eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
7.3هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
6.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو میروی بسلامت ؛ سلامِ ما برسان! شهادتتان‌مبارک💔 دعای قابل تامل شب قدر آیت الله سلیمانی 🥀
بریم حمله کنیم به ناشناس😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💜 رمان اورا 💜 قسمت پنجاه و ششم رسیدم اومدم پیاده شم که زهرا زنگم زد 📞 +جانم اجی _جانت سلامت خوبی دیدی فیلمرو +بد نیستم آره دیدم _خیلی برام جالب بود +هوم زهرا؟ _جانم؟ +چته تو چرا هولی؟ _ من نه؟ هول چرا؟ فعلا خدافظ +قربونت معلوم نیست اینم چشه میخواستم برم به فاتحه بخونم مثلا بیخیال شدم و از توی ماشین یه فاتحه خوندم راه افتادم سمت معراج خانم طهماسبی زنگ زد بهم گفت شهید آوردن خانم طهماسبی مسئول اونجاست که خیلی وقت باهاش رفیقم
کلی ذوق کردم و راهمو کج کردم سمت معراج🤍 دلم به خاطر اون اتوبوس گرفته بود شدیدا❤️‍🔥 وقتی رسیدم دیگه معطل نکردم و سریع رفتم تو دیگه حدود نیم ساعت باید اونجا میبودم ⏰ افتادم رو شهید و زار زدم دلم پر از گریه بود 😭 گوشیم رو دادم یه خانم طهماسبی برا همین متوجه زنگ خوردنش شدم ولی اعتنایی نکردم📱 روبه شهید گمنام گفتم :داداش من نمیدونم کی هستی ولی من خانواده ام و همه تون کسایی که توی اتوبوس بودن مفقود شدن ترو خدا سالم برشون گردون داداش..... خانم طهماسبی خلوتم رو بهم زد و بهم گفت گوشیم خودش رو کشت 🔫 گوشیم رو برداشتم و رفتم بیرون یه نگا به ساعتم کردم دیدم نیست ساعت هست تو ام پس یه سلام دادم و از همه خدافظ کردم گوشیم رو برداشتم شماره اش ناشناس بود +سلام بفرمایید _سلام خانم محقق🧐 +بفرمایید _بنده از بیمارستان باهاتون تماس میگیرم آقای سالار محقق و خانم مریم کژباف خانواده شما هستن؟ +ب.... ل.... ه _پس لطفا تشریف بیارید بیمارستان...... +چشم..... ممنونم🥺 خدایا باورم نمیشه! مامان و بابام پیدا شدن خدایاااااااااااااااااااا شکرتتتتتتتتتتتتتتت دمتتتتت گرممممممممم سمت معراج چرخیدم +ممنون داداش انشالله تو هم بری پیش خانواده ات👨‍👩‍👦 سوار ماشین داشتم تو ماشین از ذوق جیغ میکشیدم و با سرعت بالا میرفتم🏃🏻‍♀ رفتم بیمارستان یهو هری دلم ریخت نکنه یه بلایی سرشون اومده باشه؟ رفتم تو و به پرستاره گفتم که من دختر این بنده خداهام _آهان شمایی خب پدرتون فقط به شدت ضربه خوردن که الان حالشون خوب هست👨🏻 و مادرتون..... مادرتون هم خوبن ولی دیگه نمیتونن بچه دار بشن و حال جسمیشونم خوبه👩🏻 +ممنون اتاقشون کجاست؟ _ته راهرو سمت راست +مرسی خدایاااااااااا ااااا شکرتتتتتتتتتتتتتتتتتت نوکرتممممممممممممممممممممم🙏🏻 ذوق قشنگ از همه جام می‌ریخت بیرون رفتم سمت راست هرقدمی که برمی‌داشتم دلم هری می‌ریخت نمیدونم چرا استرس داشتم👉🏻 دویدم سمت راستم رو نگا کردم نبود سمت چپ رو نگا کردم نبود👈🏻 رفتم جلو ترو سمت راست رو نگا کردم یه خانم و اقایی به هوشن و دارن گریه میکنن😢 دقت که کردم دیدم مامان و بابای خودمنن کاری به داد های پرستار نداشتم و درو باز کردم و رفتم تو🚪 قفل شدم یه لحظه⛓ باورم نمیشد این خانواده من باشن روی صورتشون هیچ جای زخمی نبود ولی زیر چشمشون پف کرده و سیاه شده بود چشماشون قرمز بود معلوم بود آسیب رو روی بدنشون آوردن 🥼 رفتم نزدیک پاهام به زود منو یاری میکردن👣 دستمو گذاشتم روی دست مامان که چشماشو باز کرد و دستمو گذاشتم رو دست بابا که ساعدشو از روی چشمش برداشت👀 مامان که نگاش افتاد به من دستاش رو باز کرده بود روی دستش کبود بود ولی فقط مهم الان این بود که سالم آن پریدم بغلش و هر دو باهم گریه کردیم😭 از بغل مامان که اومدم بیرون رفتن پیش بابا و پیشونیش رو بوسیدم💋 نگا کردم به ریش هاش سفید شده بود خیلی از ریش هاش👨🏻‍🦳 بابام داشت پیر میشد! 🥺 +پیر شدی بابا جونم _خوبه که بعد بهم میگن حاج اقا +خخ بله شما که تاج سری ....... یه هفته از این ماجرا میگذره مامان و بابا مرخص شدم و اومدن خونه🚑 همین یه هفته اومدنشون خواستگاری هم پیله کرده بود پسره تو سپاه کار می‌کرد و مهندس کامپیوتره خونه داره و ماشینم به نامش هست فقط حقوقشم خوب بود هربار اسمش یا حالا بحثش کشیده میشد وسط دلم قیری ویری میشد🥺 میخواستن بیا برا حرف زدم که منم قبول کردم قرار شد پس فردا شب بیان🌑 دیشب زهرا بهم خبر داد که یه مهمونی گرفتن و همه رو دعوت کردن همه منظورم خانواده بی بی رقیه و ما و زینب و اینا بودن ✨ امشب قرار بود که بریم تیپ زدم و رفتم پایین منتظر مامان و بابا👫 +مامان... بابا بریم؟ دیر شدا! _اومدیم بریم بریم +توووو مامان خوشتیپ کردی! _دیگه دیگه بریم که دیر شد +مامان مشکوک میزنی؟ 🧐 _من نه؟ چه مشکوکی؟ بیا بریم +بابا تو شما هم متوجه شدی مامان مشکوکه _اهوم یه چی شده به منم نگفت مامان بیش از اندازه شاد بود 🥳 وقتی رسیدیم رفتیم تو همه بودن سلامی دادیم که زهرا دستاشو گذاشت روی چشمم🙈 +زهرا چی کار میکنی؟ _عه شناختی منو +تنها از تو بر میاد این کارا بیا ببین... حرفم نصفه موند تو دهنم یه بادکنک بزرگ براق تو دستش بود و یه جعبه +اینا چیه هههه؟ وایسا تولدم که نیست؟ _نه +تولد کسی هم که نیست؟ _نه +پس اینا مال کیه و چیه؟ _وایسا خواهرم توی جعبه معلوم میشه بفرما بازش کن🎁 +پس برا منه..... خوب بسم الله _خب؟....... چه خبرا؟....... خخخخخ +ززززززهههههههرررررررااااااااااااا جیییییییییییییییغ در جعبه رو که باز کردم یه جفت کفش نوزاد دیدم و بییی چک که دوتا خط قرمز داشت🥺 یعنی.... یعنی.... زهرا بارداره🥺🤰🏻 پریدم بغلش هردومون از خوشی زدیم زیر گریه +الهیی فداش بشه خاله _خداکنه خاله جون +خدااااا زهرااااااااا من عاشق بچه بودم اینو همه میدونن _خاله جونی هنوز تموم نشده! +ای جانم
از پشتش یه نامه در آورد حالا که قضیه رو فهمیده بودم با لذت در نامه رو باز کردم (سلام خاله جونم! 🌱 من یه نینی تو شکن مامان زهرا ام🤰🏻 تازه به این خانواده اضافه شدم و از داشتن خاله ای مثل شما کلی ذوق دارم که بیا بیرون و ببینمت🤱🏻 منتظر بمون خاله جونم) +زهرا..... چشم عشقم چشم عشق خاله💜دور سرت بگردم من 🌱 🥲 چی کار داری میکنی با دل من؟ _میای فردا بریم برای سیسمونی +با کمال میل مامان جونم🌻 اون شب رو با این خبر خوش و عالی و خاله شدنم رو تموم کردیم و برگشتیم خونه🏢 نامه هنوز تو دستم و دارم اشک میریزم🥲 بلخره خدای روی خوش زندگی رو نشونم داد بعد از کلی سختی🖤💋 💜نویسنده:A_S💜
😐😐😐😐😐😐😐الان وقت رمان گذاشتنه
بچه ها بلخره رمان انشالله از این یه بعد روی بد نداره چون میدونم چه تاثیر بدی داره روی مغزتون و باعث ناراحتیتون میشه باعث یمشه حالتون بگیره❤️✋🏻