فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊عجب صحنه ای رقم میزنم.....
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وصیت نامه شهید احمد مشلب خطاب به دختران مسلمان از زبان خود شهید💔
#شهیداحمدمحمدمشلب
<🖤🥀>
وقتیشماازاینوآن
طعنهمیخورید
ولاجرمبهگوشهیِاتاقپناهمیبرید
وباعکسهایِماسخنمیگویید
واشکمیریزید
بهخداقسماینجاکربلامیشود
وبرایِهریکازغمهایِدلتان
اینجاتمامِشهیدانزارمیزنند...(:💔
_شهیدآسیدمجتبیعلمدار
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
برادر غریب گیر آوردنت.......💔🥀
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
شیخ حسین انصاریان :
هرکس که بدحجاب یا بی حجاب باشد
با بد حجابی یا بی حجاب بیاش.....
دل حضرت فاطمه زهرا (س) را می شکند .💔
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
+فاطمه!
-جانم؟!
+جان علی نرو:)
#مادࢪمون🖤
#ایام_فاطمیه
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
mehdi-rasouli-pasho-injori(128).mp3
3.72M
«💔🥀»
یڪمۍحـرفبـزݩ؏ـݪۍنمیـࢪھ💔
حـࢪفڕفٺـݩنـزݧ؏ـݪۍمیـمیـࢪھ💔🚶🏾♂
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
💛🌿『@Shahid_dehghann』🌿💛
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_25 لیوان رو روی سینک میذارم که پام سر میخوره و با کله میرم زمین{فکرکنم نفرین اسما منو گرفت
#Part_26
راحیل فلشی از کیفش بیرون میاره و به سمت ماهان
میگیره ماهان فلش هارو عوض می کنه و آهنگ بسیار شادی فضا رو پر میکنه.
***
تا رسیدیم سکوت تمام فضای ماشین رو پر کرده بود، امیرحسین ماشین رو جلوی پاساژ بسیار بزرگ و شیک و مجللی پارک میکنه و از ماشین پیاده میشیم.
کنار رراحیل ایستادم قد من یکم از راحیل بلند تره با این که همسن هستیم، مشغول دید زدن ویترین ها میشیم.
یک کت و شلوار مردونهی بسیار زیبا توجه من رو به خودش جلب میکنه.
- رویا؟... رویا؟
رویا- جان؟
کت و شلوار رو بهش نشون میدم و میگم:
- چطوره؟ حس میکنم خیلی به داداش امیر میاد؟
رویا هم تایید میکنه و با ذوق میگه:
- آره دقیقا این لباس برازنده خودشه
و داخل مغازه میریم امیر لباس رو میگیره و به سمت اتاق پرو میره با رویا و راحیل بقیه لباس هارو نگاه می کنیم. ماهان هم به فکر خودشه...
رویا یک کت و شلوار مشکی و براق انتخاب میکنه، امیرحسین با یک ژست خاصی از اتاق پرو میاد بیرون و باخنده میگه:
- چطوره خانوم ها؟
و روبه رویا ادامه میده:
- پرنسس من، آیا من را به همسری انتخاب میکنید؟
رویا هم میخنده...
گاهی عشق راهی برای شادیه اما به شرطی که هم عشقت پاک باشه هم معشوقت آدم درستی باشه...
امیرحسین بالاخره کت و شلوار مشکی رو انتخاب میکنه و پولش رو حساب میکنه ماهان هم یک کت و شلوار آبی کاربنی انتخاب میکنه و میریم بیرون...
حالا نوبت من و راحیل هست، که ساقدوش عروس هستیم.
#Part_27
امیرحسین و ماهان جلو راه میرفتند و ماهم عقبتر
رویا- یک مغازه میشناسم خیلی لباس مجلسی های قشنگی داره برای لباس بریم اونجا؟
- بریم.
رفتیم داخل، خانوم فروشنده زن بی حجابی هست که خودش رو با آرایش خفه کرده به لباس های رنگارنگ به انواع و اقسام مدل ها و رنگها...
یک لباس بلند و کالباسی رنگ توجه من رو به خودش جلب میکنه خیلی باحال و باحجاب به راحیل نشونش میدم که اونم تایید میکنه اول راحیل میره داخل اتاق پرو و لباس رو میپوشه دارم به بقیه لباس ها نگاه میکنم که دستی روی چشمهام میشینه و میگه:
- حدس بزن من کی هستم تا باز کنم؟
صداش خیلی آشناست، اینکه کیانای خودمونه،
با خنده میگم:
- خانم دکتر کیانا قربانی هستید؟
کیانا چشم هام رو بازمی کنه...
- چه خبر؟ اینجا چه میکنی؟
- باکسری اومدم خرید که دیدمت.
راحیل میاد بیرون و میگه:
- چطوره؟
تو این لباس دست کمی از فرشته ها نداره و عالی شده...
- عالی
راحیل- تو ام بپوش
من میرم داخل اتاق و عوض میکنم، به خوبی روی اندامم نشسته و برجستگی هام رو پوشونده...
- چطوره؟
رویا- وای چه خوشگل شدی! انشاالله عروسی بعدی عروسی تو!
منم که از تصور خودم کنار محمدرضا کیلو کیلو قند توی دلم آب میشه با پر رویی میگم:
- انشاالله
که راحیل مشتی به کمرم میزنه.
بعد حساب کردن پولش میریم بیرون، امیرحسین به دیوار تکیه زده و مشغول صحبت با مرد جوونی هستش که چون کج ایستاده چهرش رو به خوبی نمیبینم و فقط نیم رخ و صورتش که ریش کمی رو میبینم...
سرم رو پایین میندازم و به آرومی سلامیزمزمهمیکنم.
کیانا- اینم کسری داداش من
سرم رو بالا میارم، که کیانا روبه برادرش ادامه میده:
- اسرا جان دوست صمیمی من
کسری لبخندی میزنه و با صمیمیتی که انگار خیلی وقته هم رو میشناسیم میگه:
- خوشبختم، کیانا خیلی تعریف شما رو داخل خونه میکنه.
از صمیمیش خجالت میکشم و میگم:
- لطف دارن
به امیرحسین نگاه میکنم، امیرحسین آقا کسری رو از کجا میشناسه؟ امیرحسین که انگار از توی چشم هام کنجکاویم رو خونده جواب میده:
- شرکت بابا و شرکت آقای قربانی یک جورهایی هوای همو دارن و کسری ام رفیق صمیمی منه و مدت هاست باهم دوستیم.
خدایاشکر کنجکاویم برطرف شد.
#ادامهدارد..
#Part_28
بعد کمی صحبت ازهم خداحافظی کردیم. برعکس کیانا که ظاهر متوسطی داشت تیپ برادرش خیلی لات مانند بود، بی خیال بابا... اصلا به من چه؟ هرکس خودش میدونه و اعمالش، باید برای خودم یک تنبیه ای بذارم هوای نفسم خیلی پررو شده دوساعته دارم به پسر نامحرم فکر میکنم.
رویا دستش رو جلوی صورتم تکون داد که دست از فکر کردن برداشتم.
- جان؟
- میگم کارینداری بریم خونه؟
- نه بریم
رویا باشه ای میگه و به راه رفتنش ادامه میده، به سمت ماشین میریم.
*
با صدای راحیل از خواب بیدار میشم.
راحیل- پاشو رسیدیم.
از ماشین پیاده میشیم رسیدیم خونه عمه اینا قرار بود شب بابا بیاد دنبالم امیرحسین در رو باز میکنه...
- یاالله...یاالله
که عمه میاد بیرون میرم بغلش.
کلی سربه سر هم گذاشتیم و شوخی و خنده و بازی تا شب شد و بابا دنبالم میاد.
*
چشمهام رو باز میکنم و بعد خمیازهی کوتاهی از جام بلند میشم. به سمت آشپزخونه میرم مامان مشغول چیدن میز صبحونه بود.
مامان تا نگاهش به من میافته میگه:
- سلام، صبح بخیر
خمیازه ایمیکشم و جواب میدم:
- صبح تو ام بخیر
لقمهای برای خودم میگیرم که اسما میگه:
- میای بریم خرید؟
همونطوری که لقمه ای میگیرم جواب میدم:
- الان میخوام برم درمانگاه غروب بیا بریم.
که بابا میاد و روی صندلی مینشینه...
بعد خوردن صبحونه ام از جام بلند میشم و آماده میشم.
لباسم رو پوشیدم و اومدم پایین بابا کتش رو از روی مبل برمیداره و میپوشه مامان هم آماده میشه با مامان از خونه خارج میشیم و سوار ماشین میشیم و میریم بیمارستان.
#ادامهدارد...