8.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حاجت داری؟!
بدون که کجا میری؟!
و چی میخوایی...
قشنگه ببینید
#امام_زمان
#بدونتعارف
صدرکعتنمــٰازبخون . .
صدتاڪارخوبانجامبده . .
ولۍکسۍنتونہباهــاتحرفبزنھ
اخلاقنداشتہباشۍبہهیچدردۍنمیخوره!
مومنبــٰایدشادباشہ!
اخلاقِخوبداشتهباشه!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت163
به خانه که آمدیم ؛ بدون حرف برای استراحت به اتاقم رفتم.
بعد از توسلی که به شهید ابراهیم هادی داشتم همیشه ساعتم را کوک می کردم تا برای نمازشب بیدار شوم.
امشب هم سرساعت بیدارشدم.
جانمازم را پهن کردم.
ناخداگاه نگاهم زیر در اتاق افتاد ؛ لبخندی روی لبم نشست.
در سفر ؛ نور زیر در نشان میداد آقاسید هم برای نمازشب بیدارشده.
الان چی؟
گوشی را برداشتم بدون ملاحظه شماره ی آقاسید که هنوز با نام حاج آقا ذخیره بود را گرفتم. بوق دوم گوشی را برداشت
- الو
- سلام
- زهراجان خوبی ؟ چیزی شده؟
- نه فقط زنگ زدم برای نمازشب بیدارت کنم.
- دخترخوب ؛ ترسیدم گفتم حتمامشکلی پیش آمده!
مگر من از دیشب تا حالا خوابیدم که بیدار شوم؟
آقاسید کمی سکوت کرد و آرام چیزی گفت:
ولی شندیدم که زمزمه می کرد
دلیل بی خوابی ام ؛ تو خوب خوابیدی؟
این را می دانستم ؛ من بی خوابش کردم و خودش هم چه راحت می گفت.
صحبت را عوض کردم و با خنده گفتم:
-شماره ی شما را حاج آقا ذخیره کردم!
با دلخوری گفت:
- عوضش نمی کنی؟
- نه همین خوب هست. مکه هم که رفتید و حاج آقا شدید دیگر مشکلی ندارد.
اگر با من کاری نیست بروم برای نماز وقتم می گذرد.
- نه بروید... التماس دعا
- چشم حتما خدانگهدار
بعد از قطع کردن گوشی اسم حاج آقا را پاک کردم و زدم
" سید جانم"
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت164
حدود ساعت هشت صبح بود که بیدار شدم. برای خوردن صبحانه از اتاق بیرون رفتم ملوک مشغول کارهایش بود و من هم برای خودم چای میریختم که ملوک بدون مقدمه گفت :
- برای باطل کردن صیغه با بی بی صحبت کردم!
چای روی دستم ریخت و ناجور سوخت
- شما چه کار کردید؟
نباید از من می پرسیدید؟
- نه دخترم کاری که باید انجام شود هرچه زودتر بهتر ؛ شاید خواستگاری در راه باشد نمیشود که معطل بماند.
بدون خوردن صبحانه به اتاقم رفتم.
دستم می سوخت دلم بیشتر...
دم غروب بود. از سحر تا حالا هیچ خبری از آقاسید نداشتم کلافه بودم
نکند قرار باشد صیغه را باطل کنیم ؟
نکند بی بی بهش گفته فکر کرده حرف من هست؟
نمی توانستم خودم را سرگرم کنم ناچار لباس پوشیدم و راهی مسجد شدم.
داخل مسجد که آمدم نرگس و بی بی را دیدم مشتاق به طرفشان رفتم مثل همیشه بی بی گرم و صمیمی من را در آغوشش گرفت و احوال ملوک را پرسید.
بعد کنارش نماز را به جماعت خواندم.
صدای امام جماعت صدای سید جانم نبود!
بعد از نماز سریع پیش نرگس رفتم
- نرگس جان امام جماعت عوض شده؟
- امروز عمو نبود.
- کجا رفتند؟
- به استقبال بیماری...
تب داشت ؛ از دیشب تب کرده
نمی توانست بیاید فکر کنم سرما خورده!
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت165
با اینکه ملوک تماس گرفته بود و گفته بود که امشب قرار هست محمود و خواهرش بیایند ؛ ولی اهمیتی نداشت.
الان تنها چیزی که اهمیت داشت حال سیدجانم بود.
بی بی همراه همسایه ها به دعا رفت ، من هم برای احوال پرسی همراه نرگس راهی خانه شدم.
دلم تاب نداشت تا حالش را بدانم.
به محض رسیدن به طرف اتاق آقاسید رفتم که صدای نرگس آمد
- زهراجان ؛ احتمالا اتاق را که بلد هستی؟
در ضمن یاالله ای هم بگو بنده ی خدا تب که دارد ؛ سکته دیگر نکند!
درِ آرامی زدم وقتی صدایی نیامد وارد اتاق شدم.
مظلوم روی تخت درازکشیده بود. نزدیکش شدم که عرق روی پیشانی و سرخی گونه هایش نشان از تبش می داد.
به آشپزخانه رفتم تا ظرف آبی با دستمال برای پایین آوردن تب ؛ از نرگس بگیرم.
نرگس هم مشغول درست کردن سوپ بود که به یکباره و جدی پرسید:
- می دانی چرا تب کرده؟
- نه چرا؟
دستمال مرطوبی به من داد و گفت:
هم دردی و هم درمان...
برو با این تبش را پایین بیاور تا سوپ را آماده کنم.
با دلخوری و پر از سوال نگاهش کردم که ادامه داد...
- دیشب بعد از رفتن شما عمو از مدینه گفت ؛ از غارحرا گفت با دلخوشی تعریف می کرد ولی همین که بی بی بهش گفت: - ملوک خانم خواسته تا صیغه را باطل کنیم.
مثل یخ آب شد ؛ بی صدا بلند شد و رفت ؛ الان هم حالش این است.
برای همین گفتم دردش شدی!
الانم هم برو چون فقط خودت می توانی درمانش باشی!
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت166
به اتاق برگشتم...
کنار تختش نشستم
دستمال نم دار را روی پیشانی اش گذاشتم تکان کوچکی خورد ولی چشمانش را باز نکرد.
همان موقع ملوک تماس گرفت:
- سلام زهرا کجایی؟
زودبیا خانه مهمان داریم.
- سلام من خانه ی بی بی هستم فعلا نمی توانم بیایم!
- یعنی چی زهرا؟
دلیلی نیست خانه ی بی بی بمانی زود برگرد.
دلیل من روی تخت بود حال نداشت.
آرام و با احترام گفتم:
- ملوک خانم آقاسید حالشان خوب نیست من هستم پیش نرگس شما از طرف من از مهمان ها عذرخواهی کنید.
من برای دیدن این چشم ها تا خود صبح منتظر می مانم. امکان نداشت برگردم.
با اینکه ملوک خیلی تلاش کرد ولی قانع نشدم برای همین با دلخوری گوشی را قطع کرد.
نرگس در چهار چوب در بود.
کنارم آمد ؛ حال ناکوکم را که دید شروع کرد
- چه طوری درمان جان؟
بگو بدانم با این دل عاشق چه کار کردی؟
از کلمه ی عاشقی که به سیدجانم نسبت می داد لبخندی عمیق روی لبم نشست.
نرگس که شاهد این لبخند بود گفت:
- به به دل این عموی نگون بخت را با همین خنده ها بردی؟
نمی دانستی عموی من عاشق خنده های بامزه ات می شود؟
نمی دانستی دل عاشق تاب ندارد و معشوق نباشد تب میارد؟
نگاهم روی تخت افتاد چه شوقی داشت معشوق کسی باشم که عاشقانه ستایشم می کرد.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رمان زهرابانو💗
قسمت167
صدای نرگس بلند شد
- اوه اوه
من بروم ؛ این نگاه ها مناسب سن من نیست.
زهرا به این عموی ما رحم کن هوای دلش را داشته باش.
خواست بیرون برود که گفتم:
- دارم!
- داری که الان این شکلی اینجاست ؟
- دارم که الان اینجام!
سرم را پایین انداختم و آرام گفتم:
- نرگس من نخواستم صیغه را باطل کنیم ملوک از طرف خودش گفت.
- یعنی الان تو موافقی؟
سکوت من را که دید به طرفم آمد ؛ بغلم کرد دم گوشم گفت:
- عموی من را خوشبخت کن
بهتر از عموجان شوهر پیدا نمی شود! شانس آوردی یا دعای خیر پدرت بود؟ نمی دانم ؛ خلاصه که حاج آقا با اسب سفید نصیبت شد.
فقط فعلا نجاتش بده سالم بماند تا ببینی چه جوری خوشبختت می کند.
من بروم برایش شام درست کنم تو به درمان ادامه بده.
با رفتنش لبخند عمیقی زدم و چادرم را از سر بیرون آوردم دستمال را دوباره نم دار کردم و روی پیشانی اش گذاشتم.
کاش زودتر بیدار شود یک روز بود چشمانش را ندیده بودم.
لحظه ای هم فکر نمی کردم من این چنین دلبسته ی مرد ساده ی مذهبی ؛ یک روحانی ؛ شوم ولی شده بودم.
دلم برای تمام توجه و رفتارش تنگ شده بود. روی زمین با فاصله کنار تخت نشستم و سرم را روی دستانم گذاشتم گیره ای که به موهایم بود اذیتم می کرد از زیر روسری گیره را بیرون آوردم و چشمانم را به چشمان بسته اش دوختم و آرام آرام خواب من را در بر گرفت.
🍁نویسنده_طـــﻟاﺑاﻧـــو🍁
♦️کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد♦️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#دلـانـہ💙🌈
تا دیدمش ࢪفتم جلو
روبوسے ڪردم
گفتم:
مبارڪ باشه پزشکی قبول شدے
انگار براش اهمیتی نداشت
با تبسـم گفت:
هروقت شھید شدم تبریڪ بگو..
-شهیدسيدعلۍاکبرشجاع- 🌼!
آقا قبول ما دختریم ....😍☺️
آقا قبول شهید نمی شویم ....😔💔
آقا قبول نمی گذارند تفنگ دستمان بگیریم و برویم مدافع حرم حضرت عشق (س) شویم .....😭💔
آقا قبول راه شهادت برایمان بسته شده....😭💔
قبول ......💔
°•°•همه را در اوج ناامیدی قبول کردیم .....🤐💔
آری اشک میریزیم چون نمی توانیم ابراهیم باشیم نمی توانیم محمد هادی باشیم نمی توانیم علی باشیم ....😔💔
آری نمی توانیم .... هرکاری میخواهیم بکنیم می گویند شما دخترید توان کافی را ندارید ....😒😩
•°•°هروقت خواستیم تنها برویم گفتند دختر نباید تنها جایی بره ...☹️😒
هروقت خواستیم خلوت کنیم نگذاشتند...😑😓
پس چگونه شبیه ابراهیم هادی و هادی ذوالفقاری و علی خلیلی شویم ؟
•°•°بنشینیم و فقط درس بخوانیم و آرزوی شهادت کنیم ؟
نمی شود به والله نمی شود .....😫😭
شهدا بیابید بگویید این دختران دلسوخته چه کنند ؟🙏😭💔
چه کنند در این آشفته بازار فساد و بی حجابی و تنهایی مهدی فاطمه ؟🖤💔
°•°•جوابم را شهدا دادند....☺️❣
از شهدا به دختران محجبه ایران
•°•°قبول
هرکاری خواستید بکنید به یاد مهدی فاطمه باشید آن وقت خود به خود عزیز دل مهدی فاطمه می شوید آن وقت است که دیگر طاقت ماندن در دنیایی که بوی گناه را می دهد نخواهید داشت ...🙃✨
آن وقت است که وقت شهادت است ...🙂💚
آن وقت می فهمید که راه شهادت برای هیچ کس بسته نیست ...🙃😍
آن وقت مسیر شهادت برایتان باز میشود حتی اگر دختر باشید ...👌😁.
فقط اخلاص و نگاه مهدی فاطمه را درنظر بگیرید ....👌😔
در نبود ما پشت حضرت مهدی (عج) را خالی نکنید ....😔💔
یقه تان را میگیریم اگر ولایت فقیه را تنها بگذارید 😔😭
•°•°آری دختران نگویید شهید نمی شویم میشود ... میشود ....
هنوز هم میشود ....😭❤️🙃
#دخترانههاےآرام•🙂🌿°
یادت باشد
برای بعضی ها،،،
چشم ها گرسنه تر از معده هاست•••
خودت را با #حجابت حفظ کن بانو 🥀🦋