✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"ادامه #قسمت_دهم ؛ گمشده را راه نشان، کربلاست !" 📜
حکم که اومد و سعید امضاش کرد، خودکار رو گرفتم که منم امضا کنم اما با صدای سعید مکث کردم: «این راه، راه سختیه رفیق! برای شروعش از ارباب کمک بگیر! بذار خودشون دست نوکر تازه کارشون رو بگیرن!»
حال قشنگی تو وجودم میچیدید. سعید من رو هم «نوکر» خطاب کرده بود. (:
جانم تازه شده بود. اینقدر که بی اختیار زمزمه کردم: «صلی الله علیک یا اباعبدالله!»
سعید با رضایت لبخند زد: «بسم الله...»
برگه که امضا شد، سعید باز بغلم کرد و صورتم رو بوسید. بعد برگه رو برداشت و دست من رو گرفت و دنبال خودش کشید.
رو به محمدرضا گفت: «محمد خدا اجرت بده، بشین اینا رو جمع و جور کن. من برم این رفیقمون رو راه بندازم!»
از در که بیرون اومدیم، جای اینکه بپرسم منو کجا میبری، پرسیدم: «محمدرضا ازینکه اون بود و من انتخاب شدم ناراحت نیست؟ هر چی هم نباشه سابقهش که از من بیشتره!»
سعید لبخندی زد و گفت:
«برا نوکر آبدارخونه و فرماندهی فرقی نداره! مهم اصل نوکریه که روزیش بشه!»
تا رسیدن به جای نامعلومی که سعید من رو میبرد، غرق جملهش بودم. از خودم میپرسیدم: «چی میشه آدم به دنیا و تعلقاتش اینقدر بی اهمیت میشه؟ چطور روح آدما اینقدر بزرگ میشه که میفهمن خدا و اهل بیت همهان و خودشون هیچن؟ چطور یه آدم تو بیست و پنج سالگی، اینقدر بزرگ میشه که شبیه پیرغلاما حرف میزنه؟»
به خودم اومدم دیدم وسط مسجد دانشگاه، رو به روی حاج آقا رشتی، روحانیِ دانشگاه نشستم! مثل اینکه اون هم باید برگه رو امضا میکرد. چیزخاصی جز ماشالله و صلوات، نگفت اما وقت امضا کردن لبخند از لبش و رضایت از نگاهش نمیرفت! امضا رو که گرفتیم با سعید بدو بدو رفتیم دفتر ریاست دانشگاه. متاسفانه اونم باید پای برگه رو امضا میکرد! داخل دفتر که شدیم و حکم رو جلوش گذاشتیم، با لحن بدی سعید رو بیرون کرد. خیلی دلم میخواست اعتراضی کنم اما الان فقط خودم نبودم که تو دردسر میوفتادم، پای سعید هم گیر بود!
با رفتن سعید اینقدر حرف زد که خودش هم خسته شد. بی مبالغه، فقط نوار پر کرد؛ بی محتوا! یک ریز از بدیِ بسیج و بسیجی ها گفت و منو از ورود بهش منع کرد!
تا وقتی ازم پرسید: «خب؟! حالا تصمیمت چیه؟» سکوت کرده بودم اما بعد با خونسردی گفتم: «مگه قراره تصمیمم عوض شه؟ امضا کنید لطفا.»
انگار که توقع دیگه ای داشته، گفت: «اما علی اکبر...»
حرفش رو قطع کردم و با اطمینان گفتم: «اگر سعید دوست صمیمیم و نمره الف و رتبه برتر دانشگاه نبود، مطمئن باشید حرفتون رو میپذیرفتم! اما از متاسفانه یا خوشبختانه، همین سعید فرمانده بسیجه!»
برای رئیس دانشگاه، شنیدن این حرفا از زبون منی که تا همین ماه قبل، سرم جلو استاد و عوامل دانشگاه پایین بود و هر کی هر چی میگفت جز چشم ازم چیزی نمیشنید، گرون تموم شد. این رو از مشت گره کرده و چشمای سرخش راحت میشد فهمید!
برگه رو که امضا کرد، برش داشتم و با تشکر مختصری از در بیرون رفتم. سعید رو نیمکت نشسته بود و سرش رو بین دستاش فشار میداد. با قدم های بلند نزدیکش شدم: «سعید؟ خوبی؟»
سربلند کرد و اول از همه به برگه نگاه کرد: «امضا کرد؟»
سرتکون دادم که با خوشحالی از جا بلند شد: «مردم از استرس! گفتم الان مغزت رو میشوره!»
پوزخندی زدم و راه افتادم: «عمراً! متوهم های عقده ای!»
سعید با تعجب نزدیکم شد و گفت: «صداتو بیار پایین! بشنوه پوستت رو میکنه!»
بیخیال شاته بالا دادم و گفتم: «بشنوه! مگه غیر اینه؟! باید با حقیقت کنار بیان دیگه!»
ایستاد. گفت: «الان یعنی واقعا نمیترسی؟»
برگشتم و دست رو شونش گذاشتم: قبلاً چرا؛ اما خودت یادم دادی، آدم فقط باید از خدا بترسه! نه خلق خدا!»
خودمم نمیفهمیدم چطور یهو اینقدر شجاع و نترس شدم که تو رو رئیس دانشگاه هم ایستادم! قبلا شنیده بودم بندگی خدا رو کردن، عزت میاره! اما تا این حدش رو فکر نمیکردم...!
فقط خوب میدونستم، راهی که امروز بهش قدم گذاشتم، تهش به همون عاقبت بخیری ای میرسه که صبح مامان ازش میگفت! این راه، همون راه فراره! فرار به سمت حسین علیه السلام!
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
نشر باقید نام نویسندھ و منبع ،
#بلامـانع✋🏻🌼!
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
بِسمِرَبِّالحُسَینعلیہالسلام'💔✨
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
شفاعہالحسین'؏ . . .🕊✨
#حسینجانم💕🕊
با عشق حسین هر ڪه سر و ڪار ندارد
خشڪیده نهالیست ، پـر و بـال ندارد🚶♂
ما غرق گناهیم و ز آتش نهراسیم🔥
آتش بہ محبان #حسیـن ڪار ندارد🖇
#حضرتعشـق❤️
#صلےاللهعلیڪیااباعبدالله✋🏻✨
- بِسمِرَبِّالحُسَین❤️!
عرض سلام و ادب و احترام ...✋🏻✨
- شاعر مےفرماید:
گو کلامے تا گره باز ڪنم ...💬
گره از دل، گره از کار، همگے باز ڪنم!
در @nooshe_jan
شنوای کلامتان هستیم؛
بہ صرف چای ...☕️✨
بہ طعم رفاقت ...🤝💕
'نقد، نظر، پیشنهاد، دلگویہ، واگویہ ...🖇'
- هر چہ از دل برآید ...💛
بےدرنگ بر دل نشانیـــم ^^!
- https://harfeto.timefriend.net/16296221354770
پاسخگوی شما هستیم:
#حرمـلازمـ✨💛:)
#یاشهید🕊🌸
#نوڪرالحسین'🌿!
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
. . .💕(:
- حالا که از میانِ تمام دلخوشےهای دنیا
دلخوشےام داشتنِ محبت توست،
"فَاشفَع لی عند ربڪ✨"
پس شفاعت کن پیشِ خدایت کھ تورا از
من نگیرد . . .!❤️(:
#حبیبےحسین'؏ 🕊💕
『بِنَفسےاَنتْیامولا』
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
شفاعہالحسین'؏ . . .🕊✨
اگر بہ یاد امام حسین'؏ افتادید ... ✨
تردید نکنید ڪہ آقا هم بہ یاد شماست'💕!
🖇-آمیرزاسماعیلدولابۍ!
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسمربالحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "ادامه #قسمت_دهم ؛ گمشده
جوانے خدمت امام جواد'؏ رسید و گفت:
حالم خوب نیست!
از مردم خستہ شدهام🚶♂
با تهمت، غیبت و ... چہ ڪنـــم؟
نَفَسم در این بلاد بالا نمےآید💔!
امام فرمودن:
به سوی حسین'؏ فرار ڪن ...✋🏻🕊✨
『بِنَفسےاَنتْیامولا』
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨ بہ وقت『ملجاء'🌿』 "انشاالله امشب سہ پارت تقدیمتون مےڪنم . . . !"
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨
بہ وقت『ملجاء'🌿』