eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
7.2هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
*🌹 🌹* 🌷امام علیه السلام می‌فرماید : *🌻هر کس را در هر شب جمعه بخواند کفاره گناهان او مابین دو جمعه خواهد بود.* *📖 سورة الجمعة، تعداد آیات ١١* *بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم* *🌹یُسَبِّحُ لِلهِ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَ مَا فِی الأرْضِ الْمَلِکِ الْقُدُّوسِ الْعَزِیزِ الْحَکِیمِ ﴿١﴾*  *🍃هُوَ الَّذِی بَعَثَ فِی الأمِّیِّینَ رَسُولا مِنْهُمْ یَتْلُو عَلَیْهِمْ آیَاتِهِ وَ یُزَکِّیهِمْ وَ یُعَلِّمُهُمُ الْکِتَابَ وَالْحِکْمَةَ وَ إِنْ کَانُوا مِنْ قَبْلُ لَفِی ضَلالٍ مُبِینٍ ﴿٢﴾*  *🌷وَ آخَرِینَ مِنْهُمْ لَمَّا یَلْحَقُوا بِهِمْ وَ هُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ ﴿٣﴾* *🍃ذَلِکَ فَضْلُ اللَّهِ یُؤْتِیهِ مَنْ یَشَاءُ وَاللهُ ذُوالْفَضْلِ الْعَظِیمِ ﴿٤﴾* *🌻مَثَلُ الَّذِینَ حُمِّلُوا التَّوْرَاةَ ثُمَّ لَمْ یَحْمِلُوهَا کَمَثَلِ الْحِمَارِ یَحْمِلُ أَسْفَارًا بِئْسَ مَثَلُ الْقَوْمِ الَّذِینَ کَذَّبُوا بِآیَاتِ اللهِ وَاللهُ لا یَهْدِی الْقَوْمَ الظَّالِمِینَ ﴿٥﴾*  *🍃قُلْ یَا أَیُّهَا الَّذِینَ هَادُوا إِنْ زَعَمْتُمْ أَنَّکُمْ أَوْلِیَاءُ لِله مِنْ دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِنْ کُنْتُمْ صَادِقِینَ ﴿٦﴾* *🌼وَ لا یَتَمَنَّوْنَهُ أَبَدًا بِمَا قَدَّمَتْ أَیْدِیهِمْ وَالله عَلِیمٌ بِالظَّالِمِینَ ﴿٧﴾*  *🍃قُلْ إِنَّ الْمَوْتَ الَّذِی تَفِرُّونَ مِنْهُ فَإِنَّهُ مُلاقِیکُمْ ثُمَّ تُرَدُّونَ إِلَى عَالِمِ الْغَیْبِ وَالشَّهَادَةِ فَیُنَبِّئُکُمْ بِمَا کُنْتُمْ تَعْمَلُونَ ﴿٨﴾*  *🌸یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذَا نُودِیَ لِلصَّلاةِ مِنْ یَوْمِ الْجُمُعَةِ فَاسْعَوْا إِلَى ذِکْرِالله وَ ذَرُوا الْبَیْعَ ذَلِکُمْ خَیْرٌ لَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ تَعْلَمُونَ ﴿٩﴾* *🍃فَإِذَا قُضِیَتِ الصَّلاةُ فَانْتَشِرُوا فِی الأرْضِ وَابْتَغُوا مِنْ فَضْلِ اللهِ وَاذْکُرُوا اللهَ کَثِیرًا لَعَلَّکُمْ تُفْلِحُونَ ﴿١٠﴾* *🌺وَ إِذَا رَأَوْا تِجَارَةً أَوْ لَهْوًا انْفَضُّوا إِلَیْهَا وَ تَرَکُوکَ قَائِمًا قُلْ مَا عِنْدَاللهِ خَیْرٌ مِنَ اللَّهْوِ وَ مِنَ التِّجَارَةِ وَاللهُ خَیْرُ الرَّازِقِینَ ﴿١١﴾* *🌹تعجیل در فرج و سلامتی امام زمان صلوات🌹* *🌹 اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
یگوید: - چادریین دیگه! یه ببخشید و سرتونو میندازید پایین هری! عصبی می‌شوم اما خونسرد فقط برای بار آخ
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۲۵ بلند می‌شوم، خم می‌شوم طرفت و دستمال را روے بینی‌ات می‌گذارم… همه یکدفعه ساکت می‌شوند. - علی…دوباره داره خون میاد! دستمال را می‌گیری و می‌گویی: - چیزی نیست زیر آفتاب بودم طبیعیه. زینب هل می‌کند و مچ دستت را می‌گیرد. - داداش چی شد؟ - چیزے نیست عه! آفتاب زده پس کلم همین خواهرم! تو نگران نشو برات خوب نیست. و بلند می‌شوے و از میز فاصله می‌گیری. فاطمه به من اشاره میکند: - برو دنبالش و من هم از خدا خواسته به دنبالت می‌دوم. متوجه می‌شوی و می‌گویی: - چرا اومدی؟…چیزی نیست که!چرااینقد گندش می‌کنید!؟ - این دومین باره! - خب باشه!طبیعیه عزیزم. می‌ایستم ! عزیزم؟ این اولین باری است که این کلمه را میگویی. - کجاش طبیعیه! - خب وقتی تو آفتاب زیاد باشی خون دماغ میشی.. مسیر نگاهت را دنبال میکنم.سمت سرویس بهداشتی!… - دیگه دستمال نمی‌خوای؟ - نه همرام دارم. و قدم‌هایت را بلندتر میکنی… پدرم فنجان چایش را روی میز می‌گذارد و روزنامه‌ای که در دستش است را ورق میزند. من هم با حرص شیرینی‌هایی که مادرم عصر پخته را یکی یکی میبلعم!مادرم نگاهم میکند و میگوید: - بیچاره‌ی گشنه! نخورده‌ای مگه دختر! آروم تر… - قربون دست پخت مامان شم که نمیشه آروم خوردش… پدرم از زیر عینک نگاهی به مادرم میکند - مریم؟ نظرت راجب یه مسافرت چیه؟ - مسافرت؟ الان؟ - آره! یه چند وقته دلم می‌خواد بریم مشهد… دلمون وا میشه! مادرم در لحظه بغض میکند: - مشهد؟….اره! یه ساله نرفتیم. - از طرف شرکت جا میدن به خانواده‌ها. گفتم مام بریم! و بعد نگاهش را سمت من می‌چرخاند: - ها بابا!؟ پیشنهاد خوبی بود ولی اگر می‌رفتیم من چند روزم را از دست می‌دادم…کلا حدود پنجاه روز دیگر وقت دارم! سرم را تکان میدهم و شیرینی که در دست دارم را نگاه می‌کنم… - هرچی شما بگی بابا. - خب می‌خوام نظر تورم بدونم دختر. چون میخواستم اگر موافق باشی به خانواده آقا دومادم بگیم بیان برق از سرم میپرد: - واقعنی؟ - آره! جا میدن…گفتم که… بین حرفش میپرم: - وای من حسابی موافقم. مادرم صورتش را چنگ میزند. - زشته دختر اینقد ذوق نکن! پدرم لبخند کمرنگی میزند… - پس کم کم آماده باشید. خودم به پدرشون زنگ میزنم و میگم…. شیرینی را در دهانم می‌چپانم و به اتاقم می‌روم. در را می‌بندم و شروع می‌کنم به ادا در آوردن و بالا پایین پریدن. مسافرت فرصت خوبی است براے عاشق کردن. خصوصا الان که شیر نر کمی آرام شده. مادرم لیوان شیرکاکائو به دست در را باز میکند. نگاهش به من که می‌افتد میگوید: - وا دختر خل شدی؟چرا میرقصی؟ روے تختم میپرم و میخندم: - آخه خوشاااالم مامان جووونی. لیوان را روے میز تحریرم می‌گذارد: - بیا یادت رفت بقیشو بخوری.. پشتش را میکند که برود و موقع بستن در دستش را به نشانه خاک بر سرت بالا می آورد. یعنی…تو اون سرت! شوهرذلیل! می‌رود و من تنها می‌مانم با یک عالم …… مدتی هست که درگیرسوالی شده‌ام تو چه داری که من اینگونه هوایی شده‌ام …. روے صندلی خشک و سرد راه آهن جابه جا میشوم و غرولند میکنم. مادرم گوشه چشمی برایم نازک میکند که: - چته از وقتی نشستی هی غر میزنی. پدرم که در حال بازی با گوشی داغون و قدیمی‌اش است می‌گوید: - خب غرغر از دوری شوهره دیگه خانوم! خجالت زده نگاهم را از هردویشان می‌دزدم و به ورودی ایستگاه نگاه میکنم. دلشوره به جانم افتاده ”نکند نرسند و ما تنها برویم” از استرس گوشه روسری صورتی رنگم را به دور انگشتم می‌پیچم و باز میکنم. شوق عجیبی دارم، از اینکه این اولین سفرمان است. طاقت نمی‌آورم از جایم بلند می‌شوم که مادرم سریع می‌پرسد: - کجا؟ - میرم آب بخورم. - وا آب که داریم تو کیف منه! - میدونم! گرم شده! شما میخورین بیارم؟ - نه مادر! پدرم زیر لب میگوید: - واسه من یه لیوان بیار آهسته چشم می‌گویم و سمت آب سردکن میروم اما نگاهم می‌چرخد در فکر اینکه هرلحظه ممکن است برسید. به آب سردکن میرسم یک لیوان یکبار مصرف را پر از آب خنک میکنم و برمی‌گردم. حواسم نیست و سرم به اطراف میگردد که یکدفعه به چیزی میخورم و لیوان ازدستم می‌افتد .. - هووی خانوم حواست کجاست!؟ رو به رو را نگاه می‌کنم مردی قد بلند و چهار شانه با پیرهن جذب که لیوان آب من تماما خیسش کرده بود! بلیط‌هایی که در دست چپ داشت هم خیس شده بودند! گوشه چادرم را روے صورتم میکشم، خم میشوم و همان‌طور که لیوان را از روی زمین برمی‌دارم می‌گویم: - شرمنده! ندیدمتون! ابروهای پهن و پیوسته‌اش را در هم میکشد و درحالی‌ که گوشه پیرهنش را تکان میدهد تا خشک شود جواب میدهد: - همینه دیگه!گند میزنید بعد میگید ببخشید. در دلم میگویم خب چیزی نیست که …خشک میشه! اما فقط میگویم: - بازم ببخشید نگاهم به خانوم کناری‌اش می افتد که آرایش روی صورتش ماسیده و موهای زرد رنگش حس بدی را منتقل میکند! خب پس همین!!دلش از جای دیگر پر است! سرم را پایین می‌اندازم که از کنارش رد شوم که دوباره م
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۲۵ بلند می‌شوم، خم می‌شوم طرفت و دستمال را روے بینی‌ات می‌گذارم… همه ی
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۲۶ خواستم بگم این دو تا دکمه رو ما دهاتیا می‌بندیم! بهش میگن یقه آخوندی…اینجورے خوشتیپ تری! این کمترین جواب بود برای اون کلمه ی گونی پیچت! یاعلی !! بازوے مرا میگیری و به دنبال خود میکشی. مرد عصبی داد میزند وایسا بینم و سمتمان می‌آید. با ترس آستینت را می‌کشم. - علی الان می‌کشتت! اخم می‌کنی و بلند جوابش را میدهی - بهتره نیای! و گرنه باید خودت جوابشون رو بدی. و به حراست اشاره میکنی. مرد می‌ایستد و با حرص داد میزند: - آره اونام از خودتون!! میخندی: - اوهوم! همه دهاتی!! و پشتت به او میکنی و دست مرا محکم می‌گیری.با تعجب نگاهت می‌کنم. زیر چشمی نگاهم میکنی: - اولا سلام دوما چیه داری قورتم میدی با چشات؟ - نترسیدی؟ از اینکه… - از اینکه بزنه ترشیم کنه؟ - ترشی؟ - آره دیگه ! مگه منظورت له نیست؟ میخندم. - آره! ترشی! - نه! اینا فقط ادا و صدان! - کارت زشت نبود؟ این‌که دکمه شو پاره کردی. - زشت بود! اما اگر خودمو کنترل نکرده بودم. لاالله الا الله…میزدم… فقط به خاطر یه کلمش… در دلم قند الاسکا می‌شود!! چقدر روم حساسی!!! باذوق نگاهت میکنم. می‌فهمی و بحث را عوض میکنی: - اممم…خب بهتره چیزی به مامان بابا نگیم. نگران میشن بیخود. پدرت ایستاده و سیبی را به پدرم تعارف میزند. مادرم هم کنار زهرا خانوم نشسته و گرم گرفته. فاطمه هم یه گوشه کنار چمدانش ایستاده و با گوشی ور میرود. پدرم که ما را در چند قدمی میبیند میگوید: - از تشنگی خفه شدم بابا دیگه زحمت نکش دختر … با شرمندگی می‌گویم: - ببخشید باباجون. نگاهش که به دست خالی‌ام می‌افتد: جواب می‌دهد: - اصلا نیووردی؟؟؟…هوش و حواس نمونده که! و اشاره میکند به تو! به گرمی با خانواده‌ات سلام علیک میکنم و همه منتظر می‌شویم تا زمان سوار شدن رو اعلام کنن… با شوق وارد کوپه می‌شوم و روی صندلی می‌نشینم. - چقد خوووب شیش نفرس!! همه جا می‌شیم کنار همیم! فاطمه چمدانش را به سختی جا به جا میکند و در حالی‌ که نفس نفس میزند کنار من ولو می‌شود. - واقعا که !! با این هوشت دیپلمم گرفتی؟ یکیمونو حساب نکردی که! حساب سر انگشتی میکنم. درست میگوید ما هفت نفریم و کوپه شش نفر!می‌خندم و جواب میدهم: - آره اصلا تو رو آدم حساب نکردم او هم میخندد و زیر لب میگوید: - بچه پررو! پدرم چمدان ها را یکی یکی بالای سرما در جای خودشان میگذارد. مادرم و زهراخانوم هم روبروی من و فاطمه می‌نشینند. پدرت کمی دیرتر از همه وارد کوپه میشود و در را می‌بندد. لبخندم محو میشود. - باباجون؟پس علی اکبر کجا موند؟ سرش را تکان میدهد - ازدست شما جوونا ادم داغ میکنه بخدا! نمیاد!… یک لحظه تمام بدنم سرد شد با ناراحتی پرسیدم :چرا؟؟؟ و به پدرم نگاه کردم. - چی بگم بابا منم زنگ زدم راضیش کنم. اما زیر بار نرفت. میگفت کار واجب داره! حس کردم اگر چند جمله دیگر بگوید بی اراده گریه خواهم کرد. نمی‌فهمم. از جا بلند می‌شوم و از کوپه به سرعت خارج میشوم. ازپنجره راهرو بیرون را نگاه میکنم. ایستاده‌ای و به قطار نگاه میکنی. به زور پنجره را پایین میکشم و بغضم را فرو میخورم. به چشمانم خیره میشوی و با غم لبخند میزنی. با گلایه بلند میگویم - هنوزم میخوای اذیتم کنی؟ سرت را به چپ و راست تکان میدهی.یعنی نه! اشک پلکم راخیس میکند: - پس چرا هیچ وقت نیستی…الان..الانم…تنها… نمی‌توانم ادامه دهم و حرفم را نیمه تمام میکنم. صدای سوت قطار و دست تو که به نشان خداحافظی بالا می‌آید. با پشت دست صورتم را پاک میکنم - دوس داشتم باهم بریم … بشینیم جلوی پنجره فولاد! نمی‌دانم چرا یکدفعه چهره‌ات پر از غصه میشود: - ریحانه! برام دعاکن! هنوز نمی‌دانم علت نیامدنت چیست.اما آنقدر دوستت دارم که نمی‌توانم شکایت کنم! دستم را تکان میدهم و قطار آهسته آهسته شروع به حرکت می‌کند. لب‌هایت تکان میخورد: - د…و…ست. د…ا….ر..م با ناباوری داد میزنم: - چیییی؟؟؟؟ آرام لبخند میزنی!! بعد از چهل روز گفتی چیزی که مدت‌ها در حسرتش بودم!! دست راستم را روی سینه می‌گذارم. تپش آرام قلبم ناشی از جمله آخر توست!همانی‌ که در دل گفتی! و من لب خوانی کردم! نگاهم را به گنبد طلایی می‌دوزم و به احترام کمی خم میشوم. جایت خالیست!! اما من سلامت را به اقا میرسانم! یک ساعت پیش رسیدیم همه درهتل ماندند ولی من طاقت نیاوردم و تنها امدم! پاهایم را روی زمین میکشم و حیاط باصفا را از زیر نگاهم عبور می‌دهم.احساس آرامش میکنم. از اینکه بعد از چهل روز مقاومت…بلاخره همانی شد که روز و شب برایش دعا میکردم. نزدیک اذان مغرب است و غروب آفتاب. صحن ها را پشت سر می‌گذارم و میرسم مقابل پنجره فولاد. گوشه‌ای از یک فرش می‌نشینم و از شوق گریه میکنم. مثل کسی که بلاخره از قفس آزاد شده.یاد لحظه آخر و چهره غمگینت… کاش بودی علی اکبر!! ... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۲۶ خواستم بگم این دو تا دکمه رو ما دهاتیا می‌بندیم! بهش میگن یقه آخوند
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۲۷ قرار است که یک هفته در مشهد بمانیم. دو روزش به سرعت گذشت و در تمام این چهل و هشت ساعت تلفن همراهت خاموش بود و من دلواپس و نگران فقط دعایت می‌کردم. علی‌اصغر کوچولو به خاطر مدرسه‌اش همسفر ما نشده و پیش سجاد مانده بود. از اینکه بخواهم به خانه‌تان تماس بگیرم وحالت را بپرسم خجالت می‌کشیدم پس فقط منتظر ماندم تا بلاخره پدر یا مادرت دلشوره بگیرند و خبری از تو به من بدهند. چنگالم را در ظرف سالاد فشار میدهم و مقدار زیادی کاهو با سس را یک جا می‌خورم. فاطمه به پهلوام میزند - آروم بابا! همش مال توعه! ادای مسخره‌ای در می‌آورم و با دهان پر جواب میدهم. - دکتر! دیرشده! میخوام برم حرم! - وا خب همه قراره فردا بریم دیگه! - نه من طاقت نمیارم! شیش روزش گذشته! دیگه فرصت خاصی نمونده! فاطمه با کنترل تلویزیون را روشن و صدایش را صفر میکند! - بیا و نصفه شبی از خر شیطون بیا پایین! چنگالم را طرفش تکان میدهم: - اتفاقا این اقا شیطون پدر سوختس که تو مخ تو رفته تا منو پشیمون کنی. - وااا! بابا ساعت سه نصفه شبه همه خوابن! - من می‌خوام نماز صبح حرم باشم! دلم گرفته فاطمه! یادت میفتم و سالاد را با بغض قورت میدهم. - باشه! حداقل به پذیرش هتل بگو برات آژانس بگیرن . پیاده نریا تو تاریکی! سرم را تکان میدهم و از روی تخت پایین می‌آیم. درکمد را باز می‌کنم، لباس خوابم را عوض میکنم و به جایش مانتوی بلند و شیری رنگم را می‌پوشم. روسری‌ام را لبنانی می‌بندم و چادرم را سرمیکنم. فاطمه با موهای بهم ریخته خیره خیره نگاهم میکند. میخندم و با انگشت اشاره موهایش را نشان میدهم. - مثل خلا شدی! اخم میکند و درحالی‌که با دستهایش سعی میکند وضع بهتری به پریشانی اش بدهد میگوید: - ایشششش! تو زائری یا فوضول؟ زبانم را بیرون می‌آورم: - جفتش شلمان خانوم آهسته از اتاق خارج میشوم و پاورچین پاورچین اتاق دوم سوئیت را رد میکنم. از داخل یخچال کوچک کنار اتاق یک بسته شکلات و بطری آب برمیدارم و بیرون میزنم. تقریبا تا اسانسور میدوم و مثل بچه‌ها دکمه کنترلش را هی فشار میدهم و بیخود ذوق میکنم! شاید از این خوشحالم که کسی نیست و مرا نمی‌بیند! اما یکدفعه یاد دوربین های مدار بسته می‌افتم و انگشتم را از روی دکمه برمی‌دارم. آسانسور که میرسد سریع سوارش میشوم و درعرض یک دقیقه به لابی میرسم.در بخش پذیرش خانومی شیک پوش پشت کامپیوتر نشسته بود و خمیازه میکشید با قدم‌های بلند سمتش میروم… - سلام خانوم!شبتون بخیر… - سلام عزیزم بفرمایید - یه ماشین تا حرم میخواستم. - برای رفت و برگشت باهم؟ - نه فقط ببره! لبخند مصنوعی میزند و اشاره میکند که منتظر روی مبل‌های چیده شده کنار هم بنشینم… در ماشین را باز میکنم و پیاده میشوم. هوای نیمه سرد و ابری و منی که بانفس عطر خوش فضا را می‌بلعم. سرخم میکنم و از پنجره به راننده میگویم - ممنون اقا! میتونید برید.بگید هزینه رو بزنن به حساب. راننده میانسال پنجره را بالا میدهد و حرکت میکند. چادرم را روی سرم مرتب میکنم و تا ورودی خواهران تقریبا میدوم. نمیدانم چرا عجله دارم. از این همه اشتیاق خودم هم تعجب میکنم. هوای ابری و تیره خبر از بارش مهر میدهد.بارش نعمت و هدیه…بی اراده لبخند میزنم و نگاهم را به گنبد پر نور رضا ع میدوزم. دست راستم را اینبار نه روی سینه بلکه بالا می‌آورم و عرض ارادت و ادب میکنم. ممنون که دعوتنامه‌ام را امضا کردی. من فدای دست حیدری‌ات! چقدر حیاط خلوت است…گویی یک منم و تنها تویی که در مقابل ایستاده‌ای. هجوم گرفتگی نفس درچشمانم و لرزش لبهایم و در آخر این دلتنگی است که چهره‌ام را خیس میکند. یعنی اینقدر زود باید چمدان ببندم برای برگشت؟ حال غریبی دارم…آرام آرام حرکت میکنم و جلو میروم. قصد کرده‌ام دست خالی برنگردم. یک هدیه میخواهم..یک سوغاتی بده تا برگردم! فقط مخصوص من…! احساسی که الان در وجودم میتپد سال پیش مرده بود! مقابل پنجره فولاد می‌نشینم…قرارگاه عاشقی شده برایم!کبوترها از سرما پف کرده و کنار هم روی گنبد نشسته‌اند….تعدادی هم روی سقاخانه روی هم وول میخورند. زانوهایم را بغل میگیرم و با نگاهم جرعه جرعه ارامش این بارگاه ملکوتی را با روح می‌نوشم. صورتم را روبه اسمان میگیرم و چشم‌هایم را میبندم.یک لحظه در ذهنم چندبیت میپیچد.. - آمده ام… آمدم ای شاه پناهم بده! خط امانی ز گناهم بده… نمی‌دانم این اشک‌ها از درماندگی است یا دلتنگی…اما خوب میدانم عمق قلبم از بار اشتباهات و گناهانم می‌سوزد! یک قطره روی صورتم میچکد و در فاصله چند ثانیه یکی دیگر…فاصله‌ها کم و کم تر میشود و می‌بارد رئفت از اسمان بهشت هشتم لطافت این همه لطف را لمس میکنم. یاد تو و التماس دعای تو…زمزمه میکنم: - اَلَیسَ اللهَ بِکافَ عَبدِه و …. که دستی روی شانه‌ام قرار میگیرد و صدای مردانه‌ای در گوشم می‌پیچد: _ و یَخوفونَک بِاالذَین مِن دونهِ… ... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃
خـدمـت شـمـا امـیـدوارم لـذت بـبـریـد😍😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال‍ مذهبی‍ میخوای‍ ؟☺️ عضو شو 👈♡🌻@Testimonial🌻 ♡ کلی‍ تلنگر ودلنگرانه‍ میخوای‍؟🤛 🤜 عضو شو👈 ♤ 🌻@Testimonial🌻 ♤ می خوای‍ با شهدا اشناشی‍ ؟🕊💚 عضو شو 👈& 🌻@Testimonial🌻 & رفیق‍ شهید می خوای‍ انتخواب‍ کنی‍ ؟❤️ عضو شو👈 ○ 🌻@Testimonial🌻○ کانال‍ مداحی‍ میخوای‍ ؟😀 عضو شو ¤ 🌻@Testimonial🌻¤ احادیث‍ میخوای‍ ؟☺️ عضو شو 👈*🌻@Testimonial🌻 * سخنان‍ استاد رائفی‍ و پناهیان‍ می خوای‍ ؟😇 عضو شو 👈 ₩🌻@Testimonial🌻 ₩ یه‍ کانال‍ همه‍ چی‍ تمام‍ میخوای‍ ؟😱 عضو شو‍ 👈 ♧🌻@Testimonial🌻 ♧ عضو همیشه‍ گی‍ ما باشید 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
««ما دردو جـھـان غـیـر خدا یار نداریـم💛☀️»» کانالش از خوباے روزگارھ کہ بــے اختیار عاشقش میشــے هااا...! متن هاش جدید و آرامش بخشہ😌💚 ♥️ ➣↯↯ツ [ https://eitaa.com/joinchat/473038931C2a62269173 ✨🌵] ✨👌🏻 🌻🌿
اینجا یی که میخوام معرفی کنم یه جای خیلی خوب و دنجِ👌🏻✨ و به شدت پیشنهاد میکنم شماهم عضو شید✓✓☕️🌿 ➣↯↯ツ [ https://eitaa.com/joinchat/473038931C2a62269173 🌵✨] ❌‼️ ☕️🍕😌