|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
_
گمنامی را از مادرم به ارث بردم که نیمه شب در غربت تمامـ دفن شد و بعد از هزاران سال هنوز گمنام باقی ماندهـ..!
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
آیات نور
هدیه به شهید دهقان امیری
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ام البنین یعنی ؛
عباس داشته باشی و بگویے :
از حسین چه خبر؟!
.
.
وفات حضرت ام البنین (س) بر همگان
تسلیت!!
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با فاطمه هم نامے و این حکمتے دارد
هر چند از روی ادب ام البنین باشے...
.
وفات مادر علمدار بر امام زمان(عج) تسلیت..
.
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
+مثلاشھیدشے؛
رفیقاتاینجوریبراتگریهکنن..🚶🏿♀
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
+مثلاشھیدشے؛ رفیقاتاینجوریبراتگریهکنن..🚶🏿♀ ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ .🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
⇨دࢪحسࢪٺشھادتنوشتھ ``
روزوشبصدامیزنمخدایاشھادت ؛
اماجوابـےنیست
یادمافتادبهاونتلنگࢪنوشتھبود
خدابࢪامونرزقشھادتمینویسھاماما
باگناههاموݩپاڪشمیڪنیم 💔🖐🏾''↻
اۍڪاشخیلیحواسمونبھڪاࢪهاموݩباشہ
منڪهخستمشدازایندنیا
شدیدنیازداࢪمازبغلهایۍ ؛
مثلبغلهایےڪهشھدانصیبشونشد 💔
اۍڪاشلیاقتهمچینبغلۍداشتھباشم ...💔🚶🏾♂
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
کاخهَمہشاهانِجَهانراکِہبگردۍ
دربـارِکَسۍپَنجرهفولادنَدارد:))♥️!''
.
↲ #مشھد_الرضـآ
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_130 و ماشین رو روشن میکنم. - کدوم بیمارستان برم؟ که گوشیش رو به سمتم میگیره و میگه مامانم ا
#Part_131
یکم میگذره که جلوی بیمارستان ماشین رو پارک میکنم. کیانا سریع از ماشین پیاده میشه منم پیاده میشم و در ماشین رو قفل میکنم!
با کیانا با هم وارد بیمارستان میریم، به سمت پذیرش میریم خانوم جوونی روی صندلی نشسته، کیانا به سمتش شیرجه میزنه که خانومه با عشوه میگه:
- بفرمایید؟
کیانا نفس نفس زنان میگه:
- کسری زارع!
خانومه به صفحه لپ تاب مقابلش نگاه میکنه و میگه:
- طبقه بالا اتاق ۲۲.
کیانا ممنونی زمزمه میکنه و باهم به سمت بالا میریم، شمارهی اتاق رو پیدا میکنیم! کیانا تقهای به در میزنه و بعد وارد میشه منم پشت سرش!
مادر کیانا روی صندلی ای کنار تخت نشسته بود قامت مردونهی مازیار که از پنجره داشت فضای بیرون رو نگاه میکرد و با مشغول صحبت با گوشیش هست خودنمایی میکنه!
کیانا به سمت کسری میره و میگه:
- سلام!
مامانش سرش رو بالا میاره و رو به کیانا میگه:
- خوبی؟
- سلام خوبین؟
که با لبخند نگاهم میکنه و میگه:
- به خوبیت دخترم، ببخشید کیانا شما رو هم اذیت کرد!
که مثل خودش لبخندی میزنم و میگم:
- این حرفها چیه، کیانا ام برای من مثل اسماست!
کیانا دستش رو روی شونه ام میذاره و میگه:
- لطف داری گلم!
مازیار تماس رو خاتمه میده و میگه:
- سلام اسرا خانوم و کیانا بانو، چطورین؟
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_131 یکم میگذره که جلوی بیمارستان ماشین رو پارک میکنم. کیانا سریع از ماشین پیاده میشه منم
#Part_132
- شکر خوبم!
کیانا ژست مغرورانه و خود پسندانه ای میگیره و میگه:
- شما چرا مواظب برادر بنده نبودید؟
که مازیار لبخندی میزنه و میگه:
- برادر شما خودش حواس پرته، بعدش هم تقصیر خودشه میگه گلوله هدر نره می پره جلو گلوله و گلوله هم به دستش برخورد میکنه!
تازه نگاهم به دست باند پیچی شدهی کسری میافته و چشم های بستهاش، کیانا با کیفش محکم میزنه توی کلهی مازیار و میگه:
- دفعهی آخرت باشه زبون درازی میکنی فهمیدی؟
مازیار مشغول درست کردن موهای بهم ریختهاش رو از روی صورتش جمع میکنه و میگه:
- چشم قربان!
کیانا چشمکی بهش میزنه و رو به من میکنه تا حرفی بزنه که صدای زنگ موبایلم بلند میشه و نام مامان روی صفحه موبایل خودنمایی میکنه!
ببخشیدی زمزمه میکنم و از اتاق خارج میشم و به بیرون میرم، تماس رو وصل میکنم و میگم:
- سلام مامانی!
مامان غرغر کنان میگه:
- علیک، حواست به ساعت هست، اون ساعت چهار غروب این هم نه شب، کجایید؟
که به تته پته میافتم و من من کنان میگم:
- بیمارستان!
مامان با لحنی که دلواپسی در اون موج میزنه میگه:
- اِ وا خاک به سرم...چیشده؟
- چیز خاصی نیست! میام خونه توضیح میدم فعلا خداحافظ!
مامان دلخور تر از قبل جواب میده:
- خدا نگهدار تا بیای من نصف جون شدم!
- نگران نباش مامان جون، زود میام.
و تماس رو قطع میکنم و به سمت بیمارستان میرم، دوباره بالا میرم و وارد اتاق میشم.
رو به کیانا میگم:
- کیانا جون خدانگهدار من برم مامان نگرانم میشه!
کیانا بغلم میکنه و میگه:
- باش گلم، ممنون زحمت کشیدی.
و بوسه ای روی گونه ام میکاره، از مازیار و مادر کیانا ام خداحافظی میکنم و لحظهی آخر نگاهم به صورت رنگ پریده و مظلوم و آروم کسری میافته، که غرق خواب بود و آرامش. و بعدش هم دست باند پیچی شده اش...
- خدانگهدار.
و از اتاق خارج میشم...دوباره چهرهی کسری یادم می افته.
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
#Part_132 - شکر خوبم! کیانا ژست مغرورانه و خود پسندانه ای میگیره و میگه: - شما چرا مواظب برادر بند
#Part_133
نمیدونم چرا گریهام میگیره، چرا اینقدر یهو برام مهم شد، ول کن اسرا یک بار به پسر مردم فکر کردی و دل خوش کردی با اینکه آشنا بود نتیجه این شد، بعد این که یک غریبه اس! باید هوای نفسم رو تنبیه کنم!
از بیمارستان خارج میشم و تاکسی میگیرم.
*
پول تاکسی رو حساب میکنم و از ماشین پیاده میشم...
در کیفم رو باز میکنم و دنبال کلید میگردم که تازه یادم میافته کلید رو خونه جا گذاشتم زنگ رو میزنم.
که ایفون با صدای تیک مانندی باز میشه، وارد حیاط میشم.
نور ماه قسمتی از حیاط رو روشن کرده بود چادرم رو از روی سرم بر میدارم و روی تخت گوشهی میذارم.
کنار حوض وسط حیاط میشینم و گرهی روسری ام رو شل میکنم و شیر آب رو باز میکنم.
دستهام رو زیر آب سرد میکنم و مقداری آب سرد روی صورتم میریزم، آستین های لباسم رو میدم بالا و آماده میشم تا وضو بگیرم...
بعد وضو گرفتن، لباسهام رو برمیدارم و به سمت خونه میرم...
تا در رو باز میکنم مامان به سمتم میاد و میگه:
- کجا بودی اسرا؟
که با مهربونی جواب میدم:
- میشه صبح توضیح بدم؟
مامان هم مثل خودم میگه:
- باش عزیزم، فقط یادت نره بگی چیشده تا ما رو از نگرانی در بیاری!
- نگران نباشید، چیز مهمی نیست!
و از پلکان بالا میرم، لباسهام رو همونجوری روی میز شوت میکنم و چادر نمازم رو سرم میکنم.
سجاده ام رو پهن میکنم و چادر رو هم روی سرم محکم تر!
الله اکبر...
الله اکبر...
خدایا خودت دستم رو بگیر تا بتونم راه درست رو برم و یک وقت شیطان گولم نزنه و پام بلرزه، توی این دوره زمونه ای که نگه داشتن دین مثل نگه داشتن یک گرز آتشی کف دسته!
#ادامهدارد...
#بهقلمریحانهبانو
ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ ـ ـ
.🦋『 @Shahid_dehghann 』🦋.