مرحلہقبلازمانتوهاکممیشد،حالا دیگہ چیزۍبہناممانتووجودندارھ🚶🏻♀!!://
نوبتشلوارهاشدھ-😳-!
آخرشبہکجامیرسہخدامیدونہ🙄:/
#جاهلیتمدرن🚶🏻♀!
#نفوذ_فرهنگی😑-
ـ ـ ـــــ↻ـــــ ـ ـ ـ
#با_علی_تا_مهدی♡
امام عݪے(؏):
آن ڪس كه در عمݪ کوتاهے كند، دچار اندوه گردد و آن را ڪه از مال و جانش بھره اۍ در راه خدا نباشد خدا را بہ او نيازی نيسـٺ.🍃🖤
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۱۴ مهر ۱۴۰۰
میلادی: Wednesday - 06 October 2021
قمری: الأربعاء، 29 صفر 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
▪️6 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام
▪️9 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️10 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج
▪️18 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیهما السلام
مداحی آنلاین - نگاه امام رضا به شیعیان - استاد پناهیان.mp3
3.82M
🏴 #شهادت_امام_رضا(ع)
♨️نگاه مادرانه امام رضا(ع) به شیعیان گنهکار
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #علیرضا_پناهیان
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
+ببینمشتۍ . . .
تو اگہبخواۍمیشہ! هیچوقت قبول
نمیکنم کسۍ واقعا بخواد و نشہ
اگہ از تهِ تهِ تهِ قلبت بخواےخدا هم
از تمامِ تمامِ وجودش برات میخواد
و کمکتمیکنہبہهمینقشنگۍ😍✊🏻
+یکمباتوبقیہاشباخدا:)
ـ ـ ـــــ↻ـــــ ـ ـ ـ
مداحی_آنلاین_روضه_امام_رضا_میثم_مطیعی.mp3
1.39M
🔳 #شهادت_امام_رضا(ع)
🌴روضه امام رضا(ع)
🌴آنقدر زهر به بدن مبارکش اثر کرد
🎤 #میثم_مطیعی
⏯ #روضه
👌بسیار دلنشین
🔴گلچین بهترین #مداحی های روز
♨️ @Maddahionlin 👈
مداحی_آنلاین_روضه_امام_رضا_میثم_مطیعی.mp3
1.39M
🔳 #شهادت_امام_رضا(ع)
🌴روضه امام رضا(ع)
🌴آنقدر زهر به بدن مبارکش اثر کرد
🎤 #میثم_مطیعی
⏯ #روضه
👌بسیار دلنشین
رمان عشق گمنام
پارت ۶۷
استرس داشتم از اینکه علی اگه منو ببینه باز چی میگه .
انگار عمو هم فهمیده بود هی میگفت : نترس بابا جان .
بالاخره رسیدیم بیمارستان عمو پیاده شد گفت: من میرم کمک علی تو همینجا بمون تا بیاییم .
من: چشم .
عمو رفت منم هی طول ،عرض ماشین رو طی میکردم .
توی فکر بودم که یکی صدام زد ،برگشتم عقب عمو بود: آوا در ماشین رو باز کن .
نگاهی به علی که روی ویلچر نشسته بود نکرم .گفتم :چشم .
درو باز کردم اومدم کنار، عمو هم کمک علی داد که بشینه روی صندلی ،منم رفتم صندلی عقب نشستم .عمو هم رفت که ویلچر رو بزاره داخل بیمارستان .
علی :شما باز چه اومدین میشه بپرسم دقیقا برای چی هی چلو چشمای منین .
به سختی گفتم : علی تو واقعا منو نمیشناسی؟
علی کلافه گفت: خانم محترم منم خودمم نمیشناسم ،چه برسه به شما .
یه قطره ی اشکی از چشمام جاری شد .
......
بالأخره عمو اومد ،راه افتادیم به طرف خونه .
،
تقریبا اقوامدرجه یک اومده بودن خونه ی خاله فیروزه .
از در که وارد خانه شدیم . علی طوری که فقط من بشنوم گفت : چند روز بیهوش بودم .
نگاهش کردم گفتم :تقریبا دو هفته .
دیگه هیچی نگفت خاله اسپند دود کرده بود دور سر علی میچرخوند .
*
الان نزدیک دو ساعتی میشه که اومدیم . عمه ،دایی،عمو،خاله های علی تقریبا همه اومدن .
از موقعی که اومدیم علی رفته اتاقش استراحت کنه .به فکر این که میوفتم که علی من یادش نمیاد بغضم میگیره .خودم رو با کارا مشغول میکنم که گریه ام نگیره .
الان که هیچ کاری نیست ، تصمیم میگرم برم اتاق ویدا تا کمی استراحت کنم .
در رو که باز میکنم ،با سارا روبه رو میشم .
چرا توی این دوساعت ندیدمش ،
میرم جلو :سلام سارا خوبی؟
سارا نگاهی به من می اندازد :علیک سلام ، ممنون .
من:چرا اینجا نشستی میرفتی کنار بقیه .
سارا چیزی نمی گوید بعد روبه من میگوید :
ادامه دارد ......🥀
نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان عشق گمنام
پارت ۶۸
:یادم رفت بهت بگم ان شا الله خوشبخت بشین .
اشک در چشمانم جمع میشود ،سارا داشت متلک میگفت .
بلند میشود بعد از کنارم رد میشود ،روی تخت ویدا مینشینم .
باورم نمیشه که همچین اتفاقی افتاده ، صدا ی موبایلم بلند میشود از جیب مانتو ام برش میدارم ،نگاهی به صفحه می اندازم رئیس پایگاه بسیج مونه طی این چند روز دانشگاه هم نرفتم حتم دارم که این ترم میوفتم .
تماس را وصل میکنم .
من:سلام خوبین خانم ستوده ؟
خانم ستوده:علیکم سلام ،خانوم شما چرا این چند روز نمیایی دانشگاه ؟
من:ببخشید خانم اینقدر سرم شلوغ بود .
خانم ستوده:معلومه سرت شلوغه خب عروس خانمی دیگه مهمون میاد میره .
در دلم میگویم ای کاش همینطور بود .
باصدای لرزونی میگویم : خانم کاری داشتین ؟
خانم :آره عزیز چند روزه دیگه وفات حضرت زینبه ،دقیقا میشه دو هفته دیگه . میخواستیم حسینه ی بسیج رو سیاه پوش کنیم گفتم اگه میتونی بیا .
من: اگه تونستم میام .
خانم : اگه میتونی با آقا داماد بیا که ماهم ببینیمش .
ابن دفعه بغضم بیشتر میشود میگویم: خانم فکر نکنم بتونن بیان .
خانم ستوده انگار متوجه ی بغضم من شده باشه میپرسد:چیزی شده ؟
گریه ام میگیرد میگویم :.......
تمام ماجرای این دو هفته را میگویم ،خانم ستوده هم میگوید:نگران نباش توسل کن به حضرت زینب که بی جواب نمیزارتت .
بعد صحبتی طولانی تماس را قطع میکنم .
دیگر حال خوابیدن را ندارم . از اتاق میروم بیرون . انگار همه رفتن ،ففط ما موندیم .
ویدا روی مبل نشسته در حال تلویزیون دیدن است ،آرمان هم کنارش ،مامان هم داخل آشپزخانه خانه با خاله فیروزه ،بابا را نمیبینم احتمالا رفته مطب ،عمو هم ..... نگاهی میکنم او هم نیست بیخیال میشوم ،میخواهم بروم به اتاق علی به سمت اتاقش میروم در میزنم .
-تق تق
بعد از چند ثانیه میگوید : بله ؟
در را باز میکنم میروم داخل روی تخت دراز کشیده گوشی ام دست سرش را بلند میکند که با من روبه رو میشود .
ادامه دارد ......🥀
نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است
رمان عشق گمنام
پارت ۶۹
اخم هایش در هم میشود روی تخت مینشیند میگوید :باز که شما میشه بگین باز چیکار دارین ؟
سرم را پایین میگیرم که نم اشک را در چشمانم نبیند .وچیزی هم نمی گویم .
انگار که کلافه است میگوید : واقعا نمیدانم چکار کنم .شما همجا هستین ،حتی در گالری ،عکس های گوشیم .
سرم را بلند میکنم یک لحظه به چشم های دیگر نگاه میکنیم .علی سرش را به طرف سمت راست برمیگرداند وگوشی را برمیدارد میگوید : در مورد این عکس بهم بگو .
عکس را نگاه میکنم همان عکسی که برای خرید حقله رفته بودیم ، در حال بستنی خوردن بودیم . با دست های یکدیگر یک قلب درست کرده بودیم .
با دیدن عکس اشک هایم سرازیر میشوند با گریه میگویم:این عکس موقعی که برای خرید حلقه رفته بودیم .بعد از خرید گفتی بریم جایی بستنی بخوریم .
درحال بستنی خوردن بودیم که گفتی بیت یک عکس یادگاری بگیریم .
خودت این ایده را دادی یه یک قلب درست کنیم .
علی پوفی میکشد میگوید:بسه . میخوام تنها باشم خواهشا برو .
اشک هایم را پاک میکنم از اتاق بیرون میروم .
ویدا مرا میبیند که از اتاق علی بیرون امدم به طرفم می آید میگوید :چرا گریه کردی؟چیزی گفت؟
من: نه چیزی نگفت ازم خواست در مورد یه عکس بگم منم از مرور خاطرات گریم گرفت .
ویدا :اخ بمیرم برات .
بعد به یه حالتی میگوید: تا حالا دیده بودی خواهر شوهر قربون صدقه عروسشون بره ؟
خنده ام میگیرد میگویم : از خداشم باشه خواهر شوهرم .
ویدا هم میخندد میگوید:آفرین بخنذ ...
ادامه دارد .....🥀
نویسنده:فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀
رمان عشق گمنام
پارت ۷۰
****
من:آرمان میتونی منو برسونی ؟
آرمان:کجا ؟
من:حسینیه بسیج چند روز پیش خانم ستوده بهم زنگ زد گفت برم . میخوام امروز برم شاید روز های دیگه نتونم برم .
آرمان : باشه ،تو برو بیرون منم چند دقیقه دیگه میام .
طبق گفته ی آرمان میام بیرون ،در کوچه رو باز میکنم که با علی روبه رو میشم ، علی هم از خونه اومده بیرون به کمک عمو حسین .
عمو حسین مرا میبینه ،
جلوتر میروم : سلام عمو
عمو:سلام باباجان .
من:کجا میرین عمو؟
عمو: علی هوس بیرون رفتن کرده .
نگاهی به علی می اندازم ، مرا نگاه میکند .
آرام سرم را پایین می اندازم به نشانه ی سلام .او هم همین کار را انجام میدهد .
صدای آرمان را میشنوم که میگوید : آوا بریم .
آرمان هم به نزدیک ما می آید .
ارمان:به به اقا علی چخبر؟
علی : تو که خودت میبینی خبری نیست .
عمو: شما کجا میرین ؟
آرمان : این آوا خانم میخواد بره حسینیه منم باید برسونمش .از اون ورم برم حوزه که امتحان دارم .
عمو: ما هم این علی آقا هوس بیرون رفتن کرده ،با اینکه خیلی کار داشتم مجبور شدم ببرمش کمی هوا بخوره .
نفهمیدم چی شد که گفتم : اگه شما ها سرتون شلوغه برین من هم میرم حسینه علی هم همرام میبرم ،علی نیره قسمت برادران ،منم میرم قسمت خواهران .
این را که گفتم علی یه نگاهی به من کرد ، که از گفتنم پشیمون شدم .
عمو: اره فکر خوبیه و.......
آرمان : پس آوا خانم ،با ماشین خودت برو .
من:باشه .
عمو رفت ،آرمان هم رفت من موندم علی وسط کوچه .
سرم رو بالا گرفتم گفتم : همینجا وایسا تا من برم سویچ ماشین رو بیارم بریم .
بدون اینکه بزارم حرفی بزنم سریع رفتم .
داخل خونه سویچ رو از جا سویچی برداشتم اومدم بیرون .
ماشین رو از پارکینگ اوردم بیرون رفتم طرف علی .
شیشه رو دادم پایین گفتم : علی جان سوار شو .
علی اخم ریزی کرد در رو باز کرد سوار شد .
****
در طول مسیر همش سکوت بود ،خودم هم خسته شدم خواستم دستمو ببرم طرف ظبط که علی گفت : چرا همچین پیشنهادی دادین ؟؟؟؟؟؟؟؟
دستم رو عقب کشیدم گفتم : کاره بدی کردم ؟
علی پوفی کشید گفت: بله ،مگه من هزار بار به شما نگفتم کاری به من نداشته باشید ، من حتی به شما هم گفتم هیچ حسی بهتون ندارم . گذشته رو هم لطفا فراموش کنین ،من الان چیزی یادم نمیاد .
شمرده شمرده گفت : من به شما حسی ،حسی ندارم ،خانم محترم .
ادامه دارد .......🥀
نویسنده فاطمه زینب دهقان🌼
کپی فقط با نام نویسنده مجاز است🥀