💜 رمان اورا 💜
قسمت پنجاه و هفتم
حالا زخم های روی تن مامان و بابا درست و خوب شده بود تقریبا 🩹
خودم افتاده بودم دنبال اینکه اینا کیان بودن و اینا که پلیس داشت زحمتشو میکشید 🙏🏻
_ترنم مامان جان
ترنم.... مامان.... ترنمم
+هوم
_پاشو کمک کن من دست تنهام
+مامان به خدا مهمونا ساعت 7 شب میاین الان ساعت 9صبحه
_نگا کردی ساعتتو
هووووووف پاشو پاشو دنبالم بیا. که کلی کار دارم
بلند شدم و نگا به ساعتم کردم چشمام گرد شد ساعت 14بود
من درسته زیاد میخوابیدم و ولی سابقه نداشتم که با دو بخوابم
بلندشدم و تختم رو مرتب کردم
یه لباس درست و درمون پوشیدم و موهام رو گوجه بستم (چون تاپ تنم بود) رفتم پایین
خودم خیلی ذوق داشتم هم برا خوشحال دیشب هم به خاطر امشب🖤
شروع کردیم یا مامان از آشپز خونه تااااااااااااا حموم هرچی به مامان میگفتم خواستگار قرار نیست بره تو حموم
میگفت نه بزار تمیز کنم
آخرش این منطق مامان هارو متوجه نمیشم
کار که تموم شد یه حمام رفتم و نشستم با موهای نم دار رو قرآنمو آوردم
پارسال زینب برای کادو تولدم برام خرید
بازش کردمو شروع به خوندن کردم دو کلمه خوندم خودم مردم از خنده😂
اصلا کلمات رو نمیتونستم ادا کنم صوت سوره ارحمن روسرچ کردم و گوشش دادم🌿
یه آرامش خاصی توی صدای قاری و قرآن بود
دلم آروم شده بود بد جور🌊
چشمامو بستم و با جون و دل این آرامش رو پذیرفتم
قشنگ احساس میکردم یکی با سرنگ داره این آیه هارو تو خونه وارد میکنه 💉
نیم ساعتی گذشت که دیدم واقعا چشمام داشت میسوخت به شدت خوابم میومد نگا ساعت کردم ساعت 5بود گفتم فقط یه ساعت بخوابم اوکیه👍🏻
یهو پریدم از خواب به گوشیم نگا کردم سه تا تماس از دست رفته یکی از بابا و زهرا و زینب داشتم و پنج بار آلارم خورده بود و من متوجه نشدم 😐
بلند شدم و کاری به ساعت نداشتم دیدم هوا تاریکه اول از همه پریدم تو حمام و یه حمام درجه یک و سریع رفتم 🚿
اومدم لباس امشبم رو آماده کردم
یه لباس بلند مجلسی بود که کمربند میخورد رنگش آبی کاربنی بود و روسری سرش💙
رنگش رو دوست داشتم خیلی....
معطل نکردم و لباسم رو پوشیدم و جلو اینه یه آرایش. خیلیییی خیلیییی کم کردم و روسری پوشیدم سعی کردم موهام رو خیلی بالا نبندم👩🏻🦱
یادمه یه جا خوندم که حضرت محمد(ص) گفتند کسانی که موها شون بالاست و جلبه توجه میکنه مانند کوهان شتره🐪
خودمم چند باری دیدم که هم نوع های خودم چقدر موهاشون رو بالا میبندن
یا چقدر آرایش میکنن و دلبری برای مردم
یکی نیست بهشون بگه آخه بنده خدا چادرتو باور کنیم یا دلبری هاتو؟تو چادر میپوشی دلبری نکنی! 😏
نه که با چادر حضرت زهرا هزار قلم آرایش بکنی موهاتون فلان جور بزنی💄
حضرت زینب وقتی جایی میخواستن برن دور تا دورشونو میگرفتن امام حسین و حسن و ابولفضل که مبادا کسی قد و بالای حضرت زینب رو ببینه با اینکه حجابشون کامل بود🕶🎒
بعد ما چادر همین حضرت هارو میپوشیدم و هزار جور کار. میکنیم و از خودمونم خجالت نمیکشیم😓
روسری رو که بستم آرایش خدایی خیلی کم بود
چادرم رو سرم کردم خیلی کم عطر زدم و رفتم بیرون🤏🏻
خیلی دلم میخواست عطرو رو خودم خالی کنم که بعد پسره میره بگه (وای عطرش دیوانه ام کرد؟)
همین که چی الان اگه بزنم
هم اون بنده خدا گناه کرده هم من بیخیالش شدم🙄
یاد حرف شهید صبوری افتادن (لذت زود گذر)
نفس عمیقی کشیدم خیلی استرس داشتم خیلی رفتم پایین دیدیم مامان و بابا در تلاتم آماده کردن حال و میزن🥵
+سلااااااااام خانواده عشقی🥰
_به به به به چی دارم میبینم حوری بهشتی!
_بله دختر ندارم که فرشته دارم فرشته!
+سلامت باشید شما لطف دارید!
_عروس خانم میآید کمک
+چش...
هنوز کلمه ام تموم نشده بود که زنگ درو زدن استرس مثل چی کل وجودمو گرفت😑
مامان چادرشو پوشید و درو زد منم رفتم تو آشپز. خونه
مامان دستوراتی داد و رفت🤌🏻
صدای سلام و علیکشون میومد نمیتونستم برم صورت پسره رو ببینم یعنی حرفای که زدم رو به خودم پس دادم😶
یه ده دقیقه ای تو آشپز خونه بودم که بابا صدام زد🗣
چایی رو ریختم و یه لا هول ولا قوت الا بالله خوندم و رفتم بیرون👣
همچنان سرم پایین بود سلام آرومی دادم و چایی رو تعارف کردم ☕️
به پسره که رسیدم نفسم برید تا چایی دادم و رفتم دوباره آشپز خونه
هووووووووووف نزدیک بود قلبم وایسه ها
همین جوری بی دلیل
رفتم نشستم پیش مامان که بابا و مامان آقا داماد دست از حرف زدن کشیدن و بحث اصلی رو کشیدن وسط
(بابا داماد) _خب... خوبی ترنم خانم؟
💜نویسنده :A_S💜
💜 رمان اورا 💜
قسمت قسمت پنجاه و هشتم
(پدر داماد) _خب... خوبی ترنم خانم؟
+ممنون
وا چرا یهویی پرسید
_(مادر داماد) _میدونم که باید اول شما شروع کنید ولی من میخواستم اولش یه چیزی بگم به ترنم خانم
اینکه( ترنم جان حتما در جریان اسرار های ما بودی من فقط میخواستم بگم
که زود تصمیم نگیری و مهلت بده به خودت من و همسرم و پسرم و بقیه بچه ها با جون و دل واقعا ترو دوست داریم 💜)
اوخییییی چقدر احساسی نگاش کردم تاحالا خانم و مخصوصا مادر شوهر به این مهربونی ندیده بودم👑
لبخندی به روش زدم و سرم رو انداختم پایین که بابا و مامان و شروع کردن به صحبت راجب کارو زندگی و اینا👨🏻🧕🏻
قبل از اینا من به مامان و بابا گفته بودم که اگه پسره ماشین نداره یا حقوقش کمه بهش سخت نگیرن یا اگه. خدا خواست تو عقد و عروسی و مراسمات سخت نگیرن👋🏻
میخوام از هیمن اول زندگی زندگیم ساده باشه! مثل مادرمون خانم جان🌱
بابا و مامان که حرف رو پیش کشیدن آقا داماد همین که شروع کرد به حرف زدن چشمان چهارتا شد
چجوری آنقدر صداش بمه😳
جلل خالق استغفر الله
صحبت و اینا که تموم شد قرار شد بریم حرفامونو بزنیم وقتی بلند شدم یه کم از خودم جربزه نشون دادم🤞🏻
رو به بابا گفتم
+بابا اجازه هست؟ مامان اجازه هست؟
هردوشون باهم گفتن ببه بفرمایید مامان نگاهش تحسین بر انگیز بود و بابا با غرور نگام میکرد👌🏻
رفتیم بالا اول من وارد شدم بعد ایشون
صحبت هارو شروع کردیم:
_ اگه سوالی دارید به فرمایید در خدمتم
+خب راجب کار و اینا که متوجه شدم فقط چنتا سوال کوچیک هست🤏🏻
_بفرمایید
+اینکه شما هدفتون از ازدواج چیه؟
و اینکه شما میدونید که بنده چه گذشته آی دارم
_سوال اول بنده جواب. میدم ولی درباره سوال دوم ☝️🏻
بله بنده از همه چی خبر دارم درسته نمیشه از گذشته چشم پوشی کرد
ولی قرارم نیست تو گذشته بمونیم ما ازدواج میکنیم که آینده رو بسازیم 💪🏻
هم بنده هم خانواده ام با گذشته شما و خانواده تون هیچ مشکلی ندارن
+پس بقیه افراد چی؟ خانواده ها؟
_به بقیه هیچ ربطی نداره🤨
+شما سوالی ندارید
_من فقط یه سوال دارم و یه چیزی میخوان بگم
اینکه قطعا میدونید که
بنده تو سپاه کار میکنم و چقدر کارم سخته بعضی مواقع مجبورم برم ماموریت ممکنه هر دفعه دفعه آخری باشه که باهم هستیم😢 یهو پرسید :
(شما میتونید بچه شهید رو بزرگ کنید؟)
شا با کار بنده مشکلی ندارید؟
از حرفش جا خوردم درسته میدونستم چه کاریه ولی دلم. نمیخواست اول همه اینو بگه تو چشمام اشک جمع شد ولی به روی خودم نیوردم😔
یهو انگاری یکی تو دلم حرفاش رو به دلم نشوند
بقیه حرف هارد که زدیم رفتیم بیرون که دم آخر بهم گفت
اگه شما جوابتون بله باشه سعی میکنم تا حد امکان جلوی شهید شدنم رو بگیرم😜
لبخندی کوتاهی زدم و رفتیم پایین مهرش به دلم نشسته بود تقریبا که اینو انگاری از صورتم مامان متوجه شده بود😎
(مادر داماد) ببینم حسین عروسم روکه اذیت نکردی ها؟😡
مامانش چهره اعصابی ساختگی به خودش گرفته بود که لبخند به لب هممون آرود🙂و هم خجالت برای من
...........
+واییییی خدایاااااااااا هیچییییی نمیفهممممممممممممم
_اروممم
+هییی مامان کی اومدی.؟
_الان اومدم ببینم دخترم تو اتاق چه میکنه؟
+درس میخونم
_اهوم ترنم رو پیشونی من چی نوشته مامان جان؟
+امم هیچی
_آهان بعد چرا نمیتونی درس رو متوجه بشی چوننننننن؟
+.....؟
_فکرتون پیش جناب آقای حسین هستش
بله؟
+......؟ نه
_ترنم مامان من بزرگت کردم میدونم دلت گیره یه هفته از از خواستگاری میگذره بنده خداها منتظره آن
+بگو یه هفته دیگه
_چیییییییییی؟ ترنممممممم
+اخ مامان گوشم خب چار کنم میگی من؟
_به من بگو جوابت چیه همین
دلم میخواست مامان خودش متوجه بشه که نمیشد همین طوری هم پیش مامان معذب بودم بابا هم اومد تو اتاقم
+پووووووووووووووف
_پوف نداریم ترنم بابا تم الان اومد جواب چیه؟
_ترنم بابا چی شده؟ چرا جواب نمیدی؟ اگه نمیخوایش بگو تا ردش کنیم اگه نه...
+جواب من....
_مثبته
فقط تونستم تو چشم مامان نگا کنم و سرمو بندازم پایین واقعا از خجالت داشتم آب میشدم
_گلللللللللیییبییییییی دخرت جوابش مثبته گلیییییییییییییییی
مامان کل میکشید و قربون صدقه من میرفت و بابا هم مردونه میرقصید
💜نویسنده :A_S💜
❣#سلام_امام_زمانم❣
🔅السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلاىَ سَلامَ مُخْلِصٍ لَكَ فِى الْوَِلايَةِ...
🌱سلام بر تو ای مولایم،
سلام بر تو از سوی قلبی، که جز تو در آن راه ندارد!
🌱بپذیر سلام کسی را که قلبش، خانه محبت توست
و چشمهایش مشتاق دیدار تو...
#اللهمعجللولیکالفرج
#امام_زمان
ــ ــ ــ ــــــــ✿ـــــــ ــ ــ ــ
♥️🍃https://eitaa.com/joinchat/2951282779Ca3749dec3f
ذکر روز دوشنبه:
یا قاضی الحاجات
(ای برآورنده حاجتها)ذکر روز دوشنبه به اسم امام حسن (ع) و امام حسین (ع) است. روایت شده در روز دوشنبه زیارت امام حسن (ع) و امام حسین (ع) خوانده شود که خواندن آن موجب کثرت مال میشود.
#مرتبه۱٠٠
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
__🍃 #تصویر #داداش_محمدرضا
جنبوجوشهای کودکانه
سر کوچه میرقاسمی حجله گذاشتند و روی حجله، عکس پسر جوانی که چفیه دور گردنش انداخته است. دوباره حال و هوای زمان جنگ را برایمان تداعی میکند. به خانه شهید میرسیم که اطرافش پر است از بنرهای تسلیت و عکسهای شهید. به کمک دوستانش هماهنگیها برای گفتوگو با خانواده شهید دهقان انجام شد. اگرچه تنها ۳روز از شهادت بزرگ مرد محله میگذشت، اما خانواده مهربان و صمیمیاش به گرمی پذیرایمان شدند. داغ از دست دادن فرزند سخت است، اما مادر شهید اعتقاد دارد مرگ فرزند در راه اهلبیت پیامبر(ع) سعادت میخواهد.
فاطمه طوسی، مادر شهید میگوید، محمدرضا از کودکی جنبوجوشهای خاص خودش را داشت. با وجودیکه بچه درسخوانی بود اما همواره با جنبوجوشهایش صدای دیگران را درمی آورد. مادر شهید دهقان، فرهنگی و اکنون معاون آموزشی مدرسه شهید ایمانی در محله شمشیری است. او در حالیکه از یادآوردی جنبوجوشهای کودکی محمدرضا لبخند به لب میآورد، برایمان از روزهای کودکی فرزندش میگوید: «محمدرضا فرزند دومم است. از همان کودکی بچه بازیگوشی بود.» دوره ابتداییاش را در مدرسه بلال حبشی در خیابان آزادی سپری کرد.
مادر شهید میگوید: «همیشه در طول مسیر خانه تا مدرسه کیفش را به هوا پرت و با خودش بازی میکرد. این کار برایش نوعی تفریح بود. وقتی پایه دوم درس میخواند یکی از روزها در حالیکه همچنان تفریح مورد علاقهاش را انجام میداد تصادف کرد و پایش شکست و ناچار شد چند روزی در خانه استراحت کند.» علی دهقان امیری، پدر شهید که بازنشسته نیروی انتظامی است، نقش مهمی در تربیت فرزندانش دارد. اعتقادات قلبی او که خود عمری را در جبهههای جنگ گذرانده باعث شد بچههایش با فرهنگ ایثار و دفاع آشنا شوند. محمدرضا هم از پایان دوره ابتدایی عضو بسیج شد. «نان حلال باعث داشتن فرزندان نیکو و صالح میشود.»
#حضرت_برادر_گلم❤️
ــ ــ ــ ــــــــ✿ـــــــ ــ ــ ــ
♥️🍃https://eitaa.com/joinchat/2951282779Ca3749dec3f
میگفتنمیریممشھد
رزقڪربلامیگیریم
ولیمنموندمڪجابرم
رزقمشھدموبگیرم،💔🚶🏿♀'
ــ ــ ــ ــــــــ✿ـــــــ ــ ــ ــ
♥️🍃https://eitaa.com/joinchat/2951282779Ca3749dec3f
بچـــهشیعــه!
مشکـــلاتشُسرسجادهحلمیکنــــه..
ــ ــ ــ ــــــــ✿ـــــــ ــ ــ ــ
♥️🍃https://eitaa.com/joinchat/2951282779Ca3749dec3f