eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
7.3هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
" ما ملتـِ امام حسینیم " باید تمامِ زندگۍام مثل او شود . . !'
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرا رسیدن اربعین حسینی ،به همه ی عاشقان آن حضرت ،تسلیت باد🥀 دیدی نشد دوباره بیام .....🚶🚶
شبکه جهان‌بین را دریابید🖐🌿 🕊
37.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آه دوری....اشک ماتم😭.... حسرت دیدار یار....حال و روز نوکرت هست در این ایام تپش قلب و.... 💔ضربان نبض هم.... هماهنگ بود با قدم های زوار👣اربعین است و دل این جامانده... شده است در حرم ارباب، مهمان.... نشد هم‌قدم حضرت صاحب باشیم نشد روی پر امواج ملائک باشیم سهم ما سوختن است‌و صبوری سهم‌ما سلام زِ راه دوری السلام علیڪـ✋🏻ـــ دلتنگم 😭😭😭 💔
رمان عشق گمنام پارت ۲۲ نگاهی به آرمان انداختم که به ی جایی خیره شده بود معمولا این طور وقت ها همش حرف میزد جک میگفت . بهش خیره شده بودم که شاید نگاهم کند اما نگا نکرد . بعد رو به ویدا اروم گفتم ،: عجیب ارمان حرف نمیزنه . ویدا : شاید چون بار اوله که با ما میان بیرون اینجوریه . من:شاید ولی فکر نکنم . بعد از ۱۰ دقیقه سفارش غذا رو اوردم ومشغول خوردن شدیم هواسم به آرمان بود که چیزی نمی خورد قاشقش رو پراز برنج میکرد وبعد هم با چنگال اضافی هابرنج رو بر می داشت واخر سر هم دوباره برنج های قاشق رو میرخت توی ظرف . آرمان :خب من سیر شدم .من میرم بیرون یه هوایی بخورم . علی اقا نگاهی به بشقاب آرمان انداخت گفت:تو که چیزی نخوردی . ارمان:نه داداش خیلی خوردم اینا زیاد بودن . علی اقا:چمیدونم والا . ارمان رفت بیرون . غذا رو که خوردیم علی اقا پول غذا هارو حساب کرد اومدیم بیرون ارمان به ماشین تکیه داده بود سرش هم پایین بود . نمیدونم چرا اینقدر کلافه بود . سوار ماشین شدیم وبه طرف خونه راه افتادیم . توی ماشین کسی حرفی نزد . *** داخل کوچه پیچیدیم که با ورود ما ماشین پسر رجایی هم از کوچه اومد بیرون با دیدن ما دوتا بوق زد . که علی اقا گفت :این کی بود ؟ ارمان جوابی نداد من هم ندادم که ویدا گفت:پسر اقای رجایی . ماشین جلوی در خونه ی ما وایستاد . منو ارمان از ماشین پیاده شدیم رومو کردم طرف علی اقا گفتم:خیلی ممنون بابت امشب ویدا از تو هم ممنون علی اقا:خواهش میکنم . ویدا انگار تو فکر بود که نشنید من چه گفتم . ارمان هم تشکر کرد . کلید خونه رو از ارمان میگیرم به طرف در حیاط میروم درو باز میکنم داخل میشوم . ارمان هم بعد از من داخل میشود . به طرف در هال میروم و قفلش رو باز میکنم . دستگیره ی در رو به پایین میدهم وباز میشود . وقتی داخل خانه میشوم چادرم رو در می آورم . روبه آرمان میگویم :چرا این اخری اینقدر کلافه بودی ؟ ارمان نگاهی به من می اندازد میگوید :آوا هیچی نگو که اصلا حال ندارم . من: وا اااا ارمان به طرف پله ها می رود و داخل اتاقش میشود . این چرا اینجوری کرد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ هیچ وقت اینقدر کلافه ندیده بودمش . ادامه دارد .....🥀 نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان عشق گمنام پارت ۲۳ رفتم طرف آشپزخانه یک لیوان از توی کابینت برداشتم ،از شیر آب ابش کردم . یه نفس اب رو خوردم . واز آشپز خونه خارج شدم وبه طرف پله ها حرکت کردم . اومدم برم تو اتاقم که آرمان از داخل اتاقش گفت :آوا یلحظه میایی . من هم راهمو کج کردم به طرف اتاق آرمان . در زدم وبعد هم داخل شدم . آرمان لبه ی تخت نشسته بود منم صندلی میز تحریرش رو برداشتم گذاشتم روبروش نشستم روی صندلی . من:داداش کاری داشتی آرمان :آوا میخواستم یچیزی رو بهت بگم . من:بگو آرمان کمی من ..من میکند میگوید : میشه با مامان صحبت کنی برام .. دیگه هیچی نگفت ولی خودم تا تهشو خوندم . دستمو گرفتم بالا یه بشکن زدمو گفتم : اخ جون فهمیدم با مامان صحبت کنم برات بریم خواستگاری ؟ آرمان نگاهی بهم کرد گفت: میشه بگی از کجا فهمیدی من که نگفتم . ابرو هامو دادم بالا گفتم : خب دیگه . حالا بگو این دختر خوشبخت کی هست ؟ ارمان دوباره من ..من میکند میگوید : آشناست میشناسیش . خودم رو صورت متفکرانه وحالت خنده دار میگیرم میگویم : دختر خاله اعظم ؟ ارمان:نه . دوباره میگویم :دختر همسایه بغلی ؟ ارمان:نه . من:دختر خاله گلنار ؟ آرمان:نه نمیدونم چی شد که گفتم :دختر خاله فیروزه ؟ آرمان نگاهی بهم کرد ولی هیچی نگفت بجاش سرخ شد . سریع گفتم: نکنه ویدا رو میخواهی ؟ آرمان سرش رو پایین انداخت گفت : آ..ره خندم گرفت نتونستم خندمو قورت بدم شروع کردم به خندیدن . آرمان که انگار تعجب کرد گفت:چرا میخندی دیوونه . بزور جلوی خندمو گرفتمو گفتم : واییی آرمان رقیبت خیلی سر سخته . آرمان نگاهی وحشتناکی بهم انداخت که کلا خند رو فراموش کردم . روبه آرمان گفتم :پس بگو آقا عاشق شده از وقتی فهمیدی برا ویدا اومده خواستگاری بهم ریختی . وای دلم برا ویدا میسوزه دوتا آدم خل اومدن خواستگاریش ‌. آرمان نگاهی به من می اندازد میگوید:وای خدایا اشتباه کردم به این گفتم . من:از خداتم باشه . این دفعه خیلی جدی روبه ارمان گفتم :آرمان جدی جدی ویدا رو میگی ؟ آرمان :آره . من:آرمان الان خب چیکار میکنی ؟ آرمان :نمیدونم حالا تو با مامان صحبت کن . من: نه بزار اول با ویدا صحبت کنم ببینم نظرش چیه . آرمان :آره اینجوری بهتره ولی اگه جوابش منفی باشه چی؟ من: نمیدونم نظرش درموردت چیه . آرمان روی تختش دراز میکشد میگوید : اصلا تمرکز هیچی رو ندارم . من:نگران هیچی نباش . آرمان :آوا اگه جواب ویدا خانم منفی بود هیچی بهم نگو دیگه خودم میفهمم من:باش . من فردا با ویدا حرف میزنم ببینم نظرش درموردت چیه . اگه مثبت بود بهت میگم اگه نبود نمیگم . ادامه دارد....🥀 نویسنده :فاطمه زینب دهقان🌼 کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀