قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
یـٰاشھیـد جـان ؛✨ سـه روز تا محرم موندھ ؟❤️(:
درسته ؛ سه روز تا ماھ عاشقے !💛(:
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
درسته ؛ سه روز تا ماھ عاشقے !💛(:
پس ..
تولد سِودامـه !🌸🎊
ملجاء یک ساله شد !❤️(:
یک سال شد ؛✨
که با ذکر ِ یارقیه (س)💕
در دلم خانه .. نه ؛
دلم را از آن ِ خود کردی !❤️(:
خوش آمدی سـِودام !💕
خوش آمدی عزیز ِ دلم !✨
خوش آمدی ملجاء ِ حضرت علےاکبر (؏) !❤️(:
• سِـودام از اون کلمات ِ قشنگ ِ تُـرکیه✨
که نمیشه معناش کرد !✋🏻
نزدیکترین معنا بهش عشقه ولے ..
سـِودام یعنے چیزی فراتر از عشق !❤️(:
امروز ، روز ِ ملجاءھ ..✨
میزبانش باشیم امشب؟🌿
دلهاتون برای خوندش آمادست ؟🤍(:
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- ادامه آنچہ در [ #ملجاء ] گذشت ...🌸🌱 ( قسمت بیست و دوم به بعد ) 🌷' قسمت بیست و دوم : این دلو باید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در این گرماگرم ِ ایام ،
جرعهای شربت ِ عشق میل داری ..؟❤️
در بقچه ام چند لیوان بیشتر دارم ! (:
ــــــــــــــــــــ ــ
نوش ِ جانتان ؛✨
یک قسمت از ملجاء جان !🌿
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"#قسمت_سی_و_چندم ؛ نمےبخشم !" 📜
کلید رو از جیبم بیرون کشیدم و با احتیاط، طوری که عصام از دستم نیوفته، در رو باز کردم. هنوز قدم توی حیاط نذاشته بودم که کسی اسمم رو صدا زد. سمت صدا برگشتم. کسی از ماشین مدل بالای مشکی رنگی پیاده شد و گفت: «آقای رسولی؟»
اخم کمرنگی بین ابروهام نشست: «شما؟»
مرد مسنی که رو به روم ایستاده بود، سرش رو پایین انداخت. آهی کشید و گفت: «سالاری هستم! پدرِ... پدر معین!»
بیاختیار چهرهم توی هم رفت. نگاهم رو ازش گرفتم و رومو برگردوندم. جلو اومد، دست روی شونهم گذاشت و گفت: «صبر کن! باهات حرف دارم!»
قبل از اینکه جوابی بدم، بابا سر رسید؛ دست آقای سالاری رو از شونهم کنار زد و گفت: «با پسرم چیکار دارین؟ کم بلا سرش آوردین؟ هنوز دلتون خنک نشده؟ یا نکنه اومدین دوباره آبروریزی به پا کنین؟»
با تعجب تکرار کردم: «دوباره؟»
بابا خواست جوابم رو بده اما آقای سالاری سریع گفت: «نه! باور کنین قصد بیاحترامی ندارم! اون دفعه... اون دفعه اطلاعات اشتباه بهم داده بودن! معین و وکیلش همه چیز رو طوری تعریف کردن که من... من فکر کردم بیتقصیرن!»
نگاهی به سر تا پای من انداخت و گفت: «به من نگفته بودن با پسرتون چیکار کردن!»
بابا دستم رو محکم توی دستش گرفت و رو به آقای سالاری گفت: «حالا که دیدین! میتونین تشریف ببرین!»
عصام رو ازم گرفت و دستم رو روی شونهی خودش گذاشت.
آقای سالاری جلوتر اومد، در رو گرفت و گفت: «خواهش میکنم! من باید باهاتون صحبت کنم!»
بابا با اینکه از عصبانیت سرخ شده بود، بخاطر من مراعات میکرد. آروم برگشت و گفت: «چه صحبتی؟ اون دفعه با حرمت شکستن رضایت خواستید، حتما این دفعه اومدید با زبون نرم رضایت بخواید! بذارید همینجا جوابتون بدم! من از کسی که جوونی رو از پسرم گرفت، نمیگذرم!»
دست خودم نبود، احساس کردم پیش بابا شرمنده شدم! سرمو انداختم پایین. آقای سالاری با من و من گفت: «اما... اما من میتونم هزینه درمان پاشو بدم! بهترین دکتر! هر جای دنیا!»
دستای بابا توی دستام میلرزید. گفت: «بله! حق دارید فکر کنید با پول میشه همه چیز رو درست کرد! من به پول شما احتیاجی ندارم! اگر یک دکتر، فقط یک دکتر بهم میگفت میتونی اندازهی یک درصد به برگشتن پاهای بچهت امیدوار باشی، کل زندگیمو میفروختم تا بتونم ببینم پسر جوونم، یه بار دیگه بدون عصا رو پاهاش ایستاده!»
آقای سالاری سرش رو پایین انداخت. امیدوار بودم اشکامو نبینه! بغضم از غم حال و روز خودم نبود؛ از غصهی دل خون و موهای سفید بابا بود که حالا بهتر دلیلشون رو میفهمیدم!
بابا سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت: «نه آقای سالاری! شما نمیتونید هیچی رو جبران کنید! همهی پولتون رو هم که بدید، حتی نمیتونید یک ثانیه از لحظهای رو جبران کنید که علیاکبرم جلوی چشمام نفسش قطع شد! نمیتونید جناب! نمیتونید!»
داخل حیاط شدیم. بابا خواست در رو ببنده که آقای سالاری مانعش شد و با التماس گفت: «آقای رسولی! خواهش میکنم! همسر من مریضه! نمیتونه دوری پسرش رو تحمل کنه!»
بابا اخم تندی کرد و گفت: «به همسرتون گفتین پسرتون با یه مادر چیکار کرده؟ علی اکبر یه هفته تو کما بود، مادرش بیست بار زیر سِرُم رفت! البته... فکر نکنم درک کنید اینکه هر روز یه دکتر رو بفرستن که رضایت بدی دستگاه ها رو از بچهت بکشن یعنی چی! اینکه همه از زنده موندنش نا امید باشن یعنی چی!»
رونو برگردوندم که کسی شکستن بغضم رو نبینه! آقای سالاری دست بردار نبود! جلو اومد دست بابا رو گرفت و گفت: «هر کاری بگین میکنم، فقط رضایت بدین! اصلا... چرا نمیذارین خود علیاکبر هم حرف بزنه؟»
بابا بدون اینکه چیزی بگه، رو کرد به من. چین های روی پیشونیش، دلم رو آتیش میزد! صورتم رو پاک کردم و جدی و محکم گفتم: «من، شاید بتونم معین رو بخاطر کاری که باهام کرد ببخشم، اما بخاطر غصه های پدر و مادرم، نه! نمیبخشم!»
بابا با محبت لبخندی زد و گفت: «جوابتون رو گرفتین؟ بسلامت!»
دوباره بابا خواست در رو ببنده اما آقای سالاری نذاشت. رو به من گفت: «یعنی... اگر پدرت رو راضی کنم، میای رضایت بدی؟»
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
نشر باقید نام نویسندھ و منبع ،
#بلامـانع✋🏻🌼!
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"#قسمت_سی_و_چندم ؛ نمےبخشم !" 📜
نگاهی به بابا کردم و گفتم: «چرا نمیخواین معین تقاص کاری که کرده رو پس بده؟ قرار نیست اعدام بشه! حکم دادگاه، چند سال زندانه! همین!»
آهی کشید و گفت: «تو که از خودت میگذری از پدر و مادرت نه؛ باید حال یک مادر رو بفهمی! مادر معین داره دق میکنه! من معین رو طرد کردم! از ارث محرومش کردم! دیگه برام مهم نیست آزاد باشه یا تا ابد گوشه زندان بمونه! معین آبروی چندین و چند ساله منو با کثافت کاریاش برده! اگر الان اینجام و دارم التماستون میکنم فقط برای مادرشه! خواهش میکنم رضایت بده بیاد بیرون! کاری که من با معین کردم از صدتا زندان براش بدتره!»
بابا نگاهی به تردید چشمای من کرد و از آقای سالاری پرسید: «با این اوضاع قطعا علی اکبر رو مقصر میدونه و باز میاد سراغش!»
آقای سالاری دستی به صورتش کشید و گفت: «دست و پاشو میشکنم که خونه نشین بشه!»
بابا مکثی کرد و گفت: «میتونه به کس دیگهای بسپره که بیاد سراغ پسر من!»
آقای سالاری، کلافه شد و با درموندگی گفت: «نمیکنه! نمیذارم بکنه! به خدا قسم نمیذارم بکنه!»
با التماس نگام کرد و گفت: «خواهش میکنم پسرم!»
نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم: «هر کار بابا بگن من همونکار رو میکنم!»
بابا سکوت طولانیای کرد و بعد گفت: «باید فکر کنیم! بهتون خبر میدم...»
آقای سالاری از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه. این طرف و اونطرف میرفت و یک نفس تشکر میکرد. بابا اما خشک و سرد باهاش خداحافظی کرد و در رو بست!
همونجا پشت در، سرمو بالا آورد. توی چشمام نگاه کرد و با بغض گفت: «چجوری از دردایی که کشیدی، بگذرم؟»
تکیه داد به در، دستش رو روی صورتش گذاشت و... جلوی چشمام، شونه های کوه زندگیم لرزید!
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
نشر باقید نام نویسندھ و منبع ،
#بلامـانع✋🏻🌼!
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
راستے ..
رفقایے که دل دادین به عاشقےهای ِ ملجاء🌿،
بعد ِ از یک ساله شدنش ، چه خبر از حال ِ دلاتون ؟❤️(:
+ https://harfeto.timefriend.net/16589415747356
• #یاعلے💕✨