ولی ملت طنزغیور ایران هیچ وقت این دوصحنه را فراموش نمیکند😂😔
18.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷|#برای_ایران
قطعا دعای یك ملت پشت و پناه راهتون بوده !
دمتون گرم که دل صدهاهزار آدم رو شاد کردید🎊
#فوتبال
#تیم_ملی✌️🏻
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
#لبخندیمملوازعشق
#Part_15
ساجده با خنده میگه:
- دخترجان مواظب باش...
چادرم رو درست میکنم و میگم:
- تقصیر من نبود که تقصیر سنگ بود ندیدمش
ساجده دستش رو روی شونم میذاره و دم گوشم ادامه میده:
- دقیقا لحظهای که میخواستی بیوفتی نگاهت کرد، اگه نگرفته بودمت بدجوری ضایع میشدی!
ایش کشداری میگم و ادامه میدم:
- لحظهای که نباید نگاهم کنه نگام میکنه، نه به همیشه که سرش پایینه و خیلی باحیاست، حالا حیارو قورت داده یک بشکه آبهم روش
ساجده میخنده و باهم به داخل مسجد میریم.
بعد سلام و احوالپرسی به سمت آشپزخونه میرم...
ساجده ام همینجوری که آثار خنده تو صورتش موج میزنه میاد داخل...
مشتی به بازوش میزنم و میگم:
- جمع کن خودتو دخترهبیحیا
همونجوری که سعی در جمع کردن لبخندش داره بوسهای بر گونم میزنه و میگه:
- حالا قهرنکن کوچولو
با اخم بر میگردم سمتش و میگم:
- من کوچولو نیستم کوچولو خودتی
- نه خیرم من نوزده سالمه بچه نیستم
با صدای زینب سادات دست از کل کل کردن میکشیم و به سمتش میریم.
ساجده مشغول ریختن چایها داخل استکانها شد منم بردمشون تا پذیرایی کنم.
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
#Part_14
به سمت پنجره میرم و پرده ی حریر صورتی رنگ رومیکشم و کوچه رو دید میزنم. نگاهم به پنجره اتاق محمدرضا میافته که یادم میوفته که فردا شب اول محرمه...
خیلی ماه محرم رو دوست دارم یک حس عجیبی دارم تو این ماه، مخصوصا بعد خوندن کتاب فتح خون که بیشتر واقعهی عاشورا رو درک کردم.
***
یک مانتوی بلند مشکی میپوشم با شلوار پارچه ای مشکی، روسری قواره بلند مشکیم روهم برمیدارم و بعد با گیره روسری لبنانی میبندمش.
اسما- حاضری بریم؟ مامان و زن عمو رفتن فقط منو و توموندیم
چادرم رو روی سرم میذارم و مشغول مرتب کردنش میشم میگم:
- چشم صبرکن چقدر عجله داری؟
- تو وملیحه دوساعت طول میکشه تا آماده بشید بعد من عجله دارم؟
لبخند کم رنگی میزنم ومیگم:
- حرص نخور پیر میشی ها! بعد کسی نمیاد تورو بگیره از من گفتن بود!
اسما اخمهاش میره توهم و جواب میده:
- من تا تورو شوهر ندم خودم شوهر نمیکنم
با لحن کنایه آمیزی که مملو از شوخیه میگم:
- نه توروخدا بیا شوهر کن، خواستگارهات دم در صف کشیدن.
که مشتی به کمرم میزنه که دردم میاد، باهم از خونه خارج میشیم روی اولین پله میشینم و بندهای کتونی مشکی رنگم رومیبندم. صدای زنگ حیاط بلند میشه که اسما همونطوری که به سمت در میره میگه:
- حتما ملیحه است.
که صدای ساجده میاد، کنار ساجده میایستم، ساجده سرش رو نزدیک گوشم میاره و بالحن خنده داری میگه:
- چه خبر از جناب برادر؟
- هیچی سلامتی
لبخندی تحویلم داد، رسیدیم به در مسجد حیاط رو کامل دید میزنم که محمد رضا و آقا شهاب رو بالباس بسیج جلوی در پایگاه میبینم با دیدنش تو لباس بسیجی که خیلی زیباتر شده بود لبخندی روی لبهام میاد، حواسم پی محمدرضا پرت میشه که نزدیکه با کله بخورم تو زمین که ساجده من رو ازپشت میگیره.
#ادامهدارد...
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
.. 『 بِسْمِࢪَبِاْلْݜُھَدْاءِوَاْلْصِدْیِقْیْنْ 』..
آنݘھامࢪوزگذشټ . . .🖐🏻🌱
شبٺۅݩمھدۅ؎🌚♥️
عآقبٺتوݩݜھدایـےْ✨💛
.. 『 بِسْمِࢪَبِاْلْݜُھَدْاءِوَاْلْصِدْیِقْیْنْ 』..