eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
7.3هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت116 پیش خودم گفتم بگذار بگوید تا این خواب تکمیل شود. - بفرمایید - میشود من شما را مثل پدرتان زهرابانو صداکنم؟! ای خدااااا این مرد قصد داشت من را همین امشب نابود کند؟ اونمی دانست این خواهشش چه لطف بزرگی به من است! نمی دانست تمام عمر حسرت دوباره زهرابانو شدن را داشتم! نمی دانست با این حرف چقدر در دل با زبان بی پروای خود قربانش می رفتم. ولی ظاهرم را کامل حفظ کردم و برای اینکه خود را لو ندهم سرم را پایین انداختم. سکوتم که طولانی شده بود ؛ باعث شد خودش به حرف بیاید. - شرمنده خواهش بی جایی بود ببخشید... دلم می خواست بلند بگویم نگو خواهش بگو لطف، بزرگترین و شیرین ترین خاطره ی کودکی ام را با این صدا زدن یادآور می شوی! بلند شد و گفت: - خانم علوی بهتره برویم. - آقاسید هردوتا خواهش شما قبول است. فقط در جمع نگویید. لبخندی زد و گفت: - به روی چشم. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت117 امشب شروع سفرمان بود . چمدانم را کامل بسته بودم. قرار بود بی بی همراه خانواده امشب مهمان ما باشند و شب از همین جا به فرودگاه برویم. ملوک همه ی کارها را مثل همیشه با سلیقه و با وسواس انجام داده بود. مهمان ها که آمدند در را برایشان باز کردم. اول بی بی مثل همیشه مهربان و پر محبت، بعد هم نرگس، دختری که از روز اول لبخند از لبانش کم نشده بود وارد شدند. نرگس دختری که در اوج مذهب بامزه و شوخ طبع بود و برای من بسیار عزیز... خواستم در را ببندم که نرگس گفت: نبند در را این بار داستان ادامه دارد. اگر عمو ماشین را پارک کند حتما می آید. بعد از تعارف کردن آنها به سالن رفتند و در همان لحظه صدای یا الله گفتن آقاسید آمد. - سلام بفرمایید...خوش آمدید - سلام علیکم نگاهی انداخت وقتی دید کسی متوجه اش نیست گفت: - ممنونم زهرابانو... فکر کنم اشتباه کردم خواهش دومش را قبول کردم. آخر مگر میشود این صدا این همه زیبا من را صدا بزند و من فقط شنونده باشم و سکوت کنم. دست و پا شکسته تشکری کردم که از هُل شدنم خنده اش گرفته بود. - صدای خوش آمدگویی ملوک که آمد خودم را جمع جور کردم و به آشپزخانه رساندم. شام را زودتر خوردیم که برای رفتن آمده شویم. حواسم به آقاسید بود خوب با ماهان گرم خوش و بش بودند. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت118 ملوک رو به بی بی کرد و اجازه گرفت برای صحبت کردن. - ماهان جان می شود چند لحظه به اتاقت بروی من با آقاسید کار داشتم. ماهان که رفت سید هم به طرف ملوک چرخید و آماده ی گوش دادن شد. - بفرمایید هستم در خدمتتون - ممنونم پسرم اول اینکه خدا خیرتون بده باعث و بانی این سفر شدید. دوم اینکه من و زهراجان کامل به شما اعتماد داشتیم و داریم که الان شرایط این هست. ولی چون زهرا امانت هست پیش من وظیفه دارم یک سری چیزها را از شما خواهش کنم. کسی چیزی نمی گفت چون مخاطب ملوک فقط آقاسید بود. آقاسید همان طور که سربه زیر نشسته بود گفت: - حاج خانم خواهش چرا شما امر بفرمایید. - زنده باشی پسرم... امانت حاج آقا علوی، تو این سفر همراه شماست. فقط خواهش ام این هست امانتدار خوبی باشید و همه جوره مراقب زهرا باشید تا نه من و نه شما شرمنده نشویم. - چشم گفتن آقاسید یعنی همه چیز تایید شده خیالتان راحت باشد. آماده شدیم برای رفتن به فرودگاه دم در ملوک دست دست می کرد که در آخر گفت: آقاسید تا آشپز خانه بیایید من با شما یه کار واجب دارم. پیش خودم گفتم مگر من بچه ام که این همه توصیه می کند. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرابانو💗 قسمت119 حالا تعجب من و نرگس کامل مشخص بود ولی بی بی خونسرد نگاه می کرد و رو به سید گفت: - برو مادر و هر اطمینانی خواست به او بده دلواپسی اش قابل درک است. چند دقیقه ای را حرف زدند ؛ کنجکاو نگاهشان می کردم که نرگس گفت: من که لب خوانی بلد نیستم کاش می فهمیدم چه می گویند که تا این حد عمو خجالت می کشد. عمویم سرخ شد، آب شد کاش ملوک خانم بی خیال شود. راست می گفت از همان فاصله هم مشخص بود آیاسید چقدر در عذاب و خجالت گیر کرده. بعد از توصیه های ملوک راهی شدیم. داخل فرودگاه هم کارهایمان را مدیر کاروان پیگیری کرده بود. زیاد طول نکشید که موقع خداحافظی شد. بعد از خداحافظی من و همسفرم همراه کاروان راهی سفر حج شدیم. داخل هواپیما نشسته بودیم و آماده ی پرواز... تمام تنم میلرزید، توی دلم چیزی فرو می ریخت از بلند شدن هوایپما ترس داشتم واین را خیلی واضح داشتم نشان می دادم. دستانم را زیر چادرم قفل کردم و سعی کردم با خواندن آیه الکرسی کمی به خود آرامش بدهم انگار فشارم افتاده باشد دستانم یخ کرده بود. حال خرابم باعث شد آقاسید که حالا صندلی کنارم نشسته بود هم متوجه شود. آرام گفت: یادت هست موقعی که ما در حیاط مسجد بازی می کردیم و تو چقدر دلت می خواست هم بازی ما شوی ؛ ولی حاج بابا اجازه نمیداد؟ چه شیرین خودمانی حرف می زد. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان زهرا بانو💗 قسمت120 با حرص گفتم: - من هیچ وقت نمی خواستم با شما ها بازی کنم... اصلا... - دختر خوب یادت رفته؟ من یادآوری کنم؟ همیشه کنار حوض با حسرت به ما نگاه می کردی! آخر هیچ دختر بچه ای هم نبود که هم بازی، قایق هایت شود ما هم که چون پسر بودیم با دخترها بازی نمی کردیم... از حرف هایش جوری جوش آورده بودم و حرص می خوردم. هرچه خواستم کمی خودم را کنترل کنم ولی نشد آخر هم با لحنی شبیه به داد گفتم: - اصلا.!!!! من هیچ وقت نمی خواستم با شما بازی کنم. مگر چه بازی جالبی می کردید؟ که من مشتاق باشم؟ یادتان رفته شما چادر من را کشیدید؟ خدا را شکر که حاج بابا دعوایتان کرد آن موقع دلم برای شما سوخت ولی الان میبینم حقتان بود. همیشه حاج بابا بهم یاد داده بود غرور داشته باشم مخصوصا با پسرها.... حالا خنده ی ملایم همراه با رضایت روی لبش بود با همان خنده رو به من گفت: - حاج بابا نگفته بود زود حواست پرت میشود؟ گیج نگاهش می کردم که گفت: - آرام باش هواپیما بلند شد... درسته، دختر حاج آقا علوی هیچ وقت نگاهی به بازی ما نمیکرد تمام حواسش به قایق های کاغذیش بود حتی موقعی که چادرش افتاده بود در آب و من خواستم کمکش، چادرش را جمع کنم. ولی سُر خوردن چادر همان و دعوای حاج آقا همان... - داشتید الان من را سرگرم می کردید؟ خندید وچیزی نگفت که گفتم: - پس آن روز هم چادرم را نکشیدید - نه فقط بد شانس بودم. - چه خوب همه چیز را یاد تان هست - بعضی روزها و بعضی رفتارها خاطره هست نمیشود از یاد برد. شکلاتی به طرفم گرفت و گفت: - بخورید با این شکلات فشارتان تنظیم میشود. 🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁 ♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
5 پــارتــ تقـدیم نـگـاهــ قـشـنـگتـونـــ♥️
🖐🏻‼️ گاهـۍوقتـٰابـھ‌خودم‌میـٰام‌مۍ‌بینم‌ الڪۍ‌‌ادعـٰاۍشھـٰادت‌میڪنم‌مـن‌براۍ مـرگ‌ِعادیشـم‌آمـٰاده‌نیستـم!' 💛🌙¦حاج‌آقا‌مہد؁ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🍃... استغفـارڪن؛ غـم‌ازدلت‌میره اگر یعنـی‌دارےخالی‌بندےمیڪنی بگـــردگناهتوپیداڪن واعتــراف‌ڪُن‌بهش اینھ‌رازِ و ♥️..!
• ° واےبرکسےکہ‌بـٰا امربہ‌معروف‌ونھےازمنکر ‌خدا‌‌رادينداری‌نکند🖐🏻‼️ ° [ امام‌صادق🌱'
⚠️ 💢هیچ وقت دل این دو نفر رو نشکن : ١_پدر ٢_مادر 💢 هیچ وقت این دو تا کلمه رو نگو : ١_نمیتونم ٢_بد شانسم 💢 هیچ وقت این دو تا کارو نکن : ١_دروغ ٢_غیبت 🔶همیشه این دو تا جمله رو به خاطر بسپار:١_آرامش با یاد خدا ٢-دعای پدرو مادر 🔶همیشه دوتا چیز و به یاد بیار: ١_دوستای گذشته رو٢_خاطرات خوبت رو 🔶همیشه به این دو نفر گوش کن : ١_فرد با تجربه ٢_معلم خوب 🔶همیشه به دو تا چیز دل ببند : ١_صداقت ٢_صمیمیت 🔶همیشه دست این دو نفرو بگیر: ١_یتیم ٢_فقیر اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج
⚡️ ازوقتۍسردارسلیمانۍبھ‌شھادٺ‌رسید؛ انسجام‌واتحادبیشترشده! فقط‌براۍیڪ‌هدف...،انتقام! ڪاش‌بعداز‌غیبت‌ڪبرۍهم‌همچین‌چیزی‌بود.. فقط‌براۍ‌یڪ‌هدف...‌ظھور! ...
یه نفر بهم می‌گفت: یه جوون اگه میخاد یه جهاد با نفسِ واقعے ڪنه و ارادش رو قوے ڪنه اگه نشد یه شبے نماز شب بخونه فرداش نیت ڪنه قضاش رو بخونه.. یه همچین جوونی میتونه بِشه یه هَمچین جوونی میتونِه امام‌زمانش رو ببینه یه‌ هَمچین جوونی میتونِه به حیات برسه.. 🦋🦋🦋