eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
7.2هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
5.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شمابه‌دیدارخصوصی‌باامام‌حسین علیه‌السلام‌دعوت‌شدید... آهسته گوش‌ کن به تمامِ من، یک من، درونِ سینه من، بیقرارِ توست…💚 ــ ــ ــ ــــــــ✿ـــــــ ــ ــ ــ ♥️🍃https://eitaa.com/joinchat/2951282779Ca3749dec3f
وَقتـۍدآرےگُـنـٰاه‌میـڪُنۍ؛ بـه‌ایـن‌‌فَڪـࢪ‌کُـن‌ڪــہ‌اگه تـو‌هَـمـون‌حـالـت‌ِگُـنـٰاه‌ڪـࢪدن مُھـلَتـت‌‌تَـمـومـ‌شه‌و‌‌بِـرے‌پیـش‌‌ِخُـدآ... ࢪوت‌‌مـیشه‌نـگاش‌ڪُـنۍ...؟! :) نہ‌خدآیۍ‌ࢪوت‌میشہ؟!💔🥀 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ــ ــ ــ ــــــــ✿ـــــــ ــ ــ ــ ♥️🍃https://eitaa.com/joinchat/2951282779Ca3749dec3f
📸 توی‌هرگروهی هستید این تصویر رو منتشر کنید شاید تلنگری برای یک نفر باشد.
و عاقبتش بخیر است خردسالی که در دل شب با آرامش خاطر در کنار مهربانی های تو آرام گرفته است او دست در دست تو گذاشته تا با دعای خیر تو بتواند جا پای تو بگذارد جانِ خواهر بگیر دست تمام ما را کمک کن بتوانیم از سکون خارج شویم زیرا خود تو گفته ای که 《سکون بلای بزرگ پیروان حق است.》 🌺 ـــــــــــــــــــــ♡ـــــــــــــــــــــ یک هدیه معنوی تقدیم به شهید عزیز🌹 1. 14صلوات 2.یک صفحه قرآن 3.زیارت عاشورا 4.یک کار خوب به نیابت از شهید☺️
💜 رمان اورا 💜 قسمت شصت و نهم بوی سوختگی میومد اوههههههه..... امید وارم نسوخته باشه😱 دویدم سمت غذا خداروشکر نسوخته بود داشت ته می‌گرفت زیرش رو خاموش کردم بد جور این کلاس قرآنه ذهنم رو در گیر کرده بود.... آخه منو قرآن؟ حتی تاحالا بهش فکرم نکرده بودم 🤷🏻‍♀ درسته مذهبی ام ولی فکرم تاحالا به سمت قرآن و حفظش نرفته بود انشالله شهید صبوری کمکم کنه توی این راه دیدم گوشیم زنگ خورد زینب بود +جانم اجی _سلام قربونت خوبی؟ +بله تو خوبی بقیه خوبن _الحمد الله اونام خوبن ميگما ترنم چه خبر از این پیجه؟ سر زدی بهش +آره خوب بود ثبت نام کردم ببینم چی میشه حالا _خب خوبه احمد الله خب من برم دیگه +برو قربونت خدافظ _خدافظ نگا کردم ساعت 3 ظهر بود یه زنگ زدم به مامان و برای عصر باهاش هماهنگ کردم که فهمیدیم قراره بوده بهم بگه ولی یادش رفته بود😐 بعدش رفتم سمت کمد ماشالله همه اش لباس هام بلند بود یه تونیک کوتاه که نه ولی تا روی رون پام داشتم👚 رنگش سبز بود روسری بقیه چیز های هم رنگش رو کنار کذاشتم روی تخت واقعا خیلی قشنگ بود👌🏻 جوراب و ساق دست و روسری و دسبند همه چی باهم ست شده باشه اصلا این یکی از ویژگی های دخترانه است که همه لباس هاش مرتب و منظم و ست باشه👑 رفتم جلو اینه و یه دونه ماسک گذاشتم پنج دقیقه روی صورتم بود که برش داشتم 💄 بعدش رفتم حمام و حسابی به خودم رسیدم 🧖‍♀ دیگه اومدم بیرون دیدم مامانم داره صدام 🗣میزنه سریع رفتم پایین و بهش گفتم لباسام رو آماده گذاشتم دیگه با مامان باهم ست شدیم دیگه نزدیک های ساعت 4 بود که زنم زدن و گفتن که میان دنبالمون🦵🏻 دیگه داشتم از ذوق میمردم🥳 اومدن دنبالمون که مامانا عقب نشسته بودن و منو به زور جلو نشوندن کلی مغذب بودم هرچی اسرار کردم که بفرمایید جلو هیچ کدومشون قبول نکردن🤷🏻‍♀ منم که میخواستم جلو نشستم و سلامی به حسین دادم +سلام خوبی؟ _سلام خانوم خودم خوبی شما؟ +ممنونم _خب خدا روشکر بریم +بفرمایید یه لحظه خجالت کشیدم که مامان نشستن ولی از من سوال میپرسه! راه افتادیم سمت پاساژ⏰ مامانا که پیاده شدن منم حواسم پیاده شم که دستم توسط حسین کشیده شد برگشتم عقب +بله؟ _هرچی خواستی فقط دستتو بذار روش اصلا کاری به قیمتش نداشته باش +باشه..... مرسی چشمام رو گذاشت روهم👀 خداروشکر میکنم که مثل کوه پشتمه از این اول بهم فهموند که پشتمه و تنهام نمیزاره🙅🏻‍♀ داخل شدیم و من با ذوق وصف ناشدنی به مغازه ها نگا میکردم که دستم تو دستای گرم حسین فرو رفت یه لحظه بدنم گر گرفت🥵 هنوز تو بهت این کارش بودم که دستمو کشید سمت یه مغازه طلا فروشی من تاحالا دستم رو تو دست مردای زیادی گزاشتم😥 ول یحسین فرق داشت مرد بود مرددددد من نیاز به یه مرد داشتم نه نررررر برگشت سمتم و لبخندی کجی زد لبخندی به روش زدم اومد نزدیک تر و تو گوشم گفت: _آنقدر این کار رو تکرار میکنم و دستات و ول نمیکنم تا عادت کنی که دیگه خجالت نکشی دمای بدنم روی هزار بود 🔥 واقعا هیج تسلطی روی خودم نداشتم هم ذوق داشتم هم خجالت میکشیدم اوخییییییی💁🏻‍♀ امید وارم خدا امروز رو به خیر کنه 💜نویسنده :A_S💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بچه ها شرمنده من بیمارستانم
انشالله فردا ظهربراتون میزارم پارت هارو
... بِسْمِ‌اَللّٰهِ‌اَلْرَحْمٰنّ‌اَلْرَحِیِمْ ...
••↳💛🌿‌| "طوبىٰ لمن امتلأت قلوبهم بذکرِ المهدی" خوشا بہ حال کسانی کہ دلشان از یاد مهدی‹عج› آڪنده است ❲السلام‌علیڪ‌یا‌صاحب‌الزمان🌸❳ • . السلام‌علیڪ‌یاخلیفة‌الله‌فےارضھ..✋🏻- ــ ــ ــ ــــــــ✿ـــــــ ــ ــ ــ ♥️🍃https://eitaa.com/joinchat/2951282779Ca3749dec3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا