هدایت شده از ✓تبادلات گسترده گل نرگس✓
متولد چه ماهی هستی؟
فروردین اردیبهشت خرداد🌸
تیر مرداد شهریور🌳
مهر آبان آذر🍂
دی بهمن اسفند❄️
🌻|چگونه شهید شویم؟ (قسمت اول)
رفیق وصالی من! اصلا میدونی به کی شهید میگن؟
شهید کسیه که از خواستهی خودش میگذره!
بخاطر هدفای بالاتر،بخاطر وطنش،بخاطر اعتقاداتش...
میدونی؟
ارزش شهید پیش خدا خیلی بالاست تا حدی که شهید نظر میکنه به وجه الهی!میدونی یعنی چی؟
یعنی چهره ی اصلی خدا رو که هیچ کس نمیتونه ببینه رو میبینه! میدونی این مقام چقدر بالاست!؟
"احیاءٌ عِند ربِّهم یُرزقون" هستن...یعنی شهید نمرده! بلکه همیشه زنده ست...
چه مقامی بالاتر از این که زنده باشی و نزد پروردگارت روزی بخوری؟
دیدی چقدر شهید مقامش بالاست؟
#مشقعشق ♥️
#وصالنویس✍🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「📱|#استوری」
خوابش را دید و گفت:
چگونه توفیق شهادت پیدا کردی؟!🥺
-گفت از آنچه دلم میخواست گذشتم ...🙃💛
20روز تا وصال🍂
#دمی_با_شهید
#یاد_شهدا_با_صلوات
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری
✨ پیامی از طرف خدا
بنده ی من...
من نزدیکتم... 💫
هر وقت صدام کنی جواب میدم ...
🔸سوره مبارکه بقره _ آیه ۱۸۶
#یکآیهیکتلنگر
#کلام_شهید 💌
رفیق !🙂
حواست به جوونیت باشه ؛
نڪنه پات بلغزه
قراره با این پاها تو گردان
صاحبالزمان"عج" باشی (:✨
#شهیدحمیدسیاهکالیمرادی🌷
#شهدا_را_یادکنید_باذکر_صلوات 🌿
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت56
خندیدم و گفتم:
- خرید باشد برای شب...
من بعد از زیارت می خواهم بروم موزه ی حضرت...
آخر حاج بابا از تک تک وسایل موزه برای من می گفت، تجدید خاطره هم بد نیست.
نرگس باشیطنت گفت:
- خاطره، تا خاطره داریم.
خاطره ی حاج بابای شما روی قلب ما جادارد. اصلا کل سفر را با خاطرات تو پیش می بریم چه طوره؟
- عالیییییییی
صدای ملوک آمد که با خوش رویی گفت:
رها جان اگر تو هم بخواهی می توانی با کاروان بروی مشکلی نیست.
نرگس مانند رادیویی که پارازیت می داد گفت:
- کاش از خدا شاهزاده ای با اسب سفید خواسته بودی...
اگر می دانستم این قدر زود دعایت مستجاب می شود می گفتم برای من دعا کنی یکی از آن هزارنفری که برایشان ناز کردم و رفتند راه رفته را برگردند...
به حرفهای نرگس می خندیدم و با ذوق رو کردم به ملوک و گفتم:
- تنها بروم؟
شما و ماهان نمی آیید؟
- نه عزیزم ماهان کلاس دارد، من نمی توانم بیایم.
نرگس پرید وسط صحبتمان و گفت:
- نگران نباش من هستم...
من کل خاورمیانه را تنهایی می روم وبرمی گردم.
آرام جوری که متوجه شوم کنار گوشم زمزمه کرد
- نرگسم نه چغندر!
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت57
امروز قرار بود به مسجد بروم تا در کارهای جهادی به بچه ها کمک کنم.
عصر نزدیک ساعت سه بود که آماده شدم ، ملوک کلید ماشین را به طرفم گرفت تا برای رفت و آمد راحت باشم. موقع خداحافظی پاکت پولی را هم داد تا در کارهای خیر شریک باشد.
مسجد خلوت بود. به ورودی خانم ها رسیدم. قسمت خانم ها کسی نبود ولی صدای خنده ی نرگس را از قسمت آقایون شنیدم آمدم پرده را کنار بزنم که یک جفت کفش واکس زده وتمیز مردانه را در جاکفشی دیدم و صدای مردی به گوشم رسید که با ملایمت و خواهش از نرگس می خواست آرام باشد و به قسمت خانم ها برود.
برای من عجیب بود. آخر در قانون نرگس محرم و نامحرم جایگاه محکمی داشت.
با اینکه کنجکاو بودم که پشت پرده را ببینم ولی به خودم اجازه ندادم به حریمشان ورود کنم.
خودم را با کتاب ها سرگرم کردم تا نرگس آمد.
- سلام رهاجان اینجایی؟
- سلام بله تازه رسیدم.
بچه ها نمی آیند؟
نرگس که به طرف من می آمد گفت:
الان دیگر کم کم پیدایشان می شود.
امروز قرار هست بسته های معیشتی ده خانواده را تکمیل کنیم تا بعد از نماز برادرها به دستشان برسانند.
چند باری خواستم در مورد مرد پشت پرده سئوال کنم ولی بازهم به خودم گفتم:
- اگر دوست داشت که بدانم حتما می گفت، شاید من هنوز به این حد صمیمیت با نرگس نرسیدم که مسائل خصوصی زندگی اش را بدانم.
بچه ها که آمدند. کار ما تا نزدیک اذان طول کشید بعد از پایان کار نرگس پرسید:
- همسفر مشهد هستی یا نه؟
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت58
یاد مشهد لبخندی روی لبم انداخت و با ذوق گفتم:
- آره حتما میام.
نرگس با شیطنت گفت:
- تو که اسم ننوشتی!
حالا اگر جا باشد شاید کاروان پرشده!
- جدی میگی؟
یعنی برای یک نفر هم جای خالی نیست؟
نرگس با خنده گفت:
- حالا گریه نکن می رویم از حاج آقا می پرسیم، اگر قرار شده باشد تو را در چمدانم بگذارم می گذارم ولی بدون تو به مشهد نمیروم.
باهم بیرون آمدیم یکی از بچه ها نرگس را صدا کرد. نرگس با دست اتاق آن طرف حیاط مسجد را نشانم داد و گفت:
- اتاق حاج آقاست تو برو بپرس من الان می آیم.
به طرف اتاق رفتم.
از پنجره شیشه ای در، پسر جوانی را دیدم که پشت میز نشسته بود و در حال نوشتن هرچه نگاه کردم روحانی که نرگس می گفت راندیدم معطل ایستاده بودم که نرگس آمد.
- چرا نرفتی داخل!؟
- حاج آقا نیستند یه آقا داخل بودند من نرفتم.
- این موقع که باید مسجد باشد بیا ببینم.
نرگس در زد وهمراه هم به داخل اتاق رفتیم.
نرگس رو به پسر جوان کرد و گفت:
سلام حاج آقا خسته نباشید برای ثبت نام مشهد آمدیم.
پسر جوان که سرش پایین بود و احساس می کرد نرگس تنهاست گفت:
- سلام بر شما تو چند بار اسم می نویسی دختر!؟
نرگس با خنده گفت:
- دوستم می خواهد اسم بنویسد.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت59
پسر جوان سرش را کمی بالا آورد، به محض دیدن من دوباره سرش را پایین انداخت.
سلام کردم آرام جوابم را داد و گفت:
- بفرمایید بنشینید تا من لیست مسافرها رابیاورم.
ما روی صندلی نشستیم. که پسر جوان از پشت میز بلند شد و برای برداشتن چیزی به طرف کمد می رفت برای لحظه ای چشمم به کفش هایش افتاد.
همان کفش هایی بودند که در جاکفشی مسجد دیدم واکس زده و تمیز ...
نگاهم به حاج آقا افتاد
بسیار خوش پوش و خوش چهره بود
اگر نرگس نگفته بود فکر نمی کردم این پسر جوان روحانی باشد!
ولی هنوز برایم سئوال بود. او که برای سلام کردن به من حتی درست نگاهم نکرد چه طور با نرگس راحت بود؟
دفتری را از کمد برداشت وپشت میزش نشست.
نرگس سریع پرسید:
- کاروان پرشده یا نه ؟
- نه هنوز برای زائر شدن جا هست.
شما چند نفر هستید و به چه نامی ثبت کنم؟
من که تحت تاًثیر صدای فرد روبه رویم قرار گرفته بودم آرام گفتم:
یک نفر هستم.
هنوز حرفم تمام نشده بود که نرگس پرید وسط صحبتم و گفت:
لشکر ما یک نفر است. حاج آقا جوری اسمش را بزن که کنار من باشد ما عقب اتوبوس نمی توانیم بنشینیم گفته باشم!
حاج آقا گفت:چشم، به چه نامی ثبت کنم؟
نرگس سریع گفت:
-رها علوی...
من هُل شده گفتم:
- نه!...
اسمم زهراست. ثبت کنید زهرا علوی...
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت60
اسم زهرا هر دهانی را معطر می کند
ذکر زهرا هر جهانی را منور می کند
درسته...
اسم دختر حاج آقا علوی زهرا بود. حاج آقا همیشه زهرابانو صدایش می کرد.
عصرهایی که با پدرش کنار حوض مسجد با قایق های کاغذیش تنها بازی می کرد را خوب یادم هست.
دردانه ی بابا، زهرای بابا، زهرابانوی من را حاج آقا همیشه بر لب داشت.
حاج آقایی که به هیچ پسر بچه ای اجازه ی بازی با دخترش را نمیداد.
با صدای نرگس که شبیه به داد بود به خودم آمدم.
وااااای دختر تو اسم به این قشنگی داشتی پس چرا گفتی رها صدایت کنیم؟؟
چند سالی هست که دوستانم رها صدایم می کنند ولی اسم شناسنامه ام زهراست.
نرگس با ذوق دستانش را به هم میزند و می گوید:
- من عاشق اسم زهرا هستم.
از حالا دیگر ما هم زهرا صدایت می کنیم.
عموجان ثبت کردی به نام زهراعلوی!؟
- عمو....
حاج آقا عموی نرگس بود؟
پس برای همین با هم راحت صحبت می کردند؟
حاج آقا همان طورکه به لیست زیر دستش نگاه می کرد گفت:
- بله ثبت شد ان شاالله تاریخ و ساعت حرکت کاروان را اطلاع می دهیم.
تشکری کردیم و بیرون آمدیم.
که نرگس گفت:
- زهراجان...
برای من جدید بود خیلی وقت بود کسی زهرا صدایم نکرده بود شاید بعد حاج بابا دیگر کم کم زهرا هم فراموش شده بود. با ذوق گفتم:
-بله
-هیچی گفتم تمرینی کرده باشم اسمت تو دستم بیاد...
به این لوس بازی های با مزه ی نرگس خندیدم باهم برای نماز آماده شدیم .
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸