6.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو میروی بسلامت ؛ سلامِ ما برسان!
شهادتتانمبارک💔
دعای قابل تامل شب قدر آیت الله سلیمانی 🥀
💜 رمان اورا 💜
قسمت پنجاه و ششم
رسیدم اومدم پیاده شم که زهرا زنگم زد 📞
+جانم اجی
_جانت سلامت خوبی دیدی فیلمرو
+بد نیستم آره دیدم
_خیلی برام جالب بود
+هوم زهرا؟
_جانم؟
+چته تو چرا هولی؟
_ من نه؟ هول چرا؟ فعلا خدافظ
+قربونت
معلوم نیست اینم چشه میخواستم برم به فاتحه بخونم مثلا بیخیال شدم و از توی ماشین یه فاتحه خوندم
راه افتادم سمت معراج خانم طهماسبی زنگ زد بهم گفت شهید آوردن
خانم طهماسبی مسئول اونجاست که خیلی وقت باهاش رفیقم
کلی ذوق کردم و راهمو کج کردم سمت معراج🤍
دلم به خاطر اون اتوبوس گرفته بود شدیدا❤️🔥
وقتی رسیدم دیگه معطل نکردم و سریع رفتم تو
دیگه حدود نیم ساعت باید اونجا میبودم ⏰
افتادم رو شهید و زار زدم
دلم پر از گریه بود 😭
گوشیم رو دادم یه خانم طهماسبی برا همین متوجه زنگ خوردنش شدم ولی اعتنایی نکردم📱
روبه شهید گمنام گفتم :داداش من نمیدونم کی هستی ولی من خانواده ام و همه تون کسایی که توی اتوبوس بودن مفقود شدن ترو خدا سالم برشون گردون داداش.....
خانم طهماسبی خلوتم رو بهم زد و بهم گفت گوشیم خودش رو کشت 🔫
گوشیم رو برداشتم و رفتم بیرون یه نگا به ساعتم کردم دیدم نیست ساعت هست تو ام
پس یه سلام دادم و از همه خدافظ کردم گوشیم رو برداشتم شماره اش ناشناس بود
+سلام بفرمایید
_سلام خانم محقق🧐
+بفرمایید
_بنده از بیمارستان باهاتون تماس میگیرم
آقای سالار محقق و خانم مریم کژباف خانواده شما هستن؟
+ب.... ل.... ه
_پس لطفا تشریف بیارید بیمارستان......
+چشم..... ممنونم🥺
خدایا باورم نمیشه! مامان و بابام پیدا شدن
خدایاااااااااااااااااااا شکرتتتتتتتتتتتتتتت
دمتتتتت گرممممممممم
سمت معراج چرخیدم
+ممنون داداش انشالله تو هم بری پیش خانواده ات👨👩👦
سوار ماشین داشتم تو ماشین از ذوق جیغ میکشیدم و با سرعت بالا میرفتم🏃🏻♀
رفتم بیمارستان یهو هری دلم ریخت
نکنه یه بلایی سرشون اومده باشه؟
رفتم تو و به پرستاره گفتم که من دختر این بنده خداهام
_آهان شمایی خب پدرتون فقط به شدت ضربه خوردن که الان حالشون خوب هست👨🏻
و مادرتون.....
مادرتون هم خوبن ولی دیگه نمیتونن بچه دار بشن و حال جسمیشونم خوبه👩🏻
+ممنون اتاقشون کجاست؟
_ته راهرو سمت راست
+مرسی
خدایاااااااااا ااااا شکرتتتتتتتتتتتتتتتتتت
نوکرتممممممممممممممممممممم🙏🏻
ذوق قشنگ از همه جام میریخت بیرون
رفتم سمت راست
هرقدمی که برمیداشتم دلم هری میریخت نمیدونم چرا استرس داشتم👉🏻
دویدم سمت راستم رو نگا کردم نبود
سمت چپ رو نگا کردم نبود👈🏻
رفتم جلو ترو سمت راست رو نگا کردم یه خانم و اقایی به هوشن و دارن گریه میکنن😢
دقت که کردم دیدم مامان و بابای خودمنن
کاری به داد های پرستار نداشتم و درو باز کردم و رفتم تو🚪
قفل شدم یه لحظه⛓
باورم نمیشد این خانواده من باشن روی صورتشون هیچ جای زخمی نبود ولی زیر چشمشون پف کرده و سیاه شده بود
چشماشون قرمز بود
معلوم بود آسیب رو روی بدنشون آوردن 🥼
رفتم نزدیک پاهام به زود منو یاری میکردن👣
دستمو گذاشتم روی دست مامان که چشماشو باز کرد
و دستمو گذاشتم رو دست بابا که ساعدشو از روی چشمش برداشت👀
مامان که نگاش افتاد به من دستاش رو باز کرده بود روی دستش کبود بود ولی فقط مهم الان این بود که سالم آن پریدم بغلش و هر دو باهم گریه کردیم😭
از بغل مامان که اومدم بیرون رفتن پیش بابا و پیشونیش رو بوسیدم💋
نگا کردم به ریش هاش سفید شده بود خیلی از ریش هاش👨🏻🦳
بابام داشت پیر میشد! 🥺
+پیر شدی بابا جونم
_خوبه که بعد بهم میگن حاج اقا
+خخ بله شما که تاج سری
.......
یه هفته از این ماجرا میگذره مامان و بابا مرخص شدم و اومدن خونه🚑
همین یه هفته اومدنشون خواستگاری هم پیله کرده بود
پسره تو سپاه کار میکرد و مهندس کامپیوتره
خونه داره و ماشینم به نامش هست فقط
حقوقشم خوب بود
هربار اسمش یا حالا بحثش کشیده میشد وسط دلم قیری ویری میشد🥺
میخواستن بیا برا حرف زدم که منم قبول کردم قرار شد پس فردا شب بیان🌑
دیشب زهرا بهم خبر داد که یه مهمونی گرفتن و همه رو دعوت کردن
همه منظورم خانواده بی بی رقیه و ما و زینب و اینا بودن ✨
امشب قرار بود که بریم تیپ زدم و رفتم پایین منتظر مامان و بابا👫
+مامان... بابا بریم؟ دیر شدا!
_اومدیم بریم بریم
+توووو مامان خوشتیپ کردی!
_دیگه دیگه بریم که دیر شد
+مامان مشکوک میزنی؟ 🧐
_من نه؟ چه مشکوکی؟ بیا بریم
+بابا تو شما هم متوجه شدی مامان مشکوکه
_اهوم یه چی شده به منم نگفت
مامان بیش از اندازه شاد بود 🥳
وقتی رسیدیم رفتیم تو همه بودن
سلامی دادیم که زهرا دستاشو گذاشت روی چشمم🙈
+زهرا چی کار میکنی؟
_عه شناختی منو
+تنها از تو بر میاد این کارا بیا ببین...
حرفم نصفه موند تو دهنم یه بادکنک بزرگ براق تو دستش بود و یه جعبه
+اینا چیه هههه؟ وایسا تولدم که نیست؟
_نه
+تولد کسی هم که نیست؟
_نه
+پس اینا مال کیه و چیه؟
_وایسا خواهرم توی جعبه معلوم میشه بفرما بازش کن🎁
+پس برا منه..... خوب بسم الله
_خب؟....... چه خبرا؟....... خخخخخ
+ززززززهههههههرررررررااااااااااااا
جیییییییییییییییغ
در جعبه رو که باز کردم یه جفت کفش نوزاد دیدم و بییی چک که دوتا خط قرمز داشت🥺
یعنی.... یعنی.... زهرا بارداره🥺🤰🏻
پریدم بغلش هردومون از خوشی زدیم زیر گریه
+الهیی فداش بشه خاله
_خداکنه خاله جون
+خدااااا زهرااااااااا
من عاشق بچه بودم اینو همه میدونن
_خاله جونی هنوز تموم نشده!
+ای جانم
از پشتش یه نامه در آورد حالا که قضیه رو فهمیده بودم با لذت در نامه رو باز کردم
(سلام خاله جونم! 🌱
من یه نینی تو شکن مامان زهرا ام🤰🏻
تازه به این خانواده اضافه شدم و از داشتن خاله ای مثل شما کلی ذوق دارم که بیا بیرون و ببینمت🤱🏻
منتظر بمون خاله جونم)
+زهرا..... چشم عشقم چشم عشق خاله💜دور سرت بگردم من 🌱
🥲 چی کار داری میکنی با دل من؟
_میای فردا بریم برای سیسمونی
+با کمال میل مامان جونم🌻
اون شب رو با این خبر خوش و عالی و خاله شدنم رو تموم کردیم و برگشتیم خونه🏢
نامه هنوز تو دستم و دارم اشک میریزم🥲
بلخره خدای روی خوش زندگی رو نشونم داد بعد از کلی سختی🖤💋
💜نویسنده:A_S💜
بچه ها بلخره رمان انشالله از این یه بعد روی بد نداره چون میدونم چه تاثیر بدی داره روی مغزتون و باعث ناراحتیتون میشه باعث یمشه حالتون بگیره❤️✋🏻