💠 #حدیث
🔸امام صادق علیه السلام: إنَّ لِرَمَضانَ حَقّا وحُرمَةً لا يُشبِهُهُ شَيءٌ مِنَ الشُّهورِ، وكانَ أصحابُ مُحَمَّدٍ صلى الله عليه و آله يَقرَأُ أحَدُهُمُ القُرآنَ في شَهرٍ أو أقَلَّ؛
🔹رمضان، حق و حرمتى دارد كه هيچ يك از ماه ها شبيه آن نيست. هر كدام از اصحاب محمّد صلىالله عليه و آله قرآن را در يك ماه يا كمتر مىخواند.
📚الكافي : ج ٢ ص ٦١٧ ح ٢ .
____
هدایت شده از فࢪزندانزهࢪایے!| 𝓶𝓮𝓮𝓻𝓪𝓳•°
#پوࢪفـایل 😍
#میلاد_امام_حسـن 👏🤩
#ادمـین_یازھــࢪا
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽@Religiousgirls313 ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
هدایت شده از فࢪزندانزهࢪایے!| 𝓶𝓮𝓮𝓻𝓪𝓳•°
#پوࢪفـایل 😍
#میلاد_امام_حسـن 👏🤩
#ادمـین_یازھــࢪا
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽@Religiousgirls313 ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
هدایت شده از فࢪزندانزهࢪایے!| 𝓶𝓮𝓮𝓻𝓪𝓳•°
#پوࢪفـایل 😍
#میلاد_امام_حسـن 👏🤩
#ادمـین_یازھــࢪا
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
̪̺͍̽@Religiousgirls313 ⃔
•┈┈••✾❀🍃🩹🍃❀✾••┈┈•
#عزیزمحسین♥️
-سرِبـٰازارِمُحبتڪہهمہحِیراناَنند
غَمندارمڪہحُسِیناستخریدارِدلم..!🖐🏼
#تلنگرانه
بهقولرفیقمون،،
مذهبیوغیرمذهبینداره!!
آدمبایدبرایخودشارزشقائلباشه...
ارزش انسانیت...
هرچیزیرونبینه؛
هرچیزیروبهزبـوننیاره،
هرچیزیروگوشنده ...
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 #مدافع_عشق #قسمت۵۱ پس برای این لحظه نگهش داشتی!میخندم و دهانم را باز میکنم.شکلات را ر
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
#مدافع_عشق
#قسمت۵۲
نمیخندم…شوکه شدهام! میدانم اگر طوری بشود دیوانه میشوم.
بازوهایم را میگیری و نزدیک صورتم
میآیـے وپیشانیام را میبوسی. طولانی…و طولانی…
بوسهات مثل یک برق در تمام وجودم میگذرد و چشمهایم را میسوزاند…یکدفعه خودم را در آغوشت میندازم و باصدای بلند گریه میکنم…
خدایا علیمو به تو میسپارم
خدایا میدونی چقدر دوسش دارم
میدونم خبرای خوب میشنوم
نمیخوام به حرفهای بقیه فکر کنم
علی برمیگرده مثل خیلیای دیگه
ما بچه دار میشیم…ما…
یک لحظه بی اراده فکرم به زبانم میآید و با صدای گرفته و خش دار همانطور که سر روی سینهات گذاشتهام میپرسم
_ علی؟
_ جون علی؟
_ برمیگردی آره؟…
مکث میکنی. کفری میشوم و با حرص دوباره میگویم
_ بر میگردی میدونم!
_ آره! بر میگردم…
_ اوهوم! میدونم!…تو منو تنها نمیزاری…
_ نه خانوم چرا تنها؟…همیشه پیشتم…همیشه!
_ علی؟
_ جانم لوس آقایی!
_ دوست دارم….
و باز هم مکث…اینبار متفاوت …
بازوهایت را دورم محکم تنگ میکنی…
صدایت میلرزد:
_ من خیلی بیشتر!
کاش زمان میایستاد…کاش میشد ماند و ماند در میان دستانت…کاش میشد!
سرم را میبوسی و مرا ازخودت جدا میکنی.
_ خانوم نشد پامونو بلرزونیا!
باید برم…
نمیدانم…کسی از وجودم جواب میدهد
_ برو!….خدابه همرات…..
تو هم خم میشوی.ساکت را برمیداری، در را باز میکنی،برای بار آخر نگاهم میکنی و میروی…
مثل ابر بهار بی صدا اشک میریزم. به کوچه میدوم و به قدمهای آهستهات نگاه میکنم.یک دفعه صدا میزنم
_ علی؟
برمیگردی و نگاهم میکنی.داری گریه میکنی؟…خدایا مرد من داره با گریه میره…
حرفم را میخورم و فقط میگویم:
_ منتظرم….
سرت را تکان میدهی و باز به راه می افتی. همانطور که پشتت من است بلند میگویی:
_ منتظر یه خبر خوب باش…یه خبر!
پوتین و لباس رزم و میدان نبرد….
خدایا همسرم را به قتلگاه میفرستم!
خبر…فقط میتواند خبرِ…
میخواهم تا آخرین لحظه تو را ببینم. به خانه میدوم بدون انکه در را ببندم . میخواهم به پشت بام بروم تا تو را ببینم…هر لحظه که دور میشوی…نفس نفس زنان خودم را به پشت بام میرسانم و میدوم سمت لبه ای که رو یه خیابان اصلی است. باد می وزد و چادر سفیدم را به بازی میگیرد. یک تاکسی زردرنگ مقابلت می ایستد.قبل از سوار شدن به پشت سرت نگاه میکنی..به داخل کوچه…” اون هنوز فکر میکنه جلوی درم….”
وقتی میبینی نیستم سوار میشوی و ماشین حرکت میکند…کاش این بالا نمی آمدم…یک دفعه یک چیز یادم می افتد
زانوهایم سست میشود و روی زمین مینشینم…
” نکنه اتفاقی برات بیفته…”
من ” پشت سرت آب نریختم!!
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼