💜 رمان اورا 💜
قسمت هفتاد و سوم
با نفس های داغیش بدنم مور مور میشد....
خیلی آروم سرم را بردم عقب...
روی نگاه کردن به صورتش را نداشتم...
دست گذاشت زیر چانه ام و مجبورم کرد که نگاهش کنم....
چشمان سیاه قشنگی داشت....
لبخندی به روم زد
دودستم را در دستانش گرفت....
_ترنم....
من همه چیز راجب گذشته ات میدونم!
من یه مردم!
برای منم خیلی مهمه که دختری که قراره خانم خانه ام بشه قبلا با چه کسانی بوده.....
برام مهمه که داخل گذشته همسرم چه چیزی بوده....⚖
ولی اسمش روشه...
گذشته... گذشت دیگه
ولی در عوضش
میخوام یه زندگی برات بسازم که حسرت هیچ زندگی رو نخوری....
میخوام یه زندگی برات بسازم که هیچ کم و کاستی نداشته باشی....💎
میخوام یه زندگی برات بسازم که تک تک لحظاتش حضور و بوی اهل بیت باشه.....
میخوام یه زندگی بسازم که جبران تمام چاله های گذشته ات بشه....
ترنم...
دیگه گذشت...
هرچی بود گذشت...
نمیخواد ناراحت هیچی باشی..... غصه هیچ چیز رو نخور...🥀
خودم همه چیز رو راست و ریست میکنم....
با هر کلمه اش قلبم آتیش میگرفت
حتی اشک هایم هم دلشان برام سوخته بود که به روی گونه هایم میریختند....
لبخندی غمگین به خاطر گذشته و شاد به خاطر حضور حسین زدم.....
با دستش اشک هایم را پاک میکند و نمیداند که با دلم چه میکند...
دست هایم رو میبوسد و با چشمانش راهی ام میکند...! 🕯
💜نویسنده:A_S💜
💜 رمان اورا 💜
قسمت هفتاد و چهارم
باچشم هایی تر کلید رو داخل قفل در میکنم و داخل خونه میشم.
خونه تاریک تاریکه....🖤
هچی کسی خونه نیست....
آهی میکشم و در رو باز میکنم و میرم داخل....
چادر و وسایلم رو مرتب میکنم و روی مبل میزارم.
انگاری چشمانم قصد تمام کردن این قصه را ندارن.....
دوباره شوق عشقی نو که در وجودم ریشه کرده میبارند.....
گوشیم رو بر میدارم....✍🏻
یادمه موقع خواستگاری مامان یه عکس برام فرستاده بود از حسین.....
روی عکسش زوم کردم....
کنار یه رودخونه بودن...
روی پل... حسین و دوستش!
تا دستاش رو گذاشته بود روی چوب...
پاهاش رو گذاشته بود به چوب پشت سرش و رو روی زمین... 🪵
و با لبخند مردونه به لنز دوربین که این زمان رو ثبت میکرد نگاه میکرد.....
نمیدونم دلیل گریه ام اشک شوقه....
یا به خاطر بودن حسین!
دستم رو روی عکس میکشم.📱
صدای گریه بی صدا یم به هق هق های بلندی تبدیل میشود......سرم را روی دستانی که حسین چند دقیقه قبل نوازشش میکرد.❤️🩹
بین این همه شادی و غم خدارا شکر میکنم که گذشته. برای من سوزاند و آینده را بهم هدیه داد.....
سرم میان حصار دستانم باز میکنم و نفس عمیق میکشم.
بسه است.... آره بسه است....
خودش گفت که همه چیز را درست میکند....
غم و غصه بسه...
💜نویسنده : A_S💜
💜 رمان اورا 💜
قسمت هفتاد و پنجم
دستی روی شونم میشینه...🤏🏻
مامانه... لبخند غمگین و نگرانی بهم میزنه
مهلت بهش نمیدم و سریع به بغلش پناه میبرم!
مامان هم کم. نمیاره و نوازشم میکنه
منو از خودش جدا میکنه و نگام میکنه👀
_ترنم؟... خوبی مامان؟... چته عزیز دلم؟.... چی شده؟.....حسین چیزی گفته؟...
+نه مامان جان نه عزیز دلم هیچی نشده
برای اینکه جو رو عوض بکنم
رفتم داخل آشپزخونه و با صدای بلند یه مامان گفتم:مامان غذا ماکارونی درست میکنم!
مامان اومد دم در آشپز خونه...🍴
الکی سرم رو به قابلمه واب و ماکارونی گرم کردم...
که مامان دستم رو کشید و نشوندم روی صندلی!
_ترنم!
مامان.... من مادرتم هرچی نباشه خوب ترو میشناست.... چی شده؟چرا گریه میکردی؟ ... از حسین ناراضی میخوا....🩹
+نه.. نه... نه. نه مامان جان من از حسین راضیم همه چی هم خوبه فقط تو حال خودم بودم
_باشه... ولی باید بعدا مفصل بهم بگی چی شده
+چشم
رفت بیرون و من هنوز به جاش نگاه میکردم....
راست میگفت منو. میشناخت و میدونست که بیشتر از این بپرسه ممنکه دلخور بشم....
مامان با هول و تول اومد دوباره تو آشپز خونه و صدام زد:
_راستی ترنم!💟
+جان؟
_زنگ بزن به اورژانس
+برا چی؟
_برای من و بابات..... میمیریم یه وقت.... یا فوقش مسموم میشیم
بعد با ابرو به قابلمه اشاره کرد
با لبخند لب به اعتراض گشودم و معترضانه صداش زدم!
+ماماننن!
صدای خنده اش کل خونه رو گرفته بود....
من نداشتمش چی کار میکردم...❌
زیر قابلمه رو خاموش کردم و رفتم تو حال
+مامان! مامانننننن!
_بله اینجام.... حالا میام
صداش از داخل سرویس میومد
_ها؟ چی شده؟
نمیتونستم تحمل کنم و....🍁
سفت بغلش کردم و شروع کردم بوسیدنش
_نکن ترنم.... ترنممممم.... فکم کنده شد!.... ای خداااااا
+خخخخخخ..... چشم الان ولت میکنم ولی بعدا به حسابتون میرسم🌻
_بیا برو غذا درست کن دختر..... معلوم نیست چی چی بهت گفته این شووووووهر گرامی
خندی ریز کردم
💜نویسنده : A_S💜
💜 رمان اورا 💜
قسمت هفتاد و ششم
_راستی ترنم مامان
+جان
_فردا باید برین برای ازمایشا
+آهان...... اوکی..... وایسا؟ برین؟ مگه شما نمیاین
_ماشالله هزار ماشالله بزرگ شدین!
+بله.... خیلی ممنون
_حالا اگه یه موقع خواستین میاین
مشکوک به مامان نگا میکردم
+مااامااان؟ مشکوک میزنی؟
_برو برو بخواب الانم بابات.... برو باید فردا صبح زود بیدار شی!
+چشم.... فعلا
داشتم از خستگی رو به موت میرفتم...
دیگه نتونستم وایسم ببینم بابا میادش یا نه؟
فقط مثل جنازه افتادم روی تخت...
صبح شد که صدای ماشین حسین منو از خواب بیدار کرد...
میتونم بگم که اون صدای نفسش بود که به استشمام رسید
اصلا به کل یادم رفته بود که باید امروز میرفتیم واسه آزمایش..😍
با صدایی که از در خونه شنیدم مطمئن شدم که حسین اومده و الان میگه بیا بریم😁
و من هنوز آماده نبودم با همون چشمای خواب آلود تو تختم نشستم 😁و به ماجرای که امروز قرار بود اتفاق بیافته فکر کردم...
لباسام رو خوابالو خوابالو تن کردم
با تقه ای که به در خورد چشم از اینه گرفتم و به در دوختم
+جانم؟
مامان بود آماده آماده بود....
حدس میزدم که بیاد...
_من آماده ام.... بریم؟
+به به.... مامان جان... بله بریم
فقط یکی بود دیروز میگفت من نمیام.. شما بزرگ شدی...
مشتی که مامان زد از درد نتونستم بقیه حرفم رو بزنم....
منتظر زنگ حسین بودم ...
رفتم نشستم روی تخت داخل اتاق ...
اینقدر غرق فکر بودم که با تقه ای که به در خورد بهت زده شدم ...
مامان بود که در و باز کرد و خبر اومدن حسین رو داد😁اما نمیدونست که دختر ش قبل از او از اومدن یارش با قلبش باخبر شده بود...
💜نویسنده : A_S💜
💜 رمان اورا 💜
قسمت هفتاد و هفتم
دوباره صدای مامان منو از افکارم بیرون آورد
_دختر پاشو ببینم اینجا نشسته..پاشو حسین آقا اومده برین آزمایش...😁
و منم با لبخندی جواب دادم و زیر لب چشمی گفتم...
آرایشی نداشتم.... ولی هنوز زیر چشمم پف کرده بود!
از مامان و حسین وقت خواستم...
در و باز کردم و به سرویس رفتم تا صورتم رو بشورم که پف زیر چشمم بخوابه!
صورتم رو شستم و به اتاقم پناه برم ...
یکمی کرم ضد آفتاب مالیدم که خیلی مشخص نباشه پف چشمم
نگاهی به خودم انداختم اصلا لباسم مناسب نبود
دوباره وقت خواستم و سر تا پام رو عوض کردم...!
یه مانتوی طوسی با یه شلوار لی پررنگ از کمدم برداشتم و پوشیدم و در آخر یه روسری قهوه ای برداشتم و با گیره و سنجاق رو سرم بندش کردم
..
رفتم پایین که حسین آقا رو مبل نشسته بود ...یه لبخند زدم و با صدایی که از ته چاه بیرون میومد سلامی داددمم😁که جوابم رو داد..
منم زودی رفتم آشپز خونه وبه صبحانه ای مامان آماده کرده بود رو نگاه رفتم ..نمیشد از صبحانه گذشت..😁بنابراین تصمیم گرفتم برای این حسین آقا معطل نشن بیشتر از این برم..
برای همین به ۲ لقمه پنیر و جای شیرین راضی شدم که همراه خودم بیارم...😉
💜نویسنده : A_S💜
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
... بِسْمِاَللّٰهِاَلْرَحْمٰنّاَلْرَحِیِمْ ...
... بِسْمِاَللّٰهِاَلْرَحْمٰنّاَلْرَحِیِمْ ...
‹ 📸 ›
.
.
بالایِتختیوسفکنعاننوشتهاند
هریوسفیکهیوسفزهرانمیشود..
السَّلامُعَلَیکیاخَلیفَةَاللهِفےارضِھ^^!
‹ ↵#سلامباباجان🌤 ›
•
🍃بسمـ رب شهدا والصدیقین 🍃
#شهودعشق 💌
☀️#ظهر که دانشگاه کلاسم تموم شد
زنگ زدم📞 به محمدرضا گفتم "بریم؟!"
اونم میخواست با موتور 🏍بریم گلزار
شهدا...
بهش گفتم "با موتور تا بهشت زهرا
(س) بخوای بری خیلی سخته!"
ولی خب براش خیلی ارزش داشت
تو راه که میرفتیم شروع میکرد خاطره
گفتن از خودش، از آموزشگاه، از شهدای
مدافع حرم...
مثل همیشه اول رفتیم سر مزار آقا
رسول گفت "روضه بذار"
گفتم "ندارم از گوشیم پاک شده"
گفت "خدا خیرت بده سریع یه روضه
حضرت زینب (س) دانلود کن گوش
بدیم بریم"
(از این به بعد تو گوشیم همیشه
روضه حضرت زینب (س) آماده داشتم)
خیلی صفا داد یه روضه مختصر و مفید...
بعدش بهش گفتم "بشین ازت یه عکسه📷
شکل کار بگیرم ..."
نشست عکس آقا رسول و بغل کرد! گفتم
"این جوری که نه! زشته! وقتی شهید شی
میگن شهید لوس بوده"
گفت "اشکال نداره فرح بعد روضه ست"✨
میخندید! از همون خنده های معروفش...
#بیمار_خنده_های_توام_بیشتر_بخند...
#نقل_از_دوست_شهید
♥️🍃https://eitaa.com/joinchat/2951282779Ca3749dec3f