|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
😍🥲
💔💔
13 ساله اقا نطلبیدی منو
چطور دلت میاد منو نطلبی💔
واقعا من اضافم توی این دنیا؟؟
یک نگاهی بابارضا💔
💜 رمان اورا 💜
قسمت هشتاد و ششم
راهی خونه شدم لباسام رو عوض کردم و نشستم روی تخت.
نگاهی به گوشیم کردم. درست و صاف رو به قبله نشستم و صوت زیبای زیارت عاشورا رو گذاشتم.
این بار دلم نگرفته بود با هر جمله ای که میگفت من دلم آروم میشد.
نمیگم دلم ما اروم بود نه...... ولی انگاری یکی مهتابی تو دلم روشن کرده بود.
بعد از تموم شدنش سعی کردم با هیچ فکری این آرامش ابدی رو به هم نریزم.
سرم رو روی بالشت گذاشتم و بدون مکث بی هوش شدم.
.....
دو روز بعد...
.....
تو جام غلتی زدم و به پشت خوابیدم.
بیش از اندازه خوابیده بودم ولی نمیتونستم از خوابم بگذرم.
همون جوری چشم بسته یه ریکاوری کردم خودمو.
از ذوق اینکه امروز عقدمه لبخند دندون نمایی زدم و بلند شدم برم آماده شدم برای ارایشگاه
نشستم روی تخت و پیامکی به حسین دارم و اعلام بیداری کردم.
با ذوق رفتم سمت سرویس و کارا ها رو انجام دادم.
اومد با ذوق و اشتیاق بالای 100درصد در کمدم رو باز کردم لباسم که توی کاور بود رو برداشتم و جلو اینه گرفتم.
جیغ خفه ای کشیدم و لباس رو گذاشتم روی تخت.
یه بلوز نصف آستینه و یه شلوار ساده مشکی و جوراب رنگ بلوز و روسری و ساق دست ست کردم.
رفتم پایین و با صدای بلند و پر از شادی سلامی به مامان و بابا دادم.
اونام با خوش رویی جوابم رو دادن که.... نشستم پشت میز و با اشتها و ولع هرچی روی میز بود رو قاپیدم.
مامان که ذوق من رو دید بعد از صبحانه یه چایی نبات بهم داد که پس نیوفتم.
تو راه تا برسم تو اتاق جیگ جیگ ساز میاد رو برای خودم میخوندم و برای خودم دست میزدم.
هرکی نباشه فکر میکنی تو اون لحظه که من چیزی کشیدم.
رسیدم تو اتاق و تک تک لباسام رو با ذوق عمیقی تو وجودم تنم کردم.
دیگه وقت آرایش بود برای اینکه صورتم بی روح نباشه فقط یهکمرژ زدم و ابرو هام رو مرتب کردم.
روسری ام رو سرم کردم و با سوزن چادرم رو روش فیکس کردم.
در حال بر اندازی خودم بودم که....... صدای زنگ در خونه اومد.
جیغ بلندی کشیدم و دور خودم چرخیدم.
صدای خنده بابا یه شادی ام خجالت اضافه کرد.
💜نویسنده : A_S💜
هدایت شده از خلا
-
و بـالاخـرهه
گروهخدماتخنس،راهاندازیشد🥳💜
اینجا @KHADAMAT_KHANES
میتونیباکمترینهزینه،
بهترین بنر و پروفایل روتهیهکنی😉
بهدلیلتازهتاسیسبودن، تخفیفویژهگزاشتیم'
چندوقتدیگهقیمتمیرهبالاترها!🪢
#بجنباز_تخفیف_جانمونی🕶
ـ ـ ـ ــــــــ⊰𑁍⊱ــــــــ ـ ـ ـ
「➜@KHADAMAT_KHANES」
💜 رمان اورا 💜
قسمت هشتاد و هفتم
حسین مثل اینکه متوجه شده بود لباس و بقیه وسایل یکم سنگینه
اومده بود زود تر تا زدم بگیره.
_سلامممممممم صبحت بخیر زیبای خفته
+سلاااام صبح تو ام به خیر.... حالا چرا زیبای خفته؟
_چون میری آرایشگاه اونجا خیلیییییی خوشگل میشی
+الانم خوشگلم
_بله بر منکرش لعنت
کیفم رو ضبدری انداختم و همه وسایل رو دادم دستش.
فقط لباس خودم رو خودم آوردم.
داشتم به زیپ کاورلباسم ور میرفتم که چشمم خورد به مامان داشت گریه میکرد
بابا درحال آروم کردن مامان بود.
این اشک اشک شوق بود......با گریه مامان منم بغضم گرفت
از مامان و بابا هم خدافظی کردیم و از زیر قرآن رد شدیم.
بابا حسین رو مردونه بغل کرد و چیزی دم گوشش گفت که حسینم سر تکون داد.
مامانم پیشونی حسین رو بوسید.
بعد اومد سمت من محکم بغلم کرد.
لبخند کوچیکی زدم و خدافظی کردم.
نفس عمیقی کشیدم و کفش هام رو پام کردم
سوار ماشین شدم.
برای اینکه یه کم جو رو عوض کنم.
چنتا جوک رو که داشتم خوندم.... خدا رو شکر هم حال خودم عوض شد هم حسین.
قهقه های حسین تو ماشین عجیب با دلم بازی میکرد.
💜نویسنده : A_S💜
💜 رمان اورا 💜
قسمت هشتاد و هشتم
وقتی رسیدیم تو آرایشگاه تا اودم پیاده شم حسین دستشو گذاشت روی دستم.
برگشتم سمتش
+جانم؟
_اون حرفی که زدم شوخی بودا
منتظرتم خانمم
خانمم رو بار دوم بود که گفت دوباره کل وجودم ذوق گرفتم
_چشم....خدافظ
با لبخند ژکوند رفتم سمت صندوق و لباس و وسایلم رو برداشتم و دوباره خداحافظی کردم.
وارد آرایشگاه که شدم اول بوی یه عطر تند به مشامم خورد
بعد خنکی هوا هجور برد به تک تک سلول های بدنم.
یه خانم که تقریبا آرایش صورتش غلظ بود با تاپ اومدم سمتم
_سلام عزیزم چرا دم در ایستادی؟
بیا داخل
+سلام ممنون
_اسمتون گلم؟
+ترنم.... ترن....
_بله شناختمتون..... مادر شوهرتون خیلی سفارش کردن
عروس های زیادی اونجا بود که هرکدومشون زیر دست به نفر بودن
دنبال خانم رفتم که روی یکی از صندلی ها منو نشوند
وسایل رو بهش دادم که کنار گذاشت
برگشتم به عروسی که بغل بود نگا کردم دیگه کارش تموم شده بود
برگشتم سمتم و با لبخند بهم تبریک گفت
لبخند دندون نمایی زدم و تشکر کردم
با تبریکش ذوقم چند برابر شده بود.
تو آینه به خودم نگا کردم و خنده ای آروم ولی از ته دلم کردم.
یه دختری با موهای مصری که رنگ بلوند قشنگی داشت اومد بالای سرم و دستاش رو گذاشت روی شونه ام
لبخندی زد و سلام پر انرژی بهم داد
💜نویسنده :A_S💜
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
⁵⁵روزتامحرمش:) #روزشمارمحرم🖤
⁵⁴ روز تا محرمش:)
#روزشمارمحرم🖤
🌿
دغدغـہاشایـنبودڪہتا میتواند
از گرایشبچههابہفرهنگبیگانہوسبڪ زندگے غربۍجلوگیری کند.
برای هدفۍڪہداشتهیچوقت آرام نمینشست
شبوروزدنبالڪــار میدوید.
میگفت:بینجـہادامروزما ڪہجـہادنرم است؛
با جـہادسختوهشتسالدفاعمقدس
تفاوتۍ نیستوهمـاناجـروثــوابرادارد.
#شهید_علے_خلیلی 🖇🌹
#فدایی_رهبر🌿🖇
#شهدا✨