eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
1.3هزار دنبال‌کننده
21.3هزار عکس
8.1هزار ویدیو
769 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿(به شرط لینک) خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
- شھدابہ‌محرمی‌‌کہ‌باهاش‌هم‌ڪلام‌و.. میشدن‌‌هم‌نگاھ‌نمیڪردندحالاالان‌میریم پروفایل‌طرف‌یجورزوم‌میڪنیم. چھرش‌روازمادرش‌بهترحفظ‌میشیماا 🚶🏿‍♂💔 - -
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اون زمـان رزمنده ها با پای جامانده و دست جدا شده نماز میخواندند🌱! اول وقت و عاشقانه ☺️.. اما الانッ با تَنِ سالـم نماز هامون قضا میشه 🖇! اگر هـم قضا نشه میزارم آخر وقت با عجله ...🌵 خدا اینارو میبینه مارو هم میبینه...
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا ? #قسمت_چهاردهم ? نزدیک اربعین بود و حال و هوای من هم ا
رمان عاشقانه مذهبی ? ? امام جماعت جدید را که دیدم، لجم درآمد. سخنرانی هم نکرد. اصلا دوست نداشتم پشت سرش نماز بخوانم. هم عصبانی بودم و هم از دست خودم خنده ام گرفته بود. ظهر که رسیدم خانه، اخبار تازه شروع شده بود. حوصله شنیدنش را نداشتم. دراز کشیدم روی مبل و چشم هایم را بستم که صدای گوینده اخبار توجهم را جلب کرد: انفجار تروریستی در حله عراق و شهادت تعدادی از هموطنانمان… مثل فنر از جا پریدم. تعداد زیادی از زوار ایرانی شهید شده بودند. یک لحظه از ذهنم گذشت: «نکند آقاسید…» قلبم ایستاد و به طرز بی سابقه ای جلوی مادرم زدم زیر گریه. مادر هاج و واج مانده بود: چی شد یهو طیبه؟ – یکی از دوستام اونجا بود! میدانم دروغ گفتم؛ ولی مجبور بودم. نمیخواستم بگویم نگران امام جماعت مدرسه مان شده ام! یک هفته ای که از آقاسید خبر نداشتم به اندازه یک قرن گذشت. میخواستم احساسم را نادیده بگیرم. به خودم میگفتم اینها احساسات زود گذر نوجوانیست و نباید بهشان اهمیت بدهم اما نمیشد… ؟ ادامه_دارد
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡🇮🇷
#بســـــم_اللّہ رمان عاشقانه مذهبی #مقتدا ? #قسمت_پانزدهم ? امام جماعت جدید را که دیدم، لجم درآمد
رمان عاشقانه مذهبی ? درست یک هفته بعد که رفتم نمازخانه، دیدم با عبای سفید آنجا ایستاده! یخ کردم انگار! سرخوردم کنار دیوار و چشم هایم را بستم. نمیدانستم باید چه احساسی داشته باشم. اواسط سال بود که تصمیم گرفتم رشته معارف اسلامی را انتخاب کنم. پدر و مادرم مخالف نبودند اما معتقد بودند حیف نمره های خوب من است که بروم معارف و فامیل پشت سرمان حرف میزنند. معلم ها سرزنشم میکردند و حتی پدرم را خواستند که مجبورم کند در تیزهوشان درس بخوانم اما خوشبختانه پدرم انتخاب را به خودم واگذار کرد. چندهفته درباره رشته معارف تحقیق کردم و به این نتیجه رسیدم که با روحیات و شخصیت من سازگار است. برای خودم هدف تعیین کرده بودم و از درستی انتخابم مطمئن بودم اما حرفهای دیگران آزارم میداد و باعث میشد مدام شک کنم. از نظر روحی تحت فشار بودم. تصمیم گرفتم با آقاسید مشورت کنم. حرفهایم که تمام شد، تبسم ملایمی کرد و گفت: بله انتخاب خوبیه، حتی من پیشنهاد میدم برید حوزه! – پدر و مادرم اصلا موافق حوزه نیستن. – اگه مطمئنید انتخابتون عاقلانه ست، سست نشید. چه اشکال داره کسی که درسش خوبه بره معارف بخونه؟ لازم نیست حتما شاگردای ممتاز برن ریاضی و تجربی. مهم اینه که درسی که میخونید رو دوست داشته باشید. اصلا شما برید معارف تا بقیه هم بفهمن که علم علمه..! اصلا اگه توی مشتتون یه الماس باشه، ولی همه مردم بگن گردوئه، شما حرف کدوم رو قبول میکنید؟ مهم اینه که شما به الماس بودنش مطمئنید. حرفهایش پایه های یقین را به راهی که داشتم محکم میکرد. چندروز متوالی از او مشورت گرفتم و با اطمینان رشته ام را انتخاب کردم. ادامه_دارد