eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
7.3هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت65 زائرین محترم برای رعایت حال بزرگترهاست که جلوی اتوبوس را به پدر و مادرهای عزیز دادیم و جوان های کاروان عقب... بازهم اگر کسی اعتراضی دارد بفرمایید در خدمتم... این صحبت های سید وسط اتوبوس بود. که چه محترمانه و قاطع سخن می گفت. کسی چیزی نگفت که صلواتی فرستاده شد و اتوبوس حرکت کرد. خودشان هم به آخر اتوبوس رفتند. گرم صحبت با نرگس بودم که پیامک روی گوشیش با اسم عمو جان را دیدم. حتما پیام دلجویی بود که نرگس با لبخند جوابش را می داد. شب سر کافه ی بین راه ؛ برای نماز و شام ایستادیم بعد از خواندن نماز فرش کوچکی را پهن کردیم و با نرگس نشستیم تا شام بخوریم. - بی بی برای ما شامی درست کرده ولی عمو نمی تواند بیاید. - چرا؟ شاید چون من اینجا هستم ؟ - نه عزیزم نوشته وقت نمی کنم بنشینم و شام بخورم. - خب ساندویچ من را ببر همین طور که کار هایشان را انجام می دهند شام هم بخورند. - دستت طلا، آره بیا با من شام بخور من این ساندویچ را به عمو بدهم. با صدای آقاسید گفتن نرگس ایستادم - نرگس خانم آرام صدا کن، جانم کارم داری!؟... - بیا عمو این ساندویچ را بگیر بخور کارهایت راهم انجام بده. - ممنون چقدر هم گرسنه ام بود. اما بی بی و ساندیچ!؟ - نه بابا بی بی سنتی کار کرده شامی گذاشته این شام زهراست. لقمه در گلویم ماند... - عه چرا شام ایشان را آوردی خودشان چی؟ - خودش گفت، نگران نباش ما با هم شام می خوریم. - باشه پس تشکر کن. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــۆ🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
😁 🤩😄 تنها دلیلی که بعد امتحان با بقیه راجع به امتحان حرف میزنم اینه که یکی رو پیدا کنم که اندازه‌ی خودم خراب کرده باشه و قلبم آروم بگیره 😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
رمـانــ (زهرا بانو)5 پــارتــ تقـدیم نـگـاهــ قـشـنـگتـونـــ♥️
رفقا هےنشینیم تو روضہ بگیم «امام‌زمان من نوکرتم غلامتم» امام زمانمون نوڪر و غلام نمیخواد... امام زمان لَنگ آدم کاربلد ،با استعداد، پر از اطلاعات، پر از توانایی علمی ، هنر ، با آمادگی جسمی و روحی بالا و ایمانه ‼️ تمرین کن برای رسیدن به این ☝️🏻✌️🏻... 🌿 ‌ 🦋أللَّھُـمَ_؏َـجِّـلْ‌_لِوَلیِڪْ‌_ألْـفَـرَجـ⛅️    
🌙 { سهم شما پنج صلوات جهت تعجیل در امر فرج هدیه به روح مطهر }🌻♡
🌱 -بسم‌الله...🌸 بخونیم‌باهم...🤲🏻 ـاِلٰهے‌عَظُمَ‌الْبَلٰٓآوَبَرِحَ‌الخَفٰآء ُوَانْڪَشِفَ‌الْغِطٰٓآءٌ…✨🍃
ای ماه، در این حجاب، محشر شده ای ای مهر، در آسمان، کبوتر شده ای این را همه گفته اند و میگویم باز: با روسری ات، چه با نمک تر شده ای
♥️🌿 شب آخر موقع خداحافظے متوجه شدند که مادر خواب است به جای بیدار ڪردن مادر وخداحافظے شروع به بوسیدن ڪف پای مـادر ڪردوبه پدرش گفت: "سلامم به مادرم برسانید"💔! ‌•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
😁 🤩😄 تنها دلیلی که بعد امتحان با بقیه راجع به امتحان حرف میزنم اینه که یکی رو پیدا کنم که اندازه‌ی خودم خراب کرده باشه و قلبم آروم بگیره 😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
😂📿 طلبه های جوان👳آمده بودند برای بازدید👀 از جبهه 0⃣3⃣نفری بودند. شب که خوابیده 😴بودیم دوسه نفربیدارم کردند😧 وشروع کردند به پرسیدن سوال های مسخره و الکی!😜 مثلا میگفتند: قرمز چه رنگیه برادر؟!😐 عصبی شده بودم😤. گقتند: بابابی خیال!😏 توکه بیدارشدی حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم!😎 دیدم بد هم نمیگویند😍😂☺️ خلاصه همین طوری سی نفررابیدارکردیم!😅😉 حالا نصف شبی جماعتی بیدارشدیم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم!😇 قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه درمحوطه قرارگاه تشییعش کنند!😃😄 فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمد رضا و قول گرفتیم تحت هرشرایطی 😶خودش رانگه دارد! گذاشتیمش روی دوش🚿بچه ها و راه افتادیم👞 •| گریه و زاری!😭😢 یکی میگفت: ممدرضا ! نامرد چرا رفتیییی؟😱😭😩 یکی میگفت: تو قرار نبود شهید شی! دیگری داد میزد: شهیده دیگ چی میگی؟ مگه توجبهه نمرده! یکی عربده میکشید😫 یکی غش می کرد😑 در مسیر بقیه بچه ها هم اضافه➕میشدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه 😭و شیون راه می انداختند! گفتیم برویم سمت اتاق طلبه ها جنازه را بردیم داخل اتاق این بندگان خدا که فکر میکردند قضیه جدیه رفتند وضو گرفتند و نشستند به قران 📖خواندن بالای سر میت در همین بین من به یکی از بچه ها گفتم : برو خودت رو روی محمد رضا بینداز ویک نیشگون محکم بگیر☺️😂 رفت گریه کنان پرید روی محمد رضاوگفت: محمد رضا این قرارمون نبود😩 منم میخوام باهات بیااااام😭 بعد نیشگونی 👌گرفت که محمد رضا ازجا پرید وچنان جیغی کشید😱که هفت هشت نفر از بچه ها از حال رفتند! ماهم قاه قاه میخندیدیم😬😂😂😂😅 .....خلاصه آن شب با اینکه تنبیه 👊سختی شدیم ولی حسابیی خندیدیم
یڪ‌خشم‌فروخوردن‌آدم‌را ازهزاررڪعت‌نمازمستحبی زودتربه‌خدامی‌رساند🌺 🌱 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••