eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
7.3هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۴۲ هر دو باهم سلام می‌کنیم و من در جواب سوال پدرت پیش دستی میکنم. -
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۴۳ لباست را باچه ذوقی به تن میکردی و به دور مچ دستت پارچه سبز متبرک به حرم حضرت علی‌(ع) میبستی. من هم روی تخت نشسته بودم و نگاهت میکردم. تمام سعیم در این بود که یک وقت با اشک خودم را مخالف نشان ندهم. پس تمام مدت لبخند میزدم. ساکت را که بستی ، در اتاقت را باز کردی که بروی از جا بلند شدم و از روی میز سربندت را برداشتم _ رزمنده این و جا گذاشتی! برگشتی و به دستم نگاه کردی. سمتت امدم ،پشت سرت ایستادم و به پیشانی ات بستم…بستن سربندکه نه…. باهرگره راه نفسم را بستم… اخر سر از همان پشت سرت پیشانی‌ام را روی کتفت گذاشتم و بغضم را رها کردم… برمی‌گردی و نگاهم میکنی.با پشت دست صورتم را لمس میکنی: _ قرار بود اینجوری کنی؟.. لب‌هایم را روی هم فشار میدهم: _ مراقب خودت باش… دست‌هایم را می‌گیری: _ خدامراقبه!… خم میشوی و ساکت را برمی‌داری: _ روسریت و چادرت روسرکن متعجب نگاهت میکنم: _ چرا؟…مگه نامحرم هست؟ _ شما سرکن صحبت نباشه… شانه بالا میندازم و از روی صندلی میزتحریرت روسری ام رابرمیدارم و روی سرم میندازم و گره میزنم که میگویی _ نه نه…اون مدلی ببند… نگاهت میکنم که با دست صورتت را قاب میکنی _ همونیکه گرد میشه…لبنانی! میخندم ، لبنانی میبندم و چادررنگی ام راروی سرم میندازم. سمتت می آیم با دست راستت چادرم را روی صورتم میکشی: _ رو بگیر…به خاطر من! نمیدانم چرا به حرف‌هایت گوش میدهم. درحالی‌که در اتاق هیچ کس نیست جز خودم و خودت! رو می‌گیرم و می‌پرسم: _ اینجوری خوبه؟ _ عالیه عروس خانوم… ذوق میکنم: _ عروس؟….هنوز نشدم… _ چرا نشدی؟..من دومادم شمام عروس من دیگه… خیلی به حرفت دقت نمی‌کنم و فقط جمله‌ات را نوعی ابراز علاقه برداشت میکنم. ... نویسنده:محیا‌سادات‌هاشمی 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۴۳ لباست را باچه ذوقی به تن میکردی و به دور مچ دستت پارچه سبز متبرک ب
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۴۴ ازاتاق بیرون میروی و تاکید میکنی باچادر پشت سرت بیایم. میخواهم همه چیز هرطور که تومیخواهی باشد.ازپله ها پایین میرویم.همه درراهرو جلوی درحیاط ایستاده اند و گریه میکنند.تنها کسی که بیخیال تمام عالم بنظرمیرسد علی اصغراست که مات و مبهوت اشکهای همه گوشه ای ایستاده.مادرت ظرف اب را دستش گرفته و حسین اقا کنارش ایستاده فاطمه درست کنار درایستاده و بغض کرده. زینب و همسرش هم امده اند برای بدرقه.پدر و مادر من هم قراربود به فرودگاه بیایند. نگاهت را درجمع میچرخانی و لبخند میزنی _ خب صبر کنید که یه مهمون دیگه هم داریم. همه باچشم ازت میپرسند _ کی؟….کی مهمونه؟… روی اخرین پله میشینی و به ساعت مچی ات نگاه میکنی.. زینب میپرسد _ کی قراره بیاد داداش؟ _ صبرکن قربونت برم… هیچ کس حال صحبت ندارد.همه فقط ده دقیقه منتظر ماندیم که یکدفعه صدای زنگ در بلند میشود ازجا میپری و میگویی _ مهمون اومد.. به حیاط میدوی و بعداز چندلحظه صدای باز شدن در و سلام علیک کردن تو با یک نفر بگوش میرسد _ به به سلام علیکم حاج اقا خوش اومدی _ علیکم السلام شاه دوماد !چطوری پسر؟…دیر که نکردم.؟ _ نه سروقت اومدید همانطور صدایتان نزدیک میشود که یک دفعه خودت بامردی با عمامه مشکی و سیمایی نورانی جلوی در ظاهر میشوید.مرد رو بهمه سلام میکند و ما گیج و مبهوت جوابش رامیدهیم.همه منتظرتوضیح توایم که تو به مرد تعارف میزنی تاداخل بیاید.اوهم کفش هایش راگوشه ای جفت میکند و وارد خانه میشود.راه را برایش باز میکنیم.به هال اشاره میکنی که _ حاجی بفرمایید برید بشینید…مام میایم اومیرود و تو سمت ما برمیگردی و میگویی _ یکی به مادرخانوم پدرخانومم زنگ بزنه بگه نرن فرودگاه بیان اینجا… مادرت ظرف آب را دستم میدهد و سمتت می آید _ نمیخوای بگی این کیه؟باز چی تو سرته مادر… لبخند میرنی و رو بمن میکنی _ حاجی از رفقای حوزس…ازش خواستم بیاد قبل رفتن عقدمنو ریحان رو بخونه!…. حرف ازدهانت کامل بیرون نیامده ظرف از دستم میفتد … همگی بادهان باز نگاهت میکنیم… خم میشوی و ظرف رااز روی زمین برمیداری _ چیزی نشده که…گفتم شاید بعدن دیگه نشه دستی به روسری ام میکشی _ ببخش خانوم بی خبر شد.نتونستی درست حسابی خودتو شبیه عروساکنی…میخواستم دم رفتن غافلگیرت کنم… علاقه ات میشود بغض در سینه ام و نفسم را بشماره میندازد… چقدر دوست دارم علی! چقدر عجیب خواستنی هستی خدایا خودت شاهدی کسی را راهی میکنم که شک ندارم جز ما نیست… ازاول بوده … امن یجیب من چشمان بی همتای توست همانطور که هاج و واج نگاهت میکنم یکدفعه مثل دیوانه ها آرام میخندم. زهرا خانوم دست درازمیکند و یقه ات را کمی سمت خود میکشد _ علی معلومه چته؟…مادر این چه کاریه؟میخوای دخترمردم بدبخت شه؟…نمیگی خانواده اش الان بیان چی میگن؟ خونسرد نگاه آرامت را به لبهای مادرت دوخته ای.دودستت را بلند میکنی و میگذاری روی دستهای مادرت. _ اره میدونم دارم چیکار میکنم…میدونم! ... نویسنده‌:محیا‌سادات‌هاشمی 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۴۴ ازاتاق بیرون میروی و تاکید میکنی باچادر پشت سرت بیایم. میخواهم همه
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 ۴۵ زهرا خانوم دودستش را از زیر دستهایت بیرون میکشد و نگاهش را به سمت حسین اقا میچرخاند _ نمیخوای چیزی بگی؟…ببین داره چیکار میکنه!…صبرنمیکنه وقتی رفت و برگشت دختر بیچاررو عقد کنه! اوهم شانه بالا میندازد و به من اشاره میکند که: _ والا زن چی بگم؟…وقتی عروسمون راضیه! چشمهای گرد زهرا خانوم سمت من برمیگردد.از خجالت سرم را پایین میندازم و اشک شوقم را از روی لبم پاک میکنم _ دختر…عزیز دلم! منکه بد تورو نمیخوام!یعنی تو جدن راضی هستی؟…نمیخوای صبر کنی وقتی علی رفت و برگشت تکلیفت رو روشن کنه؟ فقط سکوت میکنم و او یک آن میزند پشت دستش که: _ ای خدا!…جووناچشون شده اخه صدای سجاد درراه پله میپیچد که _ چی شده که مامان جون اینقد استرس گرفته؟ همگی به راه پله نگاه میکنیم.او آهسته پله هارا پایین می آید.دقیق که میشوم اثر درد را در چشمان قرمزش میبینم.لبخند لبهایم را پر میکند.پس دلیل دیر امدن از اتاقش برای خداحافظی ،همین صورت نم خورده از گریه های برادرانس… زینب جوابش را میدهد _ عقد داداشه! سجاد باشنیدن این جمله هول میکند، پایش پیچ میخورد و از چند پله اخر زمین میخورد. زهراخانوم سمتش میدود _ ای خدا مرگم بده! چت شد؟ سجاد که روی زمین پخش شده خنده اش میگیرد _ چیه داداشه؟..بلاخره علی میخوای بری یا میخوای جشن بگیری؟…دقیقا چته برادر و بازهم بلند میخندد.مادرت گوشه چشمی برایش نازک میکند _ نه خیر. مثل اینکه فقط این وسط منم که دارم حرص میخورم. فاطمه که تابحال مشغول صحبت با تلفن همراهش بود. لبخند کجی میزند و می‌گوید: _ به مریم خانوم و پدر ریحانه زنگ زدم. گفتم بیان… زینب می‌پرسد: _ گفتی برای چی باید بیان؟ _ نه! فقط گفتم لطف کنید تشریف بیارید. مراسم خداحافظی تو خونه داریم… _ عه خب یه چیزایی می‌گفتی یکم آماده می‌شدن! تو وسط حرفشان می‌پری: _ نه بزار بیان یهو بفهمن! ... نویسنده:محیا‌سادات‌هاشمی 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
خـدمـت شـمـا امـیـدوارم لـذت بـبـریـد😍😍
6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 جزئیات حمله تروریستی حرم رضوی از زبان بازمانده این حادثه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 تفسیر آیات مهدوی (۹) 🌕 سوره بقره آیه ۲۴۶ 🔵 ویژه ماه مبارک رمضان 🎙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
درعالم‌برزخ‌مانده‌ام، نه‌طاقت‌مرگ‌دارم‌ونه‌لایق‌شهادتم:))
گناه نکنید به خدا نزدیک می شوید.. - آیت الله بهجت ⎿🍃🌱↷