فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفاقت تا شهادت...🌱
#بخشی_از_کتاب_تقاص📕 #باکسب_اجازه_از_ناشر✔️ #قسمت1⃣ «باطـن اعمـــــال» از روحانیون سرشناس یکے ا
#بخشی_از_کتاب_تقاص📕
#باکسب_اجازه_از_ناشر✔️
#قسمت2⃣
.
«فقط در چند ثانیہ اتفاق افتاد»
.
در خیابانی دوطرفه می رفتم. خیابان خلوت بود. زانتیایی که از روبرو میآمد برای اینکه در چاله مقابلش نیفتد فرمان را به سمت من چرخاند.🚘🕳
سرعت بالای زانتیا در چند ثانیه باعث این تصادف شد.
کاپوت شکسته شد، شیشه مقابل مرا خرد کرد و همه در سر و سینه ام فرو رفت🧠🫁
.
«من همه چیز را دیدم»
.
بعد از تصادف فقط صداها مبهمے شنیدم و درد شدیدے را در سر و صورت و بدنم حس کردم؛ و بعد آرامش عمیقے را احساس کردم. خودم را از بیرون ماشین مےدیدم که پشت فرمان گیر کرده ام و مردم از اطراف دور ماشین جمع شده اند!👥🚘👥
مردم با اورژانس تماس گرفتند. راننده آمبولانس سریع به محل تصادف رسید.🚑
او را می شناختم، او هم مرا شناخت. از دوستان برادرم بود. خوب یادم هست که می گفت: اینکه پسر فلانی است...
ادامه...⏬⏬..
هیکل نسبتاً درشتے داشتم. بالاخره مردم به سختی مرا از ماشین خارج کردند. هیچ حرکتے نداشتم. راننده آمبولانس نبضم🫀 را گرفت و گفت: کار تمام شده، خدا رحمتش کند. هر کس که مرا مےشناخت درباره من حرفے می زد
یکی می گفت:
حیف شد، خیلی جوان خوبے بود.
دیگری گفت: خدا به زن و بچه اش صبر بده و...👩👧👦
مردم با ناراحتی و حسرت، از جوانے از دست رفته ام، به بدنم نگاه می کردند. سیل اسکناس ها و سکه ها بود که به سمتم روانه می شد.
بعد از اینکه کار افسر راهنمایے و رانندگے تمام شد👮🏻♂ و کروکے را کشید، کاور آوردند و بدنم را داخل کاور گذاشتند. با کمک چند نفر دیگر،
برانکارد را بلند کردند و داخل آمبولانس بردند. چند نفر از کسانے که مرا مےشناختند گریه مےکردند، یکی گفت به خانمش خبر بدهید.🧕🏻
دیگری گفت: نه، به برادرش زنگ بزنید.... آمبولانس حرکت کرد.
•°~💚✨
.
میرسدصبحظهوریکهبناخواهدشد
مثل ایوان نجف گنبد و ایوانحسن
#دوشنبههایحسنی💚