eitaa logo
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
581 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
389 ویدیو
15 فایل
بسمِ الله الرَّحمٰنِ الرَّحیم🌸 یاران! پای در راھ نهیم کھ این راھ رفتنی است و نھ گفتنی..🕊✨ ‌ اینجاییم تا از لوحِ قلبمان محافظت کنیم کھ: نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست !🌒 چھ کنم حرف دگر یاد نداد استادم..🌱 ‌ ٫ سلامتے و ظهور بقیھ الله (عج) صلوات !🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
- ساعت ۳۰ : ۲۱ ✨ بہ وقت『ملجاء'🌿』
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ جامانده‌ام" 📜 خیره به آینه، دکمه های پیرهن مشکیم رو میبستم و به جملاتی که برای گفتن به بابا کنار هم میچیدم فکر می‌کردم. چند ثانیه بدون هیچ حرکتی ایستادم و شهید شدن بابای میثم رو با چند تا فیلمی که از زمان جنگ و جبهه دیده بودم، تطبیق دادم و تصور کردم. همه چیز خوب پیش رفت تا سوالی توپ شد و دومینوی مرتب ذهنم رو خراب کرد: چندین سال از زمان جنگ میگذره!! بابای میثم کجا شهید شده؟ با نا امیدی نگاه از آینه گرفتم. چشمم که به گوشیم افتاد ، جمله حسام تو گوشم پیچید: «باباش مدافع حرم بود...» با کنجکاوی رو تختم نشستم و گوشیم رو روشن کردم. بی توجه به اعلان های بالای صفحه، گوگل رو بالا آوردم و سرچ کردم: «مدافعان حرم چه کسانی هستند؟!» نت ضعیف اتاق کار دستم داد و سایت با تاخیر زیادی باز شد. صفحه که بالا اومد، سایت اول رو باز کردم و باز منتظر نشستم. - «علی اکبر! مادر؟!» با صدای مامان از جا بلند شدم: «جانم مامان؟!» از در اتاق بیرون رفتم. دم پله ها ایستاده بود. خواست حرفی بزنه اما با دیدن لباسی که به تنم بود، پرسید: «جایی میری؟!» بی اختیار ضربان قلبم بالا رفت، آب دهنم رو به زحمت قورت دادم و به کوتاهترین شکل ممکن جواب دادم: «آره!» - «کجا؟!» + «خونه یکی از دوستام.» دروغی که گفتم صدای ِ وجدانم رو درآورد . اما باید می‌فهمید که چاره‌ای جز دروغ گفتن نداشتم ! جو خونوادگی ما پذیرش اسم شهید رو نداشت ! مامان مکثی کرد و گفت: «کی برمیگردی؟!» شانه بالا دادم: «نمیدونم... فکر کنم تا شب بمونم» - «اما... خاله‌ت اینا دارن میان...» لازم نبود مامان ادامه بده. می‌دونستم وقتی خاله میاد، همه با هر شرایطی که دارن باید خونه باشن! اون مراسم برای من ارزشی که برای سعید و حسام داشت رو نداشت اما .. از اینکه نمی‌تونم برم، غم عجیبی به دلم نشست. احساس این هم شبیه احساس همون بیت بود .. به گفتن «باشه» ای بسنده کردم و برگشتم تو اتاق . در رو بستم و همون جا دم در خودمو سر دادم و نشستم. گوشیم رو روشن کردم و برای سعید نوشتم: «سلام! خوبی؟ سعید امشب مهمون داریم! نمیتونم بیام .. شرمنده ..» روزایی که سعید نمیتونست تو برنامه ها و اردو های بسیج شرکت کنه، وقتی صداش میزدیم میگفت: «بهم نگین سعید! من سعادتمند نیستم! من جامونده‌م!» دلیلی نداشت که بتونم اما حالش رو درک می‌کردم . انگار شده بودم بچه بسیجی دو آتیشه که تقدیرش رو پای اشتباهاتش می‌ذاره و غصه‌ش رو می‌خوره! بدمم نمیومد .. در عین غم انگیز بودن، حس جالبی بود .. احساس می‌کردم اختیار انگشت هام رو ندارم . حروف رو پشت هم چیدم و برای سعید فرستادم : «جامونده‌م!» گوشی رو خاموش کردم و دستی به صورتم کشیدم. حال خودمو نمیفهمیدم! به سنگینی از جا بلند شدم... از جلو آینه که رد شدم ، نگاهی به خودم انداختم . چهره آشنا میزد ولی .. این اخلاقیات رو نمی‌شناختم . پوفی کردم و سمت تختم رفتم که چشمم به به گوشم افتاد و یاد بابای میثم و حرف حسام افتادم... نشستم و دوباره سایتی که بسته بودم رو باز کردم : «مدافعان حرم عنوان مصطلح جمهوری اسلامی ایران برای عده‌ای از نیروهای انتظامی است که توسط جمهوری اسلامی ایران سازماندهی و به کشور سوریه اعزام میشوند و به گروه های همفکر در این کشور کمک های مستشاری، تجهیزاتی و عملیاتی میکنند.» خواستم ادامش رو بخونم اما با صدای در، مثل کسایی که کار خطایی کردن گوشی رو خاموش کردم: «بفرمایید!» با داخل شدن بابا، برای احترام، سرجام ایستادم: «سلام بابا؛ خسته نباشید.» بابا با لبخند جوابم رو داد و از درس و دانشگاهم پرسید. بدون اینکه حرفی از شهادت بابای میثم بزنم، اخبار دانشگاه رو مو به مو دادم و بابا مثل همیشه با شور و اشتیاق گوش می‌کرد. صحبت هام که تموم شد، تحسینم کرد و بی مقدمه گفت: «بابا نمیخوای ازدواج کنی؟» چشام گرد شد و بی اختیار خندیدم: «ازدواج؟ چه وقته ازدواجه پدر من؟» لبخند معناداری زد و از جا بلند شد: «خوبه! خوشحالم!» متوجه منظورش نشدم اما خوشحالیش، خوشحالم می‌کرد. تو چهارچوب در ایستاد و گفت: «خاله‌ت داره میاد. حاضر شو بیا پایین!» «چشم»ی گفتم که رفت. دلم پیش اون سایت و ادامه‌ی مطلب بود. اما بالاجبار مشغول عوض کردن لباسام شدم . چقدر سخت بود دل کندن از این پیراهن مشکی ! 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "ادامه ؛ جامانده‌ام" 📜 پام هنوز روی پله آخر بود که صدای زنگ آیفون بلند شد و مامان سریع از آشپزخونه به طرفش رفت. ناراحت از وقتی که بدست نیاوردم تا ادامه مطلب سایت رو بخونم، گوشی رو تو جیبم فرو کردم. خاله و هیئت همراه همیشگی! ، داخل شدن و همه گرم احوال پرسی شدیم. یه دور که چایی چرخید و لیوانا خالی شد، طاقتم طاق شد! وقتی ساعت رو میدیدم که اینجا و برای من ایطور می‌گذره و چند کیلومتر دورتر با حال و هوایی می‌گذره که کسی مثل سعید که همه جوره قبولش دارم ، خیلی دوسش داره ؛ کلافه میشدم. من باید الان اونجا می‌بودم ! دلیل این اشتیاق مهم نیست ؛ فقط مهم اینه که هست و بودنش قطعا طبیعی نیست .. پس هر طور که شده باید بهش می‌رسیدم! میلاد پسرخاله‌م، زد رو پام و پرسید: «چیه؟! چرا اینقدر دمقی؟!» لبخند کمرنگی زدم: «هیچی! خوبم...» سخت نبود فهمیدن اینکه حوصله ندارم ! میلاد دنبال پایه بود برای خنده و شوخی و کیف و تفریح ؛ دقیقا چیزی که حداقل الان تو وجود من پیدا نمی‌شد ! وقتی دیدم کسی حواسش به من نیست، گوشیم رو از جیبم درآوردم و بدون توجه به جواب سعید، نوشتم: «سعید توروخدا یه کاری کن! من دلم میخواد بیام!» چند دقیقه گذشت اما جواب نداد که باز نوشتم: «سعید؟! جواب بده دیگه!!» بازم جواب نداد! تحمل نکردم و یواشکی بهش زنگ زدم اما تا یه بوق خورد قطع کردم. به دقیقه نرسید که زنگ زد! از خدا خواسته، از جمع عذرخواهی کردم و دور شدم: «الو سعید؟!» صداش گرفته بود و به زور درمیومد: «سلام...» - «خوبی؟!» + «شکر .. چیکار داشتی؟!» - «پیامام رو ندیدی؟!» + «نه. فرصت نشد.» خواستم جواب بدم که صدای مداح بلند شد: «سلام عزیز برادرم .. سلام فدایی حسین (؏).. سلام مدافع حرم ..» دلم لرزید و بی‌اختیار بغضم گرفت. - «الو علی اکبر؟!» بغضم رو به زحمت قورت دادم اما همینکه لب به حرف زدن باز کردم، شکست: «سعید منم میخوام بیام!» و بی‌صدا زدم زیر گریه! از صداش معلوم بود تعجب کرده: «خب بیا! چرا گریه میکنی؟» - «مهمون اومده برامون! گفتم که!» + «خب بهشون بگو باید بری!» - «میدونی که نمیشه!» مکثی کرد و پرسید: «واقعا دوست داری بیای؟!» صدام ریز میلرزید: «خیلی سعید! نمیدونم چرا ولی خیلی دلم میخواد بیام!» لحنش عوض شد و با مهربونی گفت: «پس شهید دعوتت کرده...» متوجه منظورش نشدم. مگه میشه یه آدمی که دیگه تو دنیا نیست منو دعوت کنه؟ سکوت کردم که گفت: «یه نفر رو میفرستم دنبالت؛ یکی دیگه رو بفرست آیفونو جواب بده خودش ردیف میکنه بیای!» ذوق زده جواب دادم: «دمت گرم!» گوشی رو قطع کردم اما ذهن و دلم پی همون چند کلمه ای که از مداح شنیدم و صدای گرفته‌ی سعید بود! چی میشه که یه نفر از همه زندگیش و دنیاش میزنه و میره تا فقط به جای مرحوم، بهش بگن: «شهید؟!» متن اون سایت جلوی چشمم زیرنویس شد... کاش میشد ادامش رو بخونم تا بفهمم چرا بابای میثم رفت سوریه ..؟ یه ساعت به انتظار من گذشت. داشتم ناامید میشدم که بالاخره صدای زنگ آیفون بلند شد! دنبال بهانه بودم تا خودم رو از بلند شدن و رفتن سمت آیفون معاف کنم که دخترخالم از آشپرخونه بیرون اومد و رفت سمت آیفون . نفس راحتی کشیدم و ذوق زده منتظر موندم تا دخترخالم برگرده و بگه باید برم. چند ثانیه ای سکوت کرد. انگار داشت به حرف کسی که پشت در بود گوش میکرد. بالاخره سکوتش رو شکست و با لحن طلبکاری گفت: «واجبه؟!» نفهمیدم چی شنید که باشه ای گفت و گوشی رو با حرص سرجاش گذاشت: «علی اکبر؛ با تو کار دارن!» بابا به جای من پرسید: «کی بود؟!» - «نمیدونم! گفت دوست علی اکبره و اومده دنبالش! میگه دوستش تصادف کرده اومده با هم برن بیمارستان!» از تردید نگاه بابا ترسیدم. بی اختیار زیر لب زمزمه کردم: «شهید! کمکم کن بیام!» جملم تموم نشده بود که بابا گفت: «برو پسرم! ولی زود بیا!» چشمی گفتم و سریع رفتم سمت در که یادم اومد لباسم مشکی نیست. سریع برگشتم سمت اتاقم و پیرهنم رو با پیرهن مشکیم عوض کردم و بدون توجه به نگاه سنگین همه، دوییدم بیرون. در رو که باز کردم از تعجب سرجام خشک شدم! کسی که اومده بود دنبالم، میثم بود! با لکنت به صورت رنگ پریده و چشمای سرخش سلام کردم که لبخند زد، فقط یه جمله گفت و بعد ازون کلمه ای حرف نزد! گفت: «خوشبحالت علی اکبر! خوشبحالت!» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
آمدم آرام بگویم "شب به خیر" . . . گریہ هایے کودکانہ بر صدایم خط کشید :)💔 - جانم‌بہ‌فدای‌دل‌ِ‌بے‌تاب‌رقیہ'س'✋🏻🌿قرارگاه‌شھیدغلامے✨
آقا!نمےآیے؟! :)✨ 00:00 ' اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج🌿💚 تسکین دل غمدار مهدی 'عج' صلوات!💔
میگن وقتی سر رو گرفت تو بغلش، اول حرفی که زد این بود: - من الذی ایتمنی علی الصغر سنی؟💔
- '🥀 میگن حضرت رقیہ 'س' همچین کہ سر بابا رو بغل گرفت؛ سرشو نزدیڪ گوش بابا کرد! گفت: بابا شما چیزی نپرس از گوشوارھ . . .💔 من هم ازانگشتر نمیگیرم سراغے . . .💔 - نوڪرت‌برات‌بمیرھ‌خانم 😭✋🏻قرارگاه‌شھیدغلامے✨
'💕 گفتم: حسین دارم‌ از استرس‌ می‌میرم😞 گفت‌: یہ ‌ذڪر بهت‌ میگم‌ هر بار گیر ڪردی ‌بگو، من ‌خیلی ‌قبولش ‌دارم؛ گره‌ی‌ڪار ِ‌منم‌ همین ‌باز ڪرد❤️ (آخہ ‌خودشم‌ بہ‌ سختـی ‌اجازه‌ی ‌خروج ‌گرفت) گفتم: باشہ ‌داداش ‌بگو. گفت: تسبیح ‌داری؟ گفتم: آره. گفت: بگو "الهی ‌بالرقیہ ‌سلام ‌الله ‌علیها"...💕 حتمـا ‌سہ‌ سـالہ‌‌ی‌ ارباب ‌نظر می‌ڪنہ، منتظرتم! . . .و قطع‌ ڪردم‌! چشممو بستم‌‌ شروع‌ ڪردم: الهی ‌بالرقیہ ‌سلام‌الله‌علیها الهی ‌بالرقیہ‌ سلام‌الله‌علیها...✨ ۱۰تا‌ نگفتم ‌ڪہ ‌‌یهو گفتن: این ‌پنج ‌نفـر آخرین ‌لیستہ، بقیہ‌اش ‌فـردا‼️ توجہ‌ نڪردم‌ همینجور ‌ذڪر می‌گفتم ڪہ ‌یهو اسمم ‌رو خوندن! بغضم ‌ترڪید با گریہ ‌رفتم‌ سمت ‌خونہ حاضر‌شم. وقتی حسین رو دیدم ‌گفتم: درست‌شد😭! اشڪ ‌تو چشمش ‌حلقہ ‌زد‌ و گفت: "الهی ‌بالرقیہ‌ سلام‌ الله ‌علیها"... - شھید‌مدافع‌حرم‌حسین‌معز‌غلامے🌿✨