eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
7.3هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
ای شهـــید گمنـــام💔 خوشنام تویی، گمنام منـــم... فاطمیه خط مقدم ماست 🌿آذر ماه ۱۴۰۱ ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
@Mohsendelha1370 رفقا حمایت بشن 👆🏻♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_134_135 یک هفته می‌گذشت و توی این یک هفته تا تونستم از فضای مجازی و چیزی که من رو به گناه بند
که مهرانه می‌زنه زیر خنده و میگه: - عروسی کیانا نیست، عروسی من با آقای آذری هست! - مهرداد آذری؟ - آره دوست آقا پژمان! که این دفعه می‌پرم بغل مهرانه و میگم: - وای مبارکت باشه گلم، انشاالله خوشبخت شی. که اونم بوسم می‌کنه و میگه: - ممنونم عزیزم. که شیرینی ای بر می‌دارم و میگم: - پس این شیرینی سفارشی خوردن داره مهرانه خانوم! که کیانا با مشت به پهلو ام می‌زنه و میگه: - بله اسراجون، به فکر دوتا دبه‌ی ترشی برای خودم و خودت باش! که می‌خندم و دستم رو دور شونه هاش حلقه می‌‌کنم و میگم: - باز تو خوبه آقا مازیار رو داری پس من چی؟ که مهرانه پارازیت می‌ندازه میگه: - پس آقا پژمان هم کشکه؟ که یهویی کیانا می‌زنه تو پام و میگه: - وویی آقا رو باش چه حلال زاده هم هست! و با ابرو اشاره می‌کنه به روبرو که پژمان ومهراد و دوتا از دوست‌هاش خارج میشن از در ورودی دانشگاه... که همون لحظه پژمان هم نگاهش به من می‌افته که سرم رو می‌نذارم پایین و شیطان رو لعنت می‌فرستم و چادرم رو روی سرم محکم می‌کنم! ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_136 که مهرانه می‌زنه زیر خنده و میگه: - عروسی کیانا نیست، عروسی من با آقای آذری هست! - مهرداد
و با بچه ها به سمت دانشگاه حرکت می‌کنیم، پژمان نگاه گذرایی بهم می‌ندازه و رد میشه... با کیانا و مهرانه وارد سالن اصلی دانشگاه می‌شیم که صدای زنگ گوشیم بلند میشه گوشی رو از داخل کیفم بیرون می‌کشم که نام آقای امامی روی صفحه خود نمایی می‌کنه جواب میدم: - الو؟ - سلام اسرا خانوم، ببخشید مزاحم شدم امروز تا ساعت چند کلاس دارید؟ تازه به ساعتم نگاه می‌کنم و میگم: - دو ساعت دیگه کلاس دارم! - بعد دوساعت بیکارید؟ می‌خوام باهم صحبت کنیم اونسری که نشد! - بله بیکارم، آدرس رو برام پیامک کنید،خدانگهدار! - خداحافظ. گوشی رو قطع می‌کنم و داخل کیفم می‌زارم. *** کلاسم تموم میشه، با کیانا از دانشگاه خارج می‌شیم و به سمت ماشین کیانا حرکت می‌کنیم، رو به کیانا می‌کنم و میگم: - آینه داری؟ که کیفش رو به سمتم پرت می‌کنه و میگه: - بیا این تو هرچی بخوای هست! آدرس رو بده. گوشیم رو سمتش می‌گیرم و میگم: - برو تو پیام ها هستش. و آینه اش رو از داخل کیفش برمی‌دارم و مشغول دید زدن صورتم میشم، مقنعه ام رو که یکم عقب رفته بود جلو می‌کشم و چادرم رو مرتب تر می‌کنم! می‌رسیم به محل قرار، کافه‌ی دنجی بود و شیک، از ماشین پیاده می‌شیم و با کیانا وارد کافه می‌شیم. .دارد.. ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_137 و با بچه ها به سمت دانشگاه حرکت می‌کنیم، پژمان نگاه گذرایی بهم می‌ندازه و رد میشه... با کی
که مرد جوونی به سمتمون میاد و میگه: - چی میل دارید خانوم ها؟ که کیانا جواب میده: - دوتا قهوه لطفا! - چیز دیگه ای میل ندارید؟ که همونطوری که منو رو روی میز می‌ذارم جواب میدم: - نه ممنون. از ما دور شد که همون لحظه پژمان وارد کافه میشه که نگاهش به من و کیانا می‌افته... کیانا از جاش بلند میشه و میگه: - من برم فعلا، مواظب خودت باش! - خدانگهدار عزیزم! و کیانا ازم دور میشه و پژمان به سمتم میاد از جام بلند میشم و مثل خودش محترمانه سلام می‌کنم، جواب سلامم رو میده و روی صندلی می‌شینه و شروع می‌کنه به صحبت کردن: - حدود سه سال پیش بود که مامان اسرار داشت تا با روژینا ازدواج کنم اما روژینا خیلی بلند پرواز بود و برادرش هاش هم مخالف ازدواجمون بودن روژینا گفت.... ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_138 که مرد جوونی به سمتمون میاد و میگه: - چی میل دارید خانوم ها؟ که کیانا جواب میده: - دوتا ق
حدود سه سال پیش بود که مامان اسرار داشت تا با روژینا ازدواج کنم اما روژینا خیلی بلند پرواز بود و برادر هاش هم مخالف ازدواجمون بودن، روژینا گفت که می‌خواد چند سالی بره لندن تا ادامه تحصیل بده دوست نداشتم بره اما چه کنم که رویا پروازی هاش زیاد بود،بعد رفتن روژینا تازه فهمیدم چقدر دوستش داشتم و تحمل نبودنش رو ندارم، بعد رفتن روژینا دوماهی دانشگاه رو ول کردم و افسرده شده بودم تا اینکه بعد مدتی برام عادی شد و گفتم اگر اون هم دوستم داشت نمی‌رفت، گذشت تا دوباره اومدم دانشگاه و شما رو دیدم، روزهای اول دوست داشتم اذیتت کنم چون ظاهرت با تمام دخترهای دانشگاه فرق داشت و با دیدنت حس جدیدی بهم منتقل میشد تا اینکه کم کم فهمیدم عاشقت شدم و به خانوادم گفتم تا بریم خواستگاری تا تو رو هم مثل روژینا از دست ندادم، که اونروز توی دانشگاه یهو سر و کله‌ی روژینا پیدا شد و بعدش فهمیدم که مامان به روژینا گفته که قراره با یکی دیگه ازدواج کنم و روژینا هم سریع برگشته ایران... به اینجا که رسید قهوه‌ رو از روی میز برمی‌داره و میون دستهاش می‌گیره و میگه: - آخه روژینا دختر خالمه! منم قهوه ام رو از روی میز بر می‌دارم بو و عطر قهوه مستم می‌کنه، مقداری از قهوه می‌نوشم و میگم: - الان خانواده‌ی روژینا موافق هستند؟ که سرش رو می‌ندازه پایین و میگه: - میشه من نظر شما رو راجع به خودم بدونم؟ همونطوری که با فنجان قهوه بازی می‌کنم جواب میدم: - خب راستش رو بخواید من آمادگی ازدواج ندارم! به قلم رایحه بانو ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
شھید‌محمدهادۍ‌ذوالفقاࢪے: مݩ‌یقین‌داࢪم‌چشمے‌ڪہ‌بھ‌نگاه‌حࢪام‌عادٺ‌ ڪند‌ ؛ خیلے‌چیزها‌ࢪا‌از‌دسٺ‌مے‌دهد‌ چشم‌گناهڪاࢪ‌لایق‌شھادت‌نمے‌شود ...🖐🏾🚶🏾‍♂" ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا