eitaa logo
|قرارگاه شہید محمدرضا دهقان امیرے|♡
1.3هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
7.3هزار ویدیو
764 فایل
⭕کانال شهید محمدرضا دهقان امیری شهادت،بال نمیخواد،حال میخواد🕊 تحت لوای بی بی زینب الکبری(س)🧕🏻 و وقف شهید مدافع حرم محمدرضا دهقان🌹 کپی: حلالِ حلال🌿 خادم الشهدا(ادمین تبادل ): @arede1386
مشاهده در ایتا
دانلود
باطن زیبا باشه تا ظاهر..!😅 🎈
[♥️] هر زمان... (عج) رازمزمه‌کند... همزمان‌ (عج)‌ دست‌های مبارکشان رابه سوی‌آسمان‌بلندمی‌کنندو‌ برای‌آن ‌جوان‌ میفرمایند؛🤲🏼 چه‌خوش‌سعادتندکسانی‌که‌ حداقل‌روزی‌یک‌بار را زمزمه می‌کنند...:)❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•••‼️ ••↻ یه‌روز‌لباس‌ِتنگ ... یه‌روز‌لباس‌ِگشـاد ... یه‌روز‌لباسِ‌ڪوتـاه ... یه‌روز‌لباسَ‌بلند ... یه‌روز‌لباسِ‌تیره ... یه‌روز‌لباس‌ِشاد ... یه‌روز‌لباس‌ِپاره ... •• هی‌رفتیم‌دنبال‌ِمدڪه‌یه‌وقت بھمون‌نگن‌عقب‌موندھ❗️ رفتیم‌دنبال‌سِت‌ڪردن‌ڪه بشیم‌شیڪ‌تریــن‌آدمِ‌دنیا :| یه‌وقت‌به‌خودت‌میای‌میبینی باشیطون‌ست‌شدی !!! •• « ســـوره‌اعـــراف‌آیــھ²⁶ » وَلِبٰـــــاسُ‌اَلتَّقْــــوىٰ‌ذٰلِكَ‌خَیْــــرٌ بھترین‌لباس؛لباسِ‌تقواست((:♥️ •• ‼️
هنوزم هستن آدمایی که نگران جوونای هم سن و سال من باشن..✌🏻 هرموقع میرم پیششون با انبوهی از کار ، میگند و میخندن و کلی به آدم انرژی میدند... با اینکه خودشون کلی کارهای شخصی دارند،ولی کارای دیگه رو اولویت میزارند و هدفشون تاثیر گذاشتن روی نوجوناس .! +ببخشیدطولانی شد ولی واقعا ممنونم ازتون که انقدر زحمت میکشین و همیشه با کلی خستگی, پر انرژی هستین...😍💪🏻❤️
- ࢱ(: ! .... کسیہ‌کہ‌جزخداکسےࢪونمیبینہ' وماکسانےهستیم‌کھ‌جزخودمون‌🥀 ... کسےࢪونمیبینیم ! .... !!! 🥀؟ 💔
⸤ نامھ‌اےازطࢪف‌خدا💌 ⸣ اےفࢪزندآدم!خودت‌ࢪامحوبندگےمن ڪن‌تادلت‌ࢪاپࢪازبےنیازےڪنم. ... 🌧🌿
ــــــــــــــــــــ''♥️🍂'' فکرش ‌ر‌ا بکنید! 💭●• فرماندھ لشگری کہ ارتش ‌عـراق‌ از او حساب مےبرد،🙋🏻‍♂●• با دوچرخہ کارهایِ‌داخلِ ‌‌شهر را انجام مےداد..! 🚲●• یك شلوار سادھ مےپوشید و یك دوچرخہ هم داشت کہ از پدرش بود..🧔🏻●• زماݧ‌اعزام بہ جبهہ بود و مےخواستیم با اتوبوس بہ‌لشگر برویم..🚌●• حسین با دوچرخہ آمد..👋🏻●• یك شلوار کاربسیجے تنش بود.. سلام‌‌وعلیك کرد، دوچرخہ‌اش را گذاشت و وارد ساختمان سپاه شد..!🚶🏻‍♂●•
🦋🥀 گفت: دوماہ‌منتظرم😢🙁 تاآهنگ‌فلاڹ‌خوانندھ🎤ڪه‌گفته‌بود.. منتشر بشھ‌💿 میدونی‌چندین‌‌وقتھ ‌منتظرم⌚️‌تولدم‌بشھ تا‌فلان چیز رو برا خودم بخرم🎼 ...؟! میدونےمنتظرم⏰فیلم📹...شروع‌بشھ😕 اخه‌فلان‌بازیگر‌داخلش‌بازی‌میکنه🎭، کارگردانش‌همون‌معروفھ‌است...😃 خیلی‌دلم‌مـــیخواد‌مثل‌اون‌مجریه📺باشم😎 گفتم:🍃 ای‌ڪاش‌یکم‌منـــتظر‌⏳ اگھ‌ انـقدر‌مشــتاق‌ومنتظـــرش‌بودیم‌تا الان آقامون ظهور کرده بود ...😔 ° ° --⃟💫⇣———
✿❀بِسمِـ الرَّبِّ الشُّهداء والصِّدیقین❀✿ 💞 🕊 💞 قسمت زخم دستش ترمیم شده بود و تا حدودی به موقعیتش مسلط شده بود. چندباری به محل کارش رفته بود و هر بار پکر و ناراحت تر از قبل به خانه می آمد. نمی دانم چه شده بود و با من حرفی نمی زد. دوست داشتم از حال دلش با خبر باشم. دوست داشتم ناراحتی خاطرش را با من درمیان بگذارد. نمی خواستم تنها و در سکوت هر کدام بار غممان را به تنهایی به دوش بکشیم و دم نزنیم. این چه مدل زندگی متاهلی بود؟😣😞 ــ صالح جان... نگاهش را از تلویزیون گرفت و به من خیره شد: ــ جونم خانومم؟ ــ چرا ساکتی؟😕 ــ چی بگم عزیز دلم؟ ــ هر چی که اینطوری ساکتت کرده. می دونم که مشکلی برات پیش اومده وگرنه تو و اینهمه سکوت؟؟؟!!!! لبخند بی جانی زد و خودش را به من نزدیک کرد. نگاهی به بازویش انداخت و گفت: ــ میای این سمتم بشینی؟😒 دلم ریش شد😞 اما به روی خودم نیاوردم و با ذوق کودکانه ای😍 بلند شدم و سمت راستش نشستم. دستش را حلقه کرد دور شانه ام و گفت: ــ از این به بعد هوای دلمو داشته باش. قبل از اینکه بهت بگم خودت بیا سمت راستم.😞 چشمم را روی هم فشردم و گفتم: ــ حالا بگو ببینم چی شده که اینقدر ناراحتی و ساکت شدی؟😒 پفی کشید و گفت: ــ امروز که رفتم سری به محل کار بزنم، رفتم پیش مسئول قرارگاهمون... بچه ها داشتن اعزام می شدن به سوریه.😔گفتم اسمم رو تو لیست اعزام بعدی بنویسن اما... دلم فرو ریخت و لبم آویزان شد. "یعنی دوباره میخواد بره؟؟"😰 ــ بهم گفتن شرایط اعزامو دیگه ندارم خیلی محترمانه بهم گفتن نیروهای سالم رو می فرستن😞 صدایش بغض داشت اما سعی می کرد اشکش را پشت پلکش زندانی کند. به سمت او چرخیدم و بوسه ای به پیشانی اش زدم. ــ الهی مهدیه پیش مرگت بشه تو از همه برای من سالم تری😊 اما... باید باشی. اونا همینطوری نمی تونن نیروهاشونو از دست بدن. ریسکه... از کجا معلوم، برای تو و امثال تو مشکلی پیش نیاد؟ 😊می دونم که همین الان هم از خیلیا تواناییت اما ساده ترین کار توی اون محیط، مثلا کنترل و گرفتن اسلحه ست... صالح جان شما می تونی با یه دست این کارو بکنی؟😒 سکوت کرد و دستش را نگاه کرد. ــ منطقی باش مرد زندگیم...😒 گفتن این حرفا اصلا برام ساده نیست اما به جون جفتمون... آب میشم وقتی ناراحتیت رو میبینم. جون مهدیه آروم باش و شکرگذار... اصلا می تونی یه جور دیگه ای خدمت کنی😊 ــ آره.. 😔 سخته اما باید کنم. من دستمو برای دفاع از حریم خانوم زینب کبری دادم... می دونم خودش هوامو داره. جونمم میدم اگه لازم بشه او را بوسیدم و به آشپزخانه رفتم. بغض خفه شده ام را در خفا و سکوت آشپزخانه شکستم.😣😭 ادامه دارد... 🖇نویسنده👈