eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
7.2هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
خجالت زدہ خواستم برم پیش بقیہ ڪہ حنانہ گفت : ــ هانے خوبے رنگ بہ رو نداری! آروم گفتم : ــ خوبم یڪم فشارم افتادہ... سهیلےسریع دستش رو داخل جیب شلوارش ڪرد و شڪلاتے بہ سمتم گرفت... حنانہ نگاهے بهمون انداخت و گفت : ــ خب من برم! و چشمڪے نثارم ڪرد. نگاهم رو دوختم بہ دست سهیلے... آروم گفت : ــ برای فشارتون! چند لحظہ بعد ادامہ داد : ــ شیرینے اول زندگے...! گونہ‌هام سرخ شد،آب دهنم رو قورت دادم و شڪلات رو ازش گرفتم. زیر لب گفتم : ــ ممنون! ــ سلام زن داداش! سرم رو بلند ڪردم،امیررضا سر بہ زیر چند متری‌مون ایستادہ بود...چادر رو روی صورتم گرفتم و گفتم : ــ سلام! سهیلے با لبخند نگاهش ڪرد،سریع رفت ڪنار سفرہ‌ی عقد... با عجلہ گفتم : ــ منم برم پیش خانما دیگہ! بدون اینڪہ منتظر جوابے ازش باشم رفتم بہ سمت بقیہبهار هم رسید،محڪم بغلم ڪرد زیر گوشم زمزمہ ڪرد : ــ هانے این برادر شوهرت چند سالشہ؟ آروم گفتم : ــ از ما ڪوچیڪترہ! از خودش جدام ڪرد و زیر لب گفت: ــ خاڪ تو سرت! صدای یاالله گفتن مردی باعث شد همہ بلند بشن... روحانےمسنے وارد شد،پشت سرش هم پدرم و پدر سهیلے. سهیلے بہ سمت مرد رفت و باهاش دست داد...با اشارہ‌ی مادرم،نشستم روی صندلے... بهار و حنانہ هم سریع بلند شدن و تور سفید رنگے رو از دو طرف بالای سرم گرفتن...جیران خانم دو تا ڪلہ قند ڪوچیڪ تزیین شدہ سمت عاطفہ گرفت و گفت : ــ عاطفہ‌جون شما زحمتش رو میڪشے؟ عاطفہ با گفتن با ڪمال میل،ڪلہ قندها رو از جیران خانم گرفت و پشت سرم ایستاد.چادرم رو جلوی صورتم ڪشیدہ بودم، روحانے ڪنار سفرہ‌ی عقد نشست، مشغول صحبت با سهیلے بود. هنوز هم نمیتونستم بگم امیرحسین سهیلے ڪتش رو مرتب ڪرد و روی صندلے ڪناریم نشست... استرسم بیشتر شد،انگشت‌هام رو بہ هم گرہ زدم روحانے شروع ڪرد بہ صحبت ڪردن. انگشت‌هام رو فشار میدادم... صدای سهیلے پیچیید تو گوشم : ــ شڪلات! نگاهے بہ دست‌های عرق ڪرده‌ام، ڪردم... شڪلات بین دست‌هام بود،آروم بستہ‌ش رو باز ڪردم و گذاشتم تو دهنم. سهیلے قرآن رو برداشت و بوسید آروم گفت : ــ حاج آقا استادم هستن،یہ مقدار صحبتشون طول میڪشہ شڪلاتتون تموم شد بگید قرآن رو باز ڪنم... سریع شڪلاتم رو قورت دادم،اما بہ جای شیرینے شڪلات آرامش سهیلے آرومم ڪرد. آروم گفتم : ــ من آمادہ ام... قرآن رو باز ڪرد و بہ سمتم گرفت. نگاهم رو بہ آیہ‌های سورہ‌ی نور انداختم...روحانے شروع ڪرد بہ خطبہ خوندن اما نمےشنیدم! حواسم پیش اون صدا بود، همون صدایے ڪہ تو همین حسینیہ بهم گفت دخترم! انگار اینجا بود،داشت با لبخند نگاهم مےڪرد!اشڪ‌هام باعث شد آیہ‌ها رو تار ببینم،صداش ڪردم : یا فاطمہ...! صداش پیچید : "مبارڪت باشہ دخترم! اشڪ‌هام روی صورتم سُر خورد" همزمان روحانے گفت : ــ دوشیزہ‌ی محترمہ سرڪار خانم هانیہ‌هدایتے برای بار سوم عرض میڪنم آیا وڪیلم با مهریہ‌ی معلوم شما را بہ عقد دائم آقا‌ی‌امیرحسین‌سهیلے دربیاورم؟ وڪیلم؟ هیچ صدایے نمےاومد سڪوت! آروم گفتم : ــ با اجازہ‌ی بزرگترا بلهههههه! صدای صلوات و بعد ڪف زدن و مبارڪ باشہ ها پیچید! نفسم رو دادم بیرون...سهیلے نگاهش رو دوخت بہ دستم با لبخند گفت :ــ مبارڪہ! خندہ‌ام گرفت اشڪ‌هام رو پاڪ ڪردم و گفتم : ــ مبارڪ شمام باشه...! به قَلَــــم لیلی سلطانی
(بخش‌دوم) نگاهم رو از حلقہ‌ی نقرہ‌ای رنگم گرفتم و رو بہ بهار گفتم : ــ بریم؟ بهار سرش رو بہ سمتم برگردوند با لب و لوچہ‌ی آویزون گفت : ــ مگہ تو با شوهرت نمیری؟ کمی فڪرڪردم و گفتم : ــ هماهنگ نڪردیم! ڪیفش‌رو برداشت و بلند شد بلند شدم چادرم رو مرتب ڪردم و ڪیفم رو انداختم روی دوشم... با بهار از ڪلاس خارج شدیم...غیر از بهار، بچہ‌های دانشگاہ خبر نداشتن من و سهیلے عقد ڪردیم...رسیدیم بہ حیاط دانشگاہ، نگاهم رو دور تا دور حیاط چرخوندم... همراہ لبخند ڪنار در دانشگاہ ایستادہ بود، نگاهم رو ازش گرفتم رو بہ بهار گفتم : ــ بریم دیگہ چرا وایسادی؟ سرش رو تڪون داد، بہ سمت در خروجے قدم بر مےداشتیم ڪہ صدای زنگ موبایلم باعث شد بایستم، همونطور ڪہ زیپ ڪیفم رو باز مےڪردم بہ بهار گفتم: ــ وایساااا موبایلم رو برداشتم... بہ اسمے ڪہ روی صفحہ افتادہ بود نگاہ ڪردم "سهیلی" بهار نگاهے بہ صفحہ‌ی موبایلم انداخت و زد زیر خندہ...توجهے نڪردم،علامت سبز رنگ رو بردم سمت علامت قرمز رنگ : ــ بلہ؟ نگاهش رو دوختہ بود بهم، تڪیہ‌ش رو از دیوار برداشت،صداش توی موبایل پیچید : ــ سلام خانم! لب هام رو روی هم فشار دادم... ــ سلام ڪاری داری؟ بهار بہ نشونہ‌ی تاسف سری تڪون داد و گفت : ــ نامزد بازیت تو حلقم! صدای سهیلے اومد : ــ میای بریم بیرون؟ البتہ تنها نگاهے بہ بهار انداختم و گفتم : ــ باشہ فقط آقای‌سهیلے برید پشت دانشگاہ میام اونجا با تعجب گفت : ــ آقای سهیلے؟! به قَلَــــم لیلی سلطانی
ᴅᴏɴ'ᴛ ᴄʜᴏᴏsᴇ ᴛʜᴇ ᴏɴᴇ ᴡʜᴏ ɪs ʙᴇᴀᴜᴛɪғᴜʟ. ᴄʜᴏᴏsᴇ ᴛʜᴇ ᴏɴᴇ ᴡʜᴏ ᴍᴀᴋᴇs ʏᴏᴜʀ ᴡᴏʀʟᴅ ʙᴇᴀᴜᴛɪғᴜʟ کسی که در دنیا زیباست انتخاب نکن کسی رو انتخاب کن که دنیاتُ زیبا میکنه☺️🌱
تو مث داداشمی😍🙂😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهریار رو بہ من جدی ادامہ داد : ــ خواهرم حداقل همین تهران مراسم میگرفتے! تا قم نمی‌رسیم‌هاااا مادرم با تحڪم گفت : ــ شهریار! شهریار نگاهے بہ مادرم انداخت و گفت : ــ چشم مامان جونم چیزی نمیگم! پدرم با خندہ گفت : ــ آفرین... عاطفہ نگاهم‌ڪرد و با اضطراب گفت: ــ هانیہ چادرت ڪو؟ خواستم دهن بازڪنم ڪہ شهریار گفت : ــ رو سرش! برادر بزرگم نمڪدون شدہ بود! یعنے خوشحال بود، خیلے خوشحال! عاطفہ گفت : ــ منظورم چادر سفیدہ! آروم گفتم : ــ جیران خانم میارہ...! صدای هشدار پیام موبایلم بلند شد با عجلہ موبایلم رو از توی ڪیفم درآوردم... رمز رو زدم و وارد صندوق پیام ها شدم... حنانہ بود : "عروس خانم ڪجایے داداشم رماتیسم گرفت از بس این ڪوچہ رو بالا پایین ڪرد" بےاختیار لبخندی روی لبم نشست عاطفہ با شیطنت گفت : ــ یارہ؟ سرم رو بلند ڪردم و گفتم : ــ نہ خواهر یارہ! مادرم برگشت سمت ما و گفت : ــ هانے،بهارم دعوت ڪردی؟ سرم رو تڪون دادم : ــ آرہ میاد حسینیہ...! یڪ ساعت بعد رسیدیم سر خیابون دانشگاہ پدرم خیابون رو رد ڪرد و وارد ڪوچہ‌ی حسیــــنیه شد... لبم رو بہ دندون گرفتم و شروع ڪردم بہ جویدن... نزدیڪ حسینیه رسیدیم... سهیلے دست بہ سینہ جلوی حسینیہ قدم مےزد. سرش رو بلند ڪرد، نگاهش افتاد بہ ما... ایستاد، پدرم براش بوق زد، با لبخند سرش رو تڪون داد پدرم ماشین رو پارڪ ڪرد و پیادہ شد... سهیلے و پدرم مشغول صحبت شدن...ڪت و شلوار آبے نفتے با پیرهن سفید پوشیدہ بود... موها و ریش‌هاش مرتب تر از همیشہ بود! استادم داشت داماد مےشد! دامادِ من مادرم چادرش رو مرتب ڪرد و پیادہ شد،عاطفہ چشمڪے بہ شهریار زد و گفت : ــ مام بریم... دستگیرہ‌ی در رو گرفتم و گفتم: ــ باهم بریم...! شهریار در رو باز ڪرد و پیادہ شد. عاطفہ هم پشت سرش! نگاهم بہ شهریار و عاطفہ بود ڪہ چند تقہ بہ شیشہ‌ی پنجرہ‌ی ڪنارم باعث شد ڪہ سرم رو برگردونم... پدرم بوددر رو باز ڪردم و پیادہ شدم...پدرم دستم رو گرفت،باهم قدم برمےداشتیم، چند قدم با سهیلے فاصلہ داشتیم... با دیدن من نگاهش رو دوخت بہ گوشہ‌ی چادرم و گفت : ــ سلام! آروم جوابش رو دادم... دیگہ نایستادم و وارد حسیـنیه گه شدم...با لبخند بہ حسینیہ نگاہ ڪردم، برعڪس دفعہ‌ی اولے ڪہ اومدم سیاہ پوش نبودماہ شعبان بود و حسینیہ هم رنگ ماہ گل بارون و با پرچم‌های رنگے چیزی ڪہ قشنگترش مےڪرد سفره‌ی عقد سفید و نقرہ‌ای بود ڪہ وسط حســــینیه مےدرخشید...! مادرم و عاطفہ همراہ جیران خانم و حنانہ ڪنار سفرہ‌ی عقد نشستہ بودن. خانم محمدی با لبخندبہ سمتم اومد و روبوسے ڪرد... حنانہ و جیران خانم هم اومدن ڪنارمون... جیران خانم گونہ‌هام رو بوسید و تبریڪ گفت. حنانہ با شیطنت گفت : ــ مامان‌خانم من ڪہ گفتہ بودم عروستو دیدم...چشم غرہ‌ای بہ حنانہ رفتم،جیران خانم بستہ‌ی سفیدی بہ سمتم گرفت و گفت : ــ هانیہ‌جان برو چادرتو عوض ڪن! تشڪر ڪردم... و بستہ رو ازش گرفتم،همراہ حنانہ رفتیم گوشہ‌ی حسیـــنیه،چادر مشڪیم رو درآوردم و دادم بہ حنانہ...بستہ رو باز ڪردم،چادر سفید توریبا اڪلیل‌های نقرہ‌ای! هم خونے جالبے با سفرہ‌ی عقد داشت. شال سفید رنگم رو مرتب ڪردم،چادر رو سر ڪردم. رو بہ حنانہ گفتم : ــ چطورہ؟ با ذوق نگاهم ڪرد و گفت : ــ عاااالے! حنانہ دو سال از من ڪوچیڪتر بود اما روحیہ‌ی شیطونش بہ یہ دختر نوزدہ سالہ نمیخورد! دوربینش رو گرفت سمتم و گفت : ــ وایسا با خندہ گفتم : ــ تکی؟ نگاهش رو از دوربین گرفت و گفت: ــ چہ هولے تو! خوبہ چند دیقہ دیگہ محرم میشید! چند دیقہ دیگہ عڪس دونفرہ بخواہ... بشگونے از دستش گرفتم و گفتم : ــ بچہ پررو...خواهر شوهر بازی درنیار حنانہ بےتوجہ بہ بشگونے ڪہ ازش گرفتم سریع دوربین رو بالا برد و عڪس گرفت! با لبخند گفت : ــ بفرمایید اینم اولین‌عڪس دونفرہ با تعجب گفتم : ــ واااا با چشم و ابرو بہ پشت سرم اشارہ ڪرد. سرم رو برگردوندم، سهیلے چند قدمیم ایستادہ بود... جا خوردم مثل خنگ‌ها گفتم : ــ واااا سریع دستم رو گذاشتم روی دهنم حنانہ شروع ڪرد بہ خندیدن...سهیلے لبش رو بہ دندون گرفتہ بود، مشخص بود خودش رو نگہ‌داشتہ نخندہ! به قَلَــــم لیلی سلطانی
🌱 وَ دیدگانِ دلم را↳♥ از آنچه‍ مُخالف عشقِ ٺوستـ☝️🏻 ڪور ڪن•👌🏻 . . 😔 📚
✨﷽✨ ♥️ یکی از دوستان شهید خرازی می‌گوید : حسین خرازی تصمیم به ازدواج گرفته بود و برای عمل به این سنت نبوی از مادر من مدد جست، او با مزاح به مادرم گفته بود كه: «من فقط 50 هزار تومان پول دارم و می‌خواهم با همین پول خانه و ماشین بخرم و زن هم بگیرم!» بالاخره مادرم پس از جستجوی بسیار، دختری مؤمنه را برایش در نظر گرفت و جلسه خواستگاری وی برقرار شد و آن دو به توافق رسیدند. او كه ایام زندگی‌اش را دائماً در جبهه سپری كرده بود اینك بانویی پارسا را به همسری برمی‌گزید. مراسم عقد آنها در حضور رهبر كبیر انقلاب امام خمینی (ره) برگزار شد. لباس دامادی او پیراهن سبز رزم بود. دوستانش به میمنت آن شب فرخنده یك قبضه تیربار گرنیوف را به همراه 30 فشنگ، كادو كرده و به وی هدیه دادند و بر روی آن چنین نوشتند: «جنگ را فراموش نكنی!» فردا صبح حسین با تكیه بر وجود شیرزنی كه شریك زندگی او شده بود به جبهه بازگشت...
بچه بود👧🏻چادر•°{🖤}°•سر می کرد.همه گفتند: بچه است نمی فهمد...😶 بزرگتر شد👩🏻 بازهم چادر•°{🖤}°• بر سر داشت ... همه گفتند:مادرش🧕🏻 مجبورش می کند... ازدواج کرد👰 باز هم چـادر •°{🖤}°•برسر داشت...😋 بازهم همه گفتند: از ترس😥 همسرش🧔🏻 چـادر•°{🖤}°• سر میکند ... همیشه دنبال دلیلی براے تخریبش بودند...😒💔 ولے☝️ هیچ گاه نفهمیدند : {عاشـ♥️ـق استـ} عـاشــق حجاب حضرت مـ💚ــادر (س) نفهمیدند تمام عمرش را وقف این عشــــــق کرد...😍 چـادر •°{🖤}°• همان حـجابی⚫️ بود که پشت در🚪 سوخـــت🔥. اما از سرحضرت زهرا{ســ💚}نیفتــــاد... حقیقت ایــن است چـادر•°{🖤}°• حجاب کامل ایست💞 حداقل☝️ اگرهم چادرے نیستیم این حقیقت را کتمان نکنیم...🙄 پرچم🏴 باحجاب هاپیش اون بالایی👆✨، بالاست...😍😌☺️ 🌺