#تلنگر
میدونے
اولینکسیکهپروفایلتومیبینه 📱
امامزمانه!
میدونے
اولینکسیکهبیوتومیخونه ✉️
امامزمانه!
میدونے
اولینکسیکهاستوریهاوضعیتهاتو
پستاتومیبینه ✍🏻
امامزمانه!
میدونے
امامزمانخبردارهتوگوشیماچیامیگذره؟
تصورکنالانکنارته
ایشونتورومیبــینه
میبـینهبهچیاتـوگوشـینگاهمیکنے؟😨
بخاطرحرمتامامزمان
پروفایلها،استوریها، وضعیتها، بیوها، پستامونوگوشیمونجوریباشه
وقتیامامزمانمیبینه
لبخندبزنه... ♥️😍
#شهـღـیدانهـ⚘♥️
بهشٰگُفتمٖ:
+اےشهید!
*خیلےدوست دارمٰ♥️*
جوابدادٰ:.
_مشتے،توهنوزدُنیانیومدھبودے
*مَنفدآتشُدم..!*
راست میگفت"
هدایت شده از مـنحـسیـنـۍام❥︎
یک آدم باهوش میخوام که بگه غلط املائی این سوره ﮐﺠﺎﺳﺖ؟🤔🤔
ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺮﺣﻤﻦ ﺍﻟﺮﺣﯿﻢ ﻗﻞ ﻫﻮ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺣﺪ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺼﻤﺪ ﻟﻢ ﯾﻠﺪ ﻭ ﻟﻢ ﯾﻮﻟﺪ ﻭ ﻟﻢ ﯾﮑﻦ ﻟﻪ ﮐﻔﻮﺍ ﺍﺣﺪ
ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺮﺣﻤﻦ ﺍﻟﺮﺣﯿﻢ ﻗﻞ ﻫﻮ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺣﺪ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺼﻤﺪ ﻟﻢ ﯾﻠﺪ ﻭ ﻟﻢ ﯾﻮﻟﺪ ﻭ ﻟﻢ ﯾﮑﻦ ﻟﻪ ﮐﻔﻮﺍ ﺍﺣﺪ
ﺑﺴﻢ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺮﺣﻤﻦ ﺍﻟﺮﺣﯿﻢ ﻗﻞ ﻫﻮ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﺣﺪ ﺍﻟﻠﻪ ﺍﻟﺼﻤﺪ ﻟﻢ ﯾﻠﺪ ﻭ ﻟﻢ ﯾﻮﻟﺪ ﻭ ﻟﻢ ﯾﮑﻦ ﻟﻪ ﮐﻔﻮﺍ احد
.
ﺩﯾﮕﻪ ﻧﮕﺮﺩید ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺛﻮﺍﺏ یک ﺧﺘﻢ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﺍ توی این ماه ﺑﺮﺩﯼ ﻣﻨﻢ توی ﺛﻮﺍﺑﺘﻮﻥ ﺷﺮﯾﮑﻢ ﺍﮔﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭید ﺑﻘﯿﻪ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺛﻮﺍﺏ ﺑﻬﺮه مند ﺑﺸﻦ ﺍﯾﻦ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﺷﺘﺮﺍﮎ ﺑذﺍﺭ.
«صلوات»
میدونی اگه فروارد کنین چند هزار تا سوره اخلاص خونده میشه؟
ده ثانیه بیشتر طول نمیکشه...😊
#ثواب_یهویی😍
متولدچه ماهی هستید؟
🌸فروردین:1صلوات بفرست
😃اردیبهشت:5تاصلوات بفرست
😎خرداد:7تاصلوات بفرست
🌈تیر:2تاصلوات بفرست
😚مرداد:9تاصلوات بفرست
😻شهریور:8تاصلوات بفرست
😇مهر:11تاصلوات بفرست
😁آبان:4تاصلوات بفرست
😍آذر:12تاصلوات بفرست
😅دی:20تاصلوات بفرست
🍓بهمن3تاصلوات بفرست
🥝اسفند:15تاصلوات بفرست
دیگه هرکس وشانسش🙂
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
#شهید_شناسی
شهید علی خلیلی❤️
علی خلیلی در سال ۱۳۷۱ در استان تهران متولد شد و تحصیلات خود را تا مقطع دیپلم ادامه داد.علی خلیلی از سنین نوجوانی با موسسه فرهنگی دینی بهشت آشنا شده و وارد این مجموعه ی فرهنگی شد. او که انگیزه و استعداد خوبی در انجام فعالیت های فرهنگی داشت خیلی زود به یکی از مربیان موفق این مجموعه تبدیل شد و پس از اخذ مدرک دیپلم وارد حوزه علمیه امام محمد باقر(ع) شد.
شام نیمه شعبان تصمیم می گیرد بعد از هیئت رفقای نوجوانش را از نارمک تا محله خاک سفید تهران بدرقه کند. شاید نگران بود. اضطراب اینکه نکند نیمه های شب برای هم هیئتی های کم سن و سالش خطرساز باشد. غیرتش اجازه نداد تنها راهیشان کند.
اما در میان راه متوقف شد. غیرتش به جوش آمد. عده ای خناس در حال آزار و اذیت دختر جوان بودند. دخترک وحشت زده استمداد می طلبید. تاب نیآورد. امر به معروف کرد. محل نگذاشتند. طاقت نیآورد. جلو رفت. جامه به دندان گرفتند و گریختند. دخترک دامنش آلوده نشد. اما لحظاتی بعد...قمه جاهلی و اب دیده دیوان و ددان، خون علی را بر زمین ریخت. ماهها گذشت؛ تا در خلسه بهاری نوروز زهرائی سلام الله علیها، نام علی در قطعه آسمانی و بهشتی شهدای غیرت نقش ببندد.
علی پهلوان و خوش عیار ماهها با بیماری دست و پنجه نرم کرد. طی این ایام آنقدر زخم زبان شنید که زخمهای جانکاهش را فراموش کرد. روزهای پایانی عمر کوتاهش نامه ای خطاب به رهبری نوشت تا تسکین و التیام زخم هایش باشد. زخم هائی که این روزهای آخر نه بر جسم که روح و قلبش را جریحه دار کرده بود. وقتی که مذهبی های تسبیح به دست و جانماز آب کشیده او را نصیحت می کردند: " جوان مگر مملکت قانون ندارد تو چرا درگیر شدی؟... رهبر هم راضی نبود جانت را به خطر بیاندازی و ..." و چه خوش گفت که از زاهدان خشک مجو پیچ تاب و عشق.
اماعلی جان داد چون نخواست و نمی توانست بی غیرت باشد. ابرو در هم کشید و جان بر کف نهاد چرا که دفاع از ناموس را فتوای اخلاق و حکم دین می دانست و خونش را نیز در راه دفاع از غیرت و مردانگی اهدا کرد. *علی عزیز شهید غیرت است نه شهید امر به معروف.*
اهل ظاهر شاید در آن لحظه به بیش از تذکر لسانی فهم نمی کردند. اینکه به حکم امر به معروف اگر ضرر جانی داشت نباید خطر کرد. عافیت اندیشی فقط یک انسان را فدا نمی کند؛ غیرت را به خاک می کشد.
ماجرا اینجا تذکر لسانی نبود. قصه دفاع از ناموس بود که تاب از علی ربود. خون علی از رگ غیرتش جاری شد تا روح بلند مردان با غیرت زنده بماند. رخ گلگونش راز ماندگاری قلندری و رستم صولتی است. با خونش حرفها زد؛ نقشی ماندگار...
در طلب ما بی زبانان امت پروانه ایم سوختن از عرض مطلب پیش ما آسانتر است
هدایت شده از رمان
💜رمان اورا💜
قسمت یازدهم
_لبخندی زدم انشالله بتونه با خانومش به پای من پیر بشن انشالله
نفس عمیقی کشیدم چشمام پر از خواب شه بود چشمام رو روهم گذاشتم تا بخوابم
ولی در باز شد و پرستاره اومد تو
_ سلام ترانه جان
_به به سلام خانم
_خوبی؟
_خدارو شکر بهترم کی مرخص میشم؟
_نمیدونم والا قرار بود آقای دکتر بگن نمیدونم
_خب سرمم که تموم شد خودم با آقای دکتر صحبت میکنم
_باشه عزیزم پس فعلا
لبخند زدن دیگه واقعا خوابم میومد اگه کسی میومد تو به خدا خودمو میکشتم
ولی خدایا
چشمامو بستم و توعالم بی خبری رفتم
_نگران نباشید خانم محترم بیدار میشن بیهوش که نیستن خوابیدن فقط
_نه نه پس چرا به هوش نمیاد سه چهار ساعته
_وای خانم محترم شما که کشتی ترانه....ترانه
این صدا صدای مامان بود برای چی اومده بود اومده بود زلت منو ببینه ببینه دختر دست گلش رو تخت بیمارستانه
چشمام روباز کردم حدسم درست بود مامان بود
_سلام
بابا با اخم بهم نگا کرد و جوابمو نداد و رفت
انگاری فقط میخواست مطمئن بشه که زنده ام
آخه زنده و مردم به چه دردشون میخوره
مگه اونا اصلا به من اهمیت میدن
مامانم که لبخندی زد و سرشو انداخت پایین رفت بیرون
_اینا کی بودن ترانه
_مامان و بابام
_مامان و بابات؟
_اهوم عجیبه نه
_آره خب الان من واقعا نمیدونم چرا اینجوری کردن
قبل از اینکه بیدار بشی آنقدر استرس داشتن
بابا کلی حرص خورد ناراحت بود
مامانتم که همش گریه میکرد
_هه گولشونو نخور عزیزم
راستی اسمت رو فراموش کردم
_ههههه عزیزم اسمم مرضیه است
_اهان چه بهت میاد
_مرسی گلم کن برم تا دوباره دکتر دعوا راه ننداخته
_راستی سرمم که تموم شده درس بیارم
_اگه بلدی آره ممنونت میشم من دیرمو باید برم پیش دکتر جلسه داریم
_آره برو من درش میارم
_مرسی فعلا
سر تکون دادم که رفت بیرون.
خیلی با احتیاط در آوردم سوزنو و سریع روش پنبه گذاشتم
بلند اشدم از روی تخت و چادرو لباسامو مرتب کردم حتی لباس بیمارستانم تنم نکردن
اومدم بیرون نگاهی به راهرو انداختم نه شلوغ بود نه خلوت ولی خبری از اون پیرزنه و آقا عماد نبود
راه افتادم سمت پرستاری
_سلام خسته نباشید
_سلام مم....
شما همون خانومی نبودید که غش کرده بودید
_چرا خودمم
_چجوری اومدین بیرون شما
سرومتون. تموم شد
پی چرا پرستار بالا سرتون گزارش نداد به من
_ایشون رفتن با آقا دکتر جلسه من خودم سرم رو در آوردم
_آهان اینم وسایلتون
خدانگهدار
_پولش؟
_ببخشید
_پول بستریه من چی پس
_تصفیه شده بفرمایید
_آخه
_خانم بفرمایید ما سرمون شلوغ
وا کی داده پول بیمارستانمو
خنگی یه خودم گفتم گفتم شاید عماد و مامان بزرگش دادن حتما
یا.... یا مامان و بابا
نه بابا اونا برای من از این خرجا نمیکنن که
حالا از کجا باید این آقا عماد رو پیداش میکردم اصلا من کدوم بیمارستانم
خونشونو یادم اومد نزدیک خونه خودمون بود
رفتم سر کوچه و منتظر تاکسی شدم
سوار تاکسی شدمو آدرسو دادم
پیاده شدم دم در کوچمون تسویه کردمو رفتم سمت خونه
هنوزم درشون باز بود ولی دیگه خبری از مهمون و مولودی نبود
نگا کردم رو گوشیم دیدم تولد حضرت رقیه بوده
هدایت شده از رمان
💜رمان اورا💜
قسمت دوازدهم
خوشحال شدم و همونجا یه سلام دادم و رفتم سمت در خونه
در زدم
_صاحب خونه هستید
داخل پرده رو کنار زدم و رفتم تو خونه
_صاحب خونه؟
_سلام بفرما...
به به ببین کی اینجاست ترانه خانم گل
خوبی دختر جان
_سلام حاج خانم ممنونم ببخشید اومدم بگم که....
_هیچی نمیخواد بگی بیا تو بیا که کارت دارم خیلی زیاد
_چشم ببخشید معذرت میخوام مزاحم شدم
_نه بابا چه حرفیه بیا
لبخندی زدم و سریع رفتم تو
نشستم تا بیاد داشتم خونه رو نگا میکردم
پله های قدیمی
شیشه های رنگی
خونه بزرگ ولی پر از ارامش
_ترانه ترانه عزیزم کجایی
_ای وای بیخشید
_تو فکر کدوم مرد خوشتیپی بودی
_نه بابا حاج خانم این چه حرفیه
رفت تو اشپز خونه از اون طرف داد زد
_دیگه به من نگو حاج خانم انگار چند سالمه
بگو رقیه جون
_ههه اسمتون رقیه است چه چقدر قشنگ
_بله راستی تولدم با حضرت رقیه تو یه روزه
اگه امروز تولدشه اوکی
_رقیه خانم من برم با اجازتون
_کجا عزیزم میخواستم چایی بیارم
_میرم و میام کار واجبی دارم
_باشه عزیزم سلام به آقاتون برسون
برگشتم سمتش که دیدم خنده خبیثی زد
_من کسی رو ندارم رقیه خانم
_انشالله پیدا میشه گلم
_بله
ببخشید با اجازه
_برو خدا به همراهت منتظرتم
_چشم
اودم پایین پس بگو نوه با مامان بزرگ رفته که انقدر عجیبه
نکنه میخواد بیاد خواستگاری من نه بابا؟
اودم برم دیدم آقا عماد از در اومد تو بایه بچه
به همین سرعت؟
از فکر خودم خنده ام گرفته بود
_سلام آقا عماد
_عه وا..... سلام خوبین
_از خوبی های شما بلع
_کاری نکردم و همش وظیفه بود
_ممنونم واقعا
_ببخشید واقعا مزاحم شدم
با اجازه
_اجازه ماهم دست شماست
_بله؟
_هیچی ببخشید
با اخم اومدم بیرون درسته نجاتم داد ولی چرا دست پاشو گم کرد حالش خوب نبود