دیشب ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﮐﻮﭼﻪ ﺳﻄﻞ ﺁﺷﻐﺎﻟﻮ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻨﻢ
ﭼﺸﻤﻢ ﺧﻮﺭﺩ ﺑﻪ ﯾﻪ ﺻﺤﻨﻪ ﯼ ﺩﺭﺩﻧﺎﮎ
ﺑﻐﻀﻢ ﮔﺮﻓﺖ
ﻋﺼﺮﯼ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺧﻮﻧﻪ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﻣﻮﺯ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺑﻪ من نگفتن 😢💔😂😂
8.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
┊ ┊ ┊ ┊
┊ ┊ ┊ 🌸
┊ ┊ 🌸
┊ 🌸
🌸
ساخت جامدادی نمدی 👝👛❅
میگن حلال زاده به داییش میره
دایی هرجا هستی بدون این راه و رسم زندگی نیس ...
یکم آدم باش...😂😂
#به_سبک_شهدا ✨💕
*موقع رفٺنش
همشسفارشسیداحمد و میڪرد..
میگفٺیھوقٺسیداحمدونزنے..!
مراقب سیداحمد باشے..
نمازٺقضانشھ..
مراقبخودٺباشے..
یھوقٺنمازٺقضانشھ..
نمازٺوسروقٺبخونیا..
نمازٺقضا نشھ..
#برشےازیڪروایٺعاشقانھ
#شهیدسیدجواداسدے*
·
♥|••
.
عجیب
دلمحرممیخواهد🌿
نگاهمبھگنبدتباشدو
پروازدلمدرصحنوسرایت
ومنباشموگریھهاۍناتمامم!💔
#طنز_جبهه ✨😅
طلبه های جوان👳آمده بودند برای #بازدید👀 از جبهه
0⃣3⃣نفری بودند.
#شب که خوابیده 😴بودیم
دوسه نفربیدارم کردند😧
وشروع کردند به پرسیدن سوال های مسخره و الکی!😜
مثلا میگفتند:
#قرمز چه رنگیه برادر؟!😐
#عصبی شده بودم😤.
گقتند:
بابابی خیال!😏
توکه بیدارشدی
#حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو #بیدار کنیم!😎
دیدم بد هم نمیگویند😍😂☺️
خلاصه همین طوری سی نفررابیدارکردیم!😅😉
حالا نصف شبی جماعتی بیدارشدیم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم!😇
قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه درمحوطه قرارگاه #تشییعش کنند!😃😄
فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمد رضا
و #قول گرفتیم تحت هرشرایطی 😶خودش رانگه دارد!
گذاشتیمش روی #دوش🚿بچه ها و راه افتادیم👞
•| #گریه و زاری!😭😢
یکی میگفت:
ممدرضا !
نامرد چرا رفتیییی؟😱😭😩
یکی میگفت:
تو قرار نبود شهید شی!
دیگری داد میزد:
#شهیده دیگ چی میگی؟
مگه توجبهه نمرده!
یکی #عربده میکشید😫
یکی #غش می کرد😑
در مسیر بقیه بچه ها هم اضافه➕میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه 😭و شیون راه می انداختند!
گفتیم برویم سمت اتاق #طلبه_ها
#جنازه را بردیم داخل اتاق
این بندگان خدا که فکر میکردند #قضیه جدیه
رفتند وضو گرفتند و نشستند به قران 📖خواندن بالای سر #میت
در همین بین من به یکی از بچه ها گفتم :
برو خودت رو روی محمد رضا بینداز ویک
نیشگون محکم بگیر☺️😂
رفت گریه کنان پرید روی محمد رضاوگفت:
محمد رضا این قرارمون نبود😩
منم میخوام باهات بیااااام😭
بعد نیشگونی 👌گرفت که محمد رضا ازجا پرید
وچنان جیغی کشید😱که هفت هشت نفر از بچه ها از حال رفتند!
ماهم قاه قاه میخندیدیم😬😂😂😂😅
.....خلاصه آن شب با اینکه #تنبیه 👊سختی شدیم ولی حسابیی خندیدیم
میگفتکھ:↓
مواظبچشماتباش"
نکنھبہچیز؎نگاهکنۍکھاوندنیابگۍ
ا؎ڪاشکوربودم :)
🖤پاره ای از زندگی شهید🖤
وقتی به خانه🏠 مي آمد ، من ديگر حق نداشتم كار كنم .☺️
بچه👶را عوض می كرد ، شير 🍼برايش درست می كرد . سفره را می انداخت و جمع می كرد ، پابه پای من می نشست ، لباس ها👕 را مي شست ، پهن می كرد ، خشڪ می كرد و جمع می كرد .
آن قدر محبت ❤️به پاي زندگی می ريخت ڪه هميشه به او می گفتم : درسته كه كم می آیی خانه ؛ ولی من تا محبت های تو را جمع كنم ، برای يڪ ماه ديگر وقت دارم .😉
نگاهم 👀می كرد و می گفت : تو بيش تر از اين ها به گردن من حق داری .
يڪ بار هم گفت : من زودتر از جنگ تمام می شوم وگرنه ، بعد از جنگ به تو نشان می داد تمام اين روزها را چه طور جبران می كردم.
#خاطره
#شهید_همت
•••❀•••
«عاشِقے گفت...
آنچـہ دلِ تَنگـٺ میخواهَد بگو!؟
بـادِلی غمــبارگفتمڪَرْبلا؛
گفتَـم حٌسِــیْن(؏)...💔»❥︎
#دلٺنگڪࢪبـلا💔
-•-•-•-•-•-•-•-•-•-•
#حرف_دل♥️͜᷍💭