اون به سمت پایین حرکت میکنیم، امیرحسین و کسری و مازیار جلو و تند تند میرفتند و ما هم آروم آروم پشت سرشون، حوصله ام سر رفته و سردرد بسیار بدی درون سرم پیچیده!
یکم بیشتر میریم که سرم گیج میره و رو به رویا میگم:
- رویا برو جلوی این شوهرت رو بگیر انقدر تند تند نره حالم بده!
و روی زمین میشینم، و سرم رو میون دست هام میگیرم!
یکم استراحت میکنم و بعدش میریم پایین، ولی حالم هنوز بده...
***
میرسم خونه، مستقیم به سمت اتاقم میرم تا استراحت کنم و خستگی امروز از بدنم خارج بشه!
خودم رو روی تختم میندازم اما خوابم نمیاد، کمی روی تخت جا به جا میشم تا خوابم بگیره اما خوابم نمیاد!
کتابی رو از روی میز بر میدارم تا یکم بخونم و بتونم بخوابم...
صفحه اول کتاب رو باز میکنم تا بخونم که صدای زنگ موبایلم مانع میشه و بعدش شمارهی ناشناسی روی صفحه میافته...
روی دکمهی پاسخ میزنم که صدای فرد غریبه ای درون گوشی میپیچه:
- ....
#ادامهدارد...
#باماهمراهباشید!
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_125 که امیر حسین از جاش بلند میشه و رو به بقیه میگه: - وسایل ها رو جمع کنید که کم کم بریم! و
#Part_126
صدای مردونه میگه:
- سلام.
با مکث میگم:
- علیک، شما؟
- پژمانم، ببخشید شمارهی شمارو از مهرانه خانوم گرفتم!
- خدا ببخشه.
از روی تخت بلند میشم و ادامه میدم:
- بفرمایید؟
و به سمت پنجره میرم که پژمان با مکث میگه:
- نمیدونم...چطوری بگم!
- بگید، راحت باشید.
- میخواستم ببینمتون.
چرا میخواد من رو ببینه؟ فکرم رو به زبون میارم
- چرا؟
- راجع به مسئله ای که اون روز پیش اومد میخواستم ببینمتون، لطفا نه نیارید!
- نمیدونم چیبگم!
و پرده رو کنار میکشم تا بتونم کوچه رو ببینم.
- قول میدم زیاد وقتتون رو نگیره و مزاحمتون نشم.
- باشه!
که پژمان با لحنی که انگاری بهش انگیزه دادن میگه:
- فردا ساعت پنج عصر هستید؟
- کجا بیام؟
- آدرسش رو بعدا براتون اس ام اس میکنم، کاری نداری؟
- نه، خدانگهدار
- یاعلی
گوشی رو قطع میکنم و به سمت تختم میرم، گوشی رو روی میز میذارم و چشم هام رو میبندم تا بخوابم که سرم به بالشت نرسیده به عالم بی خبری فرو میرم.
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
『 بِسْـمِمَظْلْوْمِعـْٰالَمْ؏َـلِےْ 』
آنݘھامࢪوزگذشټ . . .🖐🏻🌱
شبٺۅݩمھدۅ؎🌚♥️
عآقبٺتوݩݜھدایـےْ✨💛
#سلام_امام_زمانم🌤♥️
چه انتظار عجیبی
تو بین منتظران هم
عزیز من چه غریبی !
عجیب تر آن که چه آسان
نبودنت شده عادت
چه بی خیال نشستیم
نه کوششی ، نه ت
فقط نشسته و گفتیم :
خدا کند که بیایی
͜ اللهمعجللولیکالفرج ͡
ذکر روز سه شنبه:
یا ارحم الراحمین
(ای بخشندهترین بخشندگان)
ذکر روز سهشنبه به اسم امام سجاد (ع) و امام محمد باقر (ع) و امام جعفر صادق (ع) است. روایت شده در این روز زیارت سه امام خوانده شود. ذکر روز سه شنبه موجب روا شدن حاجات می شود
#مرتبه۱٠٠
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اِنْاْللّٰھْوَاِنْاْاِلَیْھِرْاْجِعُۆْنْ
بۍپدرشدیم ...😭💔
بازدوباࢪهازدستتدادیم
ڪاشاینخبࢪدروغبگو
ڪاشبودےحاجے😭😭💔
عزیزسیدعلۍاێڪاشنمیرفتے😭💔
بلندشوعلمداࢪ ؛ علمࢪوبلندڪن
بازمپرچمایݩحـرمروبلندڪن
ـ 🖐🏾💔"
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
اِنْاْللّٰھْوَاِنْاْاِلَیْھِرْاْجِعُۆْنْ بۍپدرشدیم ...😭💔 بازدوباࢪهازدستتدادیم ڪاشاین
واللّٰھتحطمقلبۍلمارأیټُبڪاءَالسیدعلۍ
علےٰجنازةِالحاجقاسمسلیمانے😭💔
وبھخداقسمقلبمنابودشدوقتیدیدمسیدعلۍ
بࢪرویپیڪرحاجقاسمگࢪیھمۍڪند ...💔
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.