eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
7.3هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱🌱 نسیمی با «رایحه ی خوش توحید» از سرزمین سلمان نواختن گرفت...
🌱🌱🌱 چهارده قرن پس از هجرت تاریخ‌ساز رسول اعظم فرزندی از نسل او برخاست؛
🌱🌱🌱🌱 طنین نگاهش، زلزله‌ای در کاخ طاغوتیان و شیاطین عالم انداخت و فیض وجودش فصل جدیدی در ربط زمین و زمینیان با عالم نور و ملکوت گشود....
🌱🌱🌱🌱🌱 او با قیام خود نه تنها اسلام و تشیع را جانی دوباره بخشید؛ بلکه میلیاردها انسان گم گشته در «برهوت شرک» را به رجعتی دوباره به «معنویت» و «توحید» فراخواند.
🌱🌱🌱🌱🌱🌱 او تبر ابراهیمی اش را بر گردن بت های رنگارنگ دوران: لیبرالیسم، کاپیتالیسم، مارکسیسم، ماتریالیسم، ناسیونالیسم و فمینیسم فرود آورد.
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 او جبهه شرک را به مبارزه طلبید و حقیقت «الله اکبر» را نه در لابلای کتاب ها و بر روی کاغذها بلکه در میدان اجتماعی به ظهور رساند.....
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 آری؛ امام «روح الله خمینی» حقیقتاً «روح خدا» بود و انقلاب اسلامی هم «روح یک جهان بی روح»
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱 سرمشق «خمینی کبیر» برای «فتح عالم» و «سفر به سوی بینهایت» خواهان فراوان دارد؛
"با خودمم🙃¡ ــ ــ ــ ــــــــ✿ـــــــ ــ ــ ــ ♥️🍃https://eitaa.com/joinchat/2951282779Ca3749dec3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💜 رمان اورا 💜 قسمت صد و سوم ساعت ها گذشت و من وقت ها رو با هق هق کردن میگذروندم هق هقی که هیچوقت واینمیستاد🥺 با تقه خوردن در به خودم اومدم و تندی گوشیمو گذاشتم تو میز عسلی و خیلی سریع پتو رو تو سرم کشیدم که مثلا خوابم...:) صدا اون فرد رو که فهمیدم دیدم حسینه .. فهمیدم داره میره سمت پرچما مگه ساعت چند بود؟؟؟.😳 حسین با صدای آرومی صدام زد: _ترنمم پاشو دیگ خانوم خواب بسه میخوان پرچما رو ببرن اگه میخوای ببینی پاشو.. 🥺 پتو رو از خودم کشیدم که حسین از تعجب چشماش باز شد _جرا اینقدر چشمات سرخه ..؟ نگو که گریه کردی..💔 بد جوری بغض کرد نفس عمیقی کشید و دستشو پشت گردنش کشید گوشیش رو برداشت و رفت بیرون به کسی زنگ زد و بعد 10 دقیقه اومد داخل _پاشو حاضر عزیزم پاشو میخوایم بریم یه جا سخنرانی پاشو _اهوم لباسام رو با بی‌حالی تنم کردم که اجازه از بقیه گرفتیم و راه افتادیم. حتی نمیدونستم داریم کجا میریم؟ چون به حسین مطمئن بودم حرفی و سوالی نزدم وقتی پیاده شدیم حسین دستم رو گرفت و منو برد سمت مسجد صاحب الزمان وارد که شدیم چند دقیقه ای حسین با دوستانش سلام و علیک کرد احساس کردم دیر شده بود چون تا ما رسیدیم حاج آقا شروع کرد به صحبت🗣 زمان به کندی سپری شد تا اینکه من و حسین جدا شدیم وارد قسمت زنونه شدم خیلی شلوغ بود و این برام خیلی سوال بود بلخره بین اون همه جمعیت نزدیک به جلو جایی پیدا کردم و نشستم خانم های بغلم کاغذ خودکار دستشون بود و این برای پرسیدن سوالم من رو مصمم تر می‌کرد 💜نویسنده : A_S💜