eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
7.2هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
با عجلہ نشستم... برعڪس من آروم رفتار میڪرد، با فاصلہ ازم نشست روی تخت،با زبون لب هاش رو تر ڪرد و گفت : ــ خب امیرحسین سهیلے هستم بیست و شیش ساله طلبه و معلم..... با حرص حرفش رو قطع ڪردم : ــ بہ نظرتون الان میخوام اینا رو بشنوم؟ نگاهش رو بہ دیوار رو بہ روش دوختہ بود،دستے بہ موهاش ڪشید و گفت : ــ نه! در حالے ڪہ سعے میڪردم آروم باشم گفتم : ــ پس چیزی رو ڪہ میخوام بشنوم بگید! حالت نشستش رو تغییر داد و ڪمے بہ سمتم خم شد آروم گفت : ــ نمیدونم بین شما و امین چے بودہ! اما میدونم شما.... ادامہ نداد... زل زدم بہ یقه‌ی پیرهن سفیدش و گفتم : ــ حرفای امین بےمعنے نبود! ابروهاش رو داد بالا : ــ امین! میخواستم داد بڪشم الان وقت غیرت بازی نیست فقط جوابم رو بدہ! شمردہ شمردہ گفتم : ــ آقای‌سهیلےمعنےحرف‌های‌امین‌چےبود؟ دستے بہ ریشش ڪشید و گفت : ــ منو امین دوستے عمیقے نداریم دوستے‌مون فقط در حد هیئت بود! آب دهنش رو قورت داد : ــ دو سال پیش یہ روز طبق معمول اومدہ بود هیئت، عصبے و گرفتہ بود حالشو ازش پرسیدم،گفت ازم ڪمڪ میخوادگفت ڪہ دختر همسایہ‌شونو چندبار تو ماشین یہ پسر غریبہ دیدہ و تعقیبش ڪردہ فهمیدہ از هم دانشگاهیاشه. با تعجبزل زدم بہ صورتش امین من رو با بنیامین دیدہ بود! ادامه داد : ــ گفتم چرا بہ خانوادش نمیگے گفت نمیتونم، باهاشون خیلے رفت و آمد داریم! نمیخوام مشڪلے پیش بیاد. سرش رو بلند ڪرد و نگاهش رو دوخت بہ دست هاے قفل شدہ‌م : ــ اون موقع دنبال ڪار تو دانشگاہ بودم امین اصرار ڪرد برم دانشگاہ اون دختر و یہ جوری ڪمڪش ڪنم گفت حساس و زود رنجہ از در خودت وارد شو! منم قبول ڪردم برم دانشگاہ اون دختر و روز اول دیدمش! جلوی ڪافے‌شاپ! داشت با پسری دعوا میڪرد! نمیدونستم همون دختریہ ڪہ امین میگفت وقتے ڪلاسش تموم شد و امین اومد پیشم فهمیدم همون دختر همسایہ‌س آروم گفتم : ــ پس چرا اون روز ڪہ جلوی دانشگاہ دیدیش گفتے نمیشناسیش؟ دستم رو گذاشتم جلوی دهنم... چطور فعل‌های جمع جاشون رو دادن بہ فعل های مفرد؟! مِن مِن ڪنان گفتم : ــ عذرمیخوام... سرش رو تڪون داد و گفت : ــ امین خواستہ بود چیزی نگم،اون روز ڪہ جلوی دانشگاہ دیدمش تعجب ڪردم از طرفے......... ادامہ نداد، دست هاش رو بهم گرہ زد و نگاهش رو دوخت بہ دست هاش. با ڪنجڪاوی گفتم : ــواز طرفے چے؟ آروم گفت : ــ نمیخواستم...نمیخواستم چیزی بشہ ڪہ ازم دور بشید! میخواستم امشب همہ چیزو بگم! از روی تخت بلند شدم... چادرم رو مرتب ڪردم پوزخندیزدم و گفتم : ــ ڪاراتونو بہ نحو احسن انجام دادید آفرین! چیزی نگفت،خواستم برم سمت خونہ ڪہ گفت : ــ من اینجا اومدم خواستگاری...! به قَلَــــم لیلی سلطانی
ــ نگفت عاشق نشو... با شنیدن سہ ڪلمہ‌ی آخر ضربان قلبم بالا رفت صداش رو مےشنیدم! صدای قلبم رو بعد از پنج سال مے شنیدم! آب دهنم رو قورت دادم... چشم‌هام رو باز و بستہ ڪردم، آروم بہ سمت سهیلے برگشتم... بہ ڪاشے‌های زیر پاش زل زدہ بود، گونہ‌هاش سرخ شدہ بود... خبری از اون لحن محڪم و قاطع ڪہ گفت : " نگفت عاشقش نشو " نبود! دست چپش رو برد بالا و گذاشت روی پیشونیش،از روی پیشونے دستش رو ڪشید همہ‌جای صورتش و روی دهنش توقف ڪرد... چند لحظہ بعد دستش رو از روی دهنش برداشت،همونطور سر بہ زیر گفت : ــ فقط بهم یہ فرصت بدید همین! نگاهم رو بہ ڪفش‌های مشڪے براقش دوختم این مردی ڪہ رو بہ روم ایستادہ بود، امیرحسین سهیلے،استاد دانشگاهم و دوستِ امين!خب دوست امین باشہ،مگہ مهمہ؟ مگہ امین بیشتر از یہ پسرہ‌ی همسایہ‌ی سادہ‌ست؟ لبخندی نشست روی لب‌هایم توی قلبم گفتم : فقط یہ پسرہ همسایہ‌ست همین! قلبم گفت : سهیلے چے؟ جوابش رو دادم : بهش فرصت مے‌دم همین! همین،با معنے‌ترین ڪلمہ‌ی اون شب بود صدای شهریار از توی حیاط بلند شد : ــ هانیہ بدو مردم منتظرن! همونطور ڪہ چادرم رو سر مےڪردم با صدای بلند گفتمو: ــ دارم میام دیگہ! از اتاق خارج شدم،مادرم قرآن به دست ڪنار در خروجے ایستادہ بود. شهریار با خندہ گفت : ــ آخہ مادرِ من این قرآن لازمہ مراقبش باشہ یا پسر مردم؟ چپ‌چپ نگاهش ڪردم... و چیزی نگفتم...قرآن رو بوسیدم و از زیرش رد شدم،پدرم بہ سمتم اومد و گفت : ــ حاضری بابا...؟ سرم رو بہ نشونه‌ی مثبتتڪون دادم. پدر و مادرم سوار ماشین شدن،شهریار هم دنبالشون رفت... عاطفہ ڪنارم ایستاد با لبخند نگاهم ڪرد و گفت : ــ استرس داری؟ سریع گفتم : ــ خیلے! جدی نگاهم ڪرد و گفت : ــ عوضش بہ این فڪر ڪن از ترشیدگے درمیای! با مشت آروم ڪوبیدم بہ بازوش و گفتم : ــ مسخررررہ! خندید و چیزی نگفت... شهریار شیشہ‌ی ماشین رو پایین ڪشید و گفت : ــ عاطفہ خانم شما دومادی؟ رو بہ پدر و مادرم ادامہ داد : ــ دارن دل و قلوہ میدن! با حرص گفتم : ــ شهریار نڪنہ تو عروسے انقد عجلہ داری...! عاطفہ اخم ساختگی‌ای ڪرد و گفت: ــ با شوور من درست حرف بزن ایشے گفتم و بہ سمت ماشین رفتم عاطفہ در رو بست،قبل از من ڪنار شهریار نشست، من هم سوار شدم، پدرم با گفتن بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم ماشین رو روشن ڪرد...شهریار با ترس چشم‌هاش رو دوخت بہ سقف ماشین و لبش رو بہ دندون گرفت...تو همون حالت سرش رو بہ سمت چپ و راست تڪون داد و گفت : ــ خدا میدونہ قرارہ چہ بلایے از آسمون نازل بشہ ڪہ ما هر قدممونو با قرآن و بسم‌الله برمیداریم. به قَلَــــم لیلی سلطانی
در زلفِ تو پیچیده شدن عیب ندارد بوییدنِ موهای تو یکبار، که بد نیست
من سرم را شیره می‌مالم که یادت نیستم، پشت حجمی بی‌خیالی دوستت دارم هنوز