eitaa logo
رفاقت تا شهادت...🌱
4.3هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
4.6هزار ویدیو
41 فایل
بسـم‌ربّ‌عشــق ماهمیشھ‌فکرمیکنیم‌شھدا یه کارخاصی‌کردن‌کہ‌شھیدشدن❗ ، نه‌رفیق . .🖐🏽 اونا خیلی‌کارهارونکردن‌که شھید شدن :))💔 اگه انتقاد و پیشنهادی داشتی من اینجام @rabbani244 تبادل نداریم
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨فوری/ هواپیماهای اشغالگر مدرسه ابوحسین واقع در اردوگاه جبالیا را هدف قرار دادند. تعداد مجروح و کشته بسیار زیاد گزارش شده است رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
21.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱متن گفتار روایت فتح شهید آوینی برای فلسطین ۱۴۰۲ با استفاده از هوش مصنوعی! ببينيد و کمی حال دلتون رو کوک کنید😍 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 دعای مستجابی که سه مرجع تقلید از جمله آیت‌الله بهجت (ره) به آن سفارش کردند... رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
فصل اول : خداحافظ بهار! قسمت هشتم چیزی تا پایان یک سال کارگری من نمانده بود. یک روز مشغول نظافت خانه بودم، میز عسلی را کنار کشیدم تا زیر فرش را جارو بزنم، یک دفعه سنگ مرمر روی میز افتاد زمین و شکست! آسیه خانم به طرفم دوید. عصبانی شد و سرم داد کشید. تا آن روز عصبانیتش را ندیده بودم. به زور خودم را نگه داشتم تا گریه نکنم. نفسم بالا نمی آمد، بغض کردم. زل زد به من، نیشخندی شیطانی زد و گفت: «زهرا! چرا حواست رو جمع نمیکنی؟! می دونی پولش چقدره؟! میتونی خسارت این میز گرون قیمت رو بدی یا نه؟! فکر خونه رفتن رو از سرت بیرون کن! » چشمانم سیاهی رفت. نزدیک بود از حال بروم. تلفن را برداشتم و شماره ی محل کار مادرم را گرفتم. مادرم فوری خودش را به آنجا رساند و به آسیه خانم گفت: «خانوم! ارزش دختر من خیلی بیشتر از ایناست! بگو پول میز چقدر میشه تا بدم. » آسیه خانم گفت: «خسارت میز صد تومن میشه. » مادرم جا خورد! پول زیادی بود؛ بیشتر از حقوق یک ماه من! نداشت که پرداخت کند. آسیه خانم گفت: «اگه میخوای دخترت رو ببری، باید خسارت میز رو بدی؛ وگرنه...! » چسبیدم به مادرم و گفتم: «نه! مامان نمی خواد منو ببری. می مونم، دوست ندارم بری به خاطر من پول قرض کنی. » مادرم دستی روی سرم کشید و گفت: «گریه نکن دخترم! پول رو جور می کنم؛ اصلا میرم به داییت میگم. نمیذارم اینجا بمونی. » با اینکه آسیه خانم زن خوبی بود و هیچوقت به من سخت نمی گرفت، اما برایم عجیب بود با آن همه ثروت و دارایی، چرا به خسارت این میز قدیمی پیله کرده. مرا به گوشه ای از خانه برد و گفت: «زهرا جان! اینجوری گریه نکن دخترم! جیگرم پاره شد. پول ارزشی نداره، صدتا میز فدای سرت. من شکستن میز رو بهونه کردم تا تو بیشتر پیشم بمونی! نمی خوام تو رو از دست بدم عزیزم. » با حرفهایش خیالم را راحت کرد. از طرفی هم شرط خروج من از آن خانه پرداخت خسارت شده بود! دلم نمی خواست مادرم با این همه گرفتاری، خسارتی که من به آنها زدم را پرداخت کند. به مادرم گفتم میمانم! هرچه اصرار کرد، قبول نکردم خسارت را پرداخت کند. آسیه خانم هم با مادرم صحبت کرد تا بالاخره راضی شد برای یک سال دیگر در آن خانه بمانم. روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
9.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥خواب دیدن حضرت رسول اکرم توسط مقام معظم رهبری.... 💥دیر یا زود ان‌شاءالله این انقلاب به دست مبارک امام زمان عجل الله تعالی فرجه خواهد رسید 🙏 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
سلام ورحمت از امروز بناداریم هر روز یک الی دوپارت از مجموعه ی صوتی خانواده ی آسمانی استاد شجاعی رو در کانال قرار بدیم این مجموعه فوق العاده رو از دست دست ندین 🌱
خانواده آسمانی 01.mp3
11.31M
۱ 🎤 ※ مکتب‌های خودشناسی، مردودند اگر؛ نتوانند این ↓ سه مرحله را اثبات کنند: ۱ـ من کیستم، و ریشه و اصلم کجاست؟ ۲ـ از کجا آمده‌ام؟ ۳ـ به کجا میروم؟ ● مکتب شیعه، چگونه به این سه سؤال پاسخ می‌دهد؟
14.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آقای امام‌حسین.. تو را اگر خیلی‌ها دوست دارند من کسی جز تو، برای دوست داشتن ندارم! 🌷 🌙
فصل دوم : آن دو چشم آبی! قسمت اول یکی از روزهای مردادماه همراه مادرم رفتم خانه‌ی دایی محمد. داخل اتاقِ میهمان‌ها چند نفری نشسته بودند، ما به اتاق دیگری رفتیم. زنْ دایی آمد کنار مادرم نشست و رو به من گفت: «زهرا! پسر داییت، رضا رفته بلیط بخت آزمایی خریده، دیشب خواب دیدم برنده شده! قربون دستت براش فالِ وجب بگیر ببینم چی میشه؛ شانس داره بچه‌م یا نه؟!» فال وجب، سرگرمی خنده‌دار من و دختر دایی بود. با کف دست راست، دست چپمان را از نوک انگشت اشاره تا آرنج وجب می‌کردیم؛ اگر از گودی وسط دست بیرون می‌زد، بازنده بودیم و برعکس آن، برنده. موقع وجب کردن دستم متوجه شدم یک جفت چشم آبی از اتاق میهمان من را زیر نظر دارد. پسر خاله‌ی زن دایی بود که زیرچشمی به من نگاه می‌کرد. خیلی بدم آمد؛ اخم کردم و صورتم را برگرداندم. او هم سرش را پایین انداخت و خودش را جمع و جور کرد. چند هفته بعد دوباره رفتیم خانه‌ی دایی محمد. سوار اتوبوس شدیم. مثل همیشه به تماشای خیابان و مردم نشسته بودم که مادرم سر حرف را باز کرد. - زهرا جان! بی‌بی خانوم رو می‌شناسی؟! - کیه مامان؟! - خاله‌ی زن داییت دیگه! با تعجب گفتم: «نه! از کجا بشناسم مامان؟! من که تا حالا ندیدمش.» - دیدیش! چند هفته پیش که رفته بودیم خونه‌ی داییت اونجا بودن. پسرش تو رو دیده. - آهان! همون چشم آبیه که از اتاق مهمونا داشت منو نگاه می‌کرد! خب حالا که چی؟! کمی سرش را نزدیک‌تر آورد و گفت: «بی‌بی خانوم تو رو برای پسرش رجب می‌خواد!» چشمانم گرد و صورتم از خجالت سرخ شد! عرقِ روی پیشانی‌ام را با چادر پاک کردم. با لحنی تند به مادرم گفتم: «مامان! من نمی‌خوام شوهر کنم. یه وقت بهشون قول ندی!» روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان 📙 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
waqe_346196.mp3
29.55M
🌱 سوره واقعه با صدایِ دلنشین و گرمِ امیرحسین ساجدی رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b
اعماڵ قبل خواب یادت نࢪه 🌱 رفاقت تا شهادت ┄┅─✵🕊✵─┅┄ https://eitaa.com/joinchat/3741843547C517158791b