🌱🌱
نسیمی با «رایحه ی خوش توحید» از سرزمین سلمان نواختن گرفت...
🌱🌱🌱
چهارده قرن پس از هجرت تاریخساز رسول اعظم فرزندی از نسل او برخاست؛
🌱🌱🌱🌱
طنین نگاهش، زلزلهای در کاخ طاغوتیان و شیاطین عالم انداخت و فیض وجودش فصل جدیدی در ربط زمین و زمینیان با عالم نور و ملکوت گشود....
🌱🌱🌱🌱🌱
او با قیام خود نه تنها اسلام و تشیع را جانی دوباره بخشید؛ بلکه میلیاردها انسان گم گشته در «برهوت شرک» را به رجعتی دوباره به «معنویت» و «توحید» فراخواند.
🌱🌱🌱🌱🌱🌱
او تبر ابراهیمی اش را بر گردن بت های رنگارنگ دوران: لیبرالیسم، کاپیتالیسم، مارکسیسم، ماتریالیسم، ناسیونالیسم و فمینیسم فرود آورد.
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
او جبهه شرک را به مبارزه طلبید و حقیقت
«الله اکبر» را نه در لابلای کتاب ها و بر روی کاغذها بلکه در میدان اجتماعی به ظهور رساند.....
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
آری؛ امام «روح الله خمینی» حقیقتاً
«روح خدا» بود و انقلاب اسلامی هم
«روح یک جهان بی روح»
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱
سرمشق «خمینی کبیر» برای «فتح عالم» و
«سفر به سوی بینهایت» خواهان فراوان دارد؛
"با خودمم🙃¡
ــ ــ ــ ــــــــ✿ـــــــ ــ ــ ــ
♥️🍃https://eitaa.com/joinchat/2951282779Ca3749dec3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درد دوری مرا پیر درد ، وصل دوا نمیکنی ...؟🥺💔
#محمدرضایدل
ــ ــ ــ ــــــــ✿ـــــــ ــ ــ ــ
♥️🍃https://eitaa.com/joinchat/2951282779Ca3749dec3f
هدایت شده از |قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
💜 رمان اورا 💜
قسمت صد و سوم
ساعت ها گذشت و من وقت ها رو با هق هق کردن میگذروندم
هق هقی که هیچوقت واینمیستاد🥺
با تقه خوردن در به خودم اومدم و تندی گوشیمو گذاشتم تو میز عسلی و خیلی سریع پتو رو تو سرم کشیدم که مثلا خوابم...:)
صدا اون فرد رو که فهمیدم دیدم حسینه ..
فهمیدم داره میره سمت پرچما
مگه ساعت چند بود؟؟؟.😳
حسین با صدای آرومی صدام زد:
_ترنمم پاشو دیگ خانوم خواب بسه
میخوان پرچما رو ببرن اگه میخوای ببینی پاشو.. 🥺
پتو رو از خودم کشیدم که حسین از تعجب چشماش باز شد
_جرا اینقدر چشمات سرخه ..؟ نگو که گریه کردی..💔
بد جوری بغض کرد
نفس عمیقی کشید و دستشو پشت گردنش کشید
گوشیش رو برداشت و رفت بیرون به کسی زنگ زد و بعد 10 دقیقه اومد داخل
_پاشو حاضر عزیزم پاشو میخوایم بریم یه جا سخنرانی پاشو
_اهوم
لباسام رو با بیحالی تنم کردم که اجازه از بقیه گرفتیم و راه افتادیم.
حتی نمیدونستم داریم کجا میریم؟ چون به حسین مطمئن بودم حرفی و سوالی نزدم
وقتی پیاده شدیم حسین دستم رو گرفت و منو برد سمت مسجد صاحب الزمان
وارد که شدیم چند دقیقه ای حسین با دوستانش سلام و علیک کرد
احساس کردم دیر شده بود چون تا ما رسیدیم حاج آقا شروع کرد به صحبت🗣
زمان به کندی سپری شد تا اینکه من و حسین جدا شدیم
وارد قسمت زنونه شدم خیلی شلوغ بود و این برام خیلی سوال بود
بلخره بین اون همه جمعیت نزدیک به جلو جایی پیدا کردم و نشستم
خانم های بغلم کاغذ خودکار دستشون بود و این برای پرسیدن سوالم من رو مصمم تر میکرد
💜نویسنده : A_S💜