امیر حسینی53c501531d167e4312e342ec2028dd4erz2fgni4ug4hz6x.mp3
زمان:
حجم:
4.97M
ـــ ــ ـ
ایمـانم رقیه ؛
جانانم رقیه (س) .
ای عشـق #علمـدار✨
عمه جانم رقیه (س) !💛((:
✨ ؛
همه قائل بر این هستند که باب الحوائج
در عالم سه نفر هستند
منِ مجتبی میگویم چهار نفر هستند،
همه میگویند: حضرت موسی بن جعفر،
حضرت علی اصغر و حضرت ابوالفضل
علیهم السّلام است،
بر من مکشوف شده است و قائل بر این
هستم که چهارمین کسی که در عالم
باب الحوائج است حضرت رقیه(س) است،
واللّٰه قسم آنقدر آبرو دارد که اگر دستان
کوچکاش را بالا بیاورد دعا نکرده
خدا میگوید مستجاب شد ..!🤍(:
- حاجآقامجتبیتهرانی(ره) -
✨🌹
🌹
بِسْــماللّـھنـورٌعـلىٰنُـورٍ✨
-『 #مهدیارانپلاک۳۱۳ 』-
« قسمت اول ، #ابوحنانه ..!🌿 »
لبههای پالتوی مشکیاش را به هم نزدیک تر کرد. هنگامی که تکانهای هواپیما آرامتر شد؛ از جایش بلند شد و چند ردیف جلوتر پشت صندلی مافوقش نشست.
- آقا... میگن نیم ساعت پروازه، بچه ها گفتن نمیتونم برم حسینیه وداع؛ میشه همین جا چند دقیقهای...
سردار که متوجه شرایط او و صحبتش بود، بیصدا سرش را به نشانهی تایید تکان داد. به ذکر لبان سردار چشم دوخته بود؛ صدای گرفتهاش را صاف کرد و تشکری کوتاه به زبان آورد. با کمک صندلی بلند شد و با قدمهایی سنگین به سمت پرده رفت. تابوت شهید، با پرچم سه رنگ ایران و پرچم گنبد حضرت رقیه (س) انگار جلوهای از وصال بود، وصال عاشقانهای به بهای خون و خونِ جگر ... جوانی در حالی که دو دستش روی هم بود و هنوز لباس خاکیاش را به تن داشت، با احترام کنار تابوت ایستاده بود و با دیدن او کمی جا به جا شد. همهی رسمیتها را کنار گذاشت و روی زانو کنار رفیقش که بیشتر رفیقِ همه بود؛ فرود آمد. سرش را گوشهای از تابوت گذاشت که پرچمِ حرم بیبی بود و آن را بوسید.
- خداحافظ فرمانده... قول شفاعت دادی، میدونم میمونی پای قولت؛ منتظرم باش... زود میام
ضبط صوت کوچکی را از جیبش خارج کرد و روی تابوت گذاشت.
- حاجی، خیلی حرفا دارم! قدر یه کتاب حرف دارم... همون کتابا که میخوندی و با خنده میگفتی چی میشه برای منم بنویسن! بعد چندین وداع و داغ رفیق دیگه میدونم خانوادهات بعد خداحافظی با پیکر پاره پارهات... دنبال هر رد و نشونی از توأن! میدونم خودتم راضیی؛ از پیامای زیادت تو این روزای آخر به خانمت و سفارشات برای دختر کوچولوت پیداست. اصلا خیلیاشو خودم شنیدم... از همون موقع حس میکنم که منم باید بگم؛ اینهایی که از تو، تو خاطرم دارم، امانته پیش من! باید برای دخترت بگم...
نفس عمیقی کشید و دکمهی ضبط صوت را فشرد:
- ابوحنانه، جوونترین فرماندهی شهید ما! خوش به سعادتت مرد! کوه بودی ولی آروم و سر به زیر، من رشته کوهایی رو میشناسم که از تو تاریکی هم معلومن! همونایی که تو روز پشت نگاه خیرهی ابرها گم میشن و شب، سایهی امنیت پهن میکنن. ابوحنانه معروف بود به خط شکسته و قشنگش! خودش میگفت چندجا «بدخط» خطابش کردن ولی من میگم نه... اتفاقا ابوحنانه خوب مشق میکرد؛ نبودین ببینین چطور مشق عشق مینوشت از روی دست و بازوی سقای بی دست... به خدا ندیدین شما، نامههاش واسه نخل بی سر و سوختهی کنار حرم رو...
نفس عمیقی کشید و با سرفهای کوتاه، رشته کلام را از نو دست گرفت:
- دو سالِ اعزامهای پیاپی ابوحنانه به سوریه، با هم بودیم! از وقتی که عکس حنانه خانوم یکساله با دو تا دندون رو بهم نشون داد و گذاشت جیب کنار قلبش، تا وقتی که برگشتیم سوریه و با اشک یکم اون طرف تر از حرم بیبی رقیه (س) از تولد سه سالگی دخترش میگفت و با هر جمله روضه میخوند... حنانه جان من نمیدونم سه سالگی تو چکار کرد با پدرت؛ ولی میدونم دلسوخته بود برای سه ساله اباعبدالله (ع). دفعه اولی که اعزام شدیم، نزدیک محرم بود و وقتی برگشتیم، آقا اربعین طلبیدن؛ سال بعدش همون موقعها وسط آتیش سنگین داعش بودیم، حرومیا نزدیک حرم شده بودن... شبایی بود که تو کانالهای آب میخوابیدیم و چند دقیقه یکبار نفس میگرفتیم تا با صدای نفسهامون لو نریم؛ اوضاع عجیبی بود که وصفش خیری نداره! ولی اون وسط شرایط جوری شد که مجبور شدیم مسیری رو جلوتر بریم و برای پاکسازی اطراف حرم عمه زینب (س) مسئولیتی گرفتیم... من، ابوحنانه و بقیه، همه با هم به خاطر عملیات سنگین پیش رو وداع کردیم و حلالیت خواستیم؛ اونشب بحث التماس دعاهای شهادت هم داغ تر از همیشه بود! آخه آرزوی تک تک بچهها بود روز اربعین به دیدار اربابش برسه :)
چند نفری گروه شدیم و راه افتادیم، یکجا که سر نقشه نشسته بودیم، ابوحنانه بعد سکوت تقریبا طولانی با صدایی که گرفتیش نشأت گرفته از بغض فرونشستهاش بود گفت «بچهها میدونید مسیری که میریم، بین الحرمینه؟ نیت کنید، به نیت اربعین قدم بردارین! از نزدیکای حرم خانوم رقیه (س) میریم سمت زینبیه» این رو که گفت بغض بچه ها شکست، بغض خودش هم... با گریه گفت «ببینین! عمود های ما این ردهای تیرِ روی در و دیوارهاست که به حرم عمه سادات (س) میرسه... رد این تیرهایی که معلوم نیست خون چند نفر رو پشت این خرابهها ریخته؛ تیرهایی که معلوم نیست چند بچه رو از ترس روی این سنگ و کلوخها محبور به دویدن کرده...»
ــــــــــــــــــــ ـــــ
تقدیم به پیشگاه خانوم سه ساله
دردانـه مولایمان ، ابـاعبداللّه (ع)❤️
بھ قلم : یـٰاشھیـد " زینب.س.ه "🍃
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌹
🌹
بِسْــماللّـھنـورٌعـلىٰنُـورٍ✨
-『 #مهدیارانپلاک۳۱۳ 』-
« ادامه قسمت اول ، #ابوحنانه ..!🌿 »
بغض سنگین، روی صدایش خش انداخته بود؛ سرفههای مداوم تر هم فاصله میانداخت بین روایتهایش:
- ابوحنانه اشک هاش رو با شال مشکی دور گردنش پاک کرد؛ شالی که من براش اسم گذاشته بودم، بهش میگفتم سلحشور ابوحنانه! بعد با صلابتی بی نظیر و لحن متین گفت «یالله! عمود آخر، رو دیوار حرمه؛ رسیدن بهش یعنی السلام علیک، به شیرینی شهد شهادت انشاءالله! یا علی مدد» و راه افتاد. هیچوقت این جملهها رو با صدای فرمانده یادم نمیره...
به یاد عزیز پرکشیدهاش و خاطرههای زندهتر از جسم پاکِ پیچیده در کفنش، قرار از دست داد و سر بر تابوت گذاشت؛ گریست، آنقدر سنگین شبیه گریههایی که برای روضههای مجسم شام کرده بود... با صدای پایی که به گوشش خورد و تکان های نا آرام هواپیما ضبط را برداشت و نزدیک تر کرد
- رحمه الله به عشاق اباعبدالله (ع) ؛ صلی الله علیک یا ثارالله... والسلام علیکم و رحمته الله و برکاته
و ضبط را به پایان رساند. سردار دست بر شانهاش گذاشت که فهمید باید وداع کند؛ باری دگر سر بر تابوت گذاشت و چند بار بوسه روی آن نشاند، گفتنیها که تمام نمیشوند، کمی از آنها را گفته بود اما ناگفتهها را در بقچهای پیچید و همانجا روی تابوت گذاشت و بلند شد؛ رو به سردار با چشمانی خیس و صورتی سرخ ایستاد و سرش را پایین انداخت. سردار دو قدم نزدیک تر رفت و دستش را به سر او کشید، پیشانیاش را نزدیک آورد؛ بوسید. سپس شال سیاهی را از میان چفیه برداشت و روی دوش او انداخت.
- این هم سلحشور ابوحنانه فرمانده! یا رقیه(س)...
رویت شبیه ماه، تویی از تبارِ ماه
روشن نمودنِ شب تار است کارِ ماه
هفت آسمان خلاصه ی چشمت نگاه کن
تا غرق بیکرانه شود هر ستاره، ماه!
مهرت شبیه ماه به مردابِ دل فتاد
مرداب هستم و شده ام همجوار ماه
حتی اگر که علم فلک هم غلط شود
چرخیدن است کار زمین در مدار ماه
ــــــــــــــــــــ ـــــ
تقدیم به پیشگاه خانوم سه ساله
دردانـه مولایمان ، ابـاعبداللّه (ع)❤️
بھ قلم : یـٰاشھیـد " زینب.س.ه "🍃
- نشر با قید نام نویسندھ و منبع ، آزاد میباشد .
✨https://eitaa.com/shahid_gholami_73
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
✨🌹 🌹 بِسْــماللّـھنـورٌعـلىٰنُـورٍ✨ -『 #مهدیارانپلاک۳۱۳ 』- « ادامه قسمت اول ، #ابوحنانه ..!🌿
- #مهدیارانپلاک۳۱۳ ؛ یک مجموعه داستانی کوتاهه که هر قسمت داستان خودش رو داره و تقدیم چشمان شما میشه ..💕 این داستانهای کوتاه ، داستان کسانیه که در مسیر زلال چشمه زندگیشون راهشون رو کج کردن به سمت مهدیاران « یاران حضرت مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) » و ما زنگ پلاک ۳۱۳ رو میزنیم و راوی عشق میشیم ..!💚(:
اینم هم بگم که اولین باره که اینجا و در قرارگاه عزیز ، داستانی با قلم خودم رو قرار میدم ؛ دوست دارم از حالتون .. از خود داستان و میزان ارتباطتون با قلمم رو بگید .. این لطف رو میکنید؟ 🌹(:
- https://harfeto.timefriend.net/17233068020599 ✨
میگفتند :
نامت جنون خیز است حق دارد موذن هم ،
وقت اذان با دست سر خود را نگه دارد ..!💛((:
و حالا ؛ سلام بر فرزندِ آن آقا ، که نامشان برای قلب هایمان جنون خیز است !✨
دست بر سینه میگذاریم تا قلب از جایش کندھ نشود ..!❤️(((:
#یـٰابنَالـزهراء🌸
𓏲 قرارگاھ عشـٰاق
#یابنیــاٰس✨
ماھ را که میبینم ، حضرت عمو عباس علیه السلام یادم میآید و ..🤍
شما را .. ((:
که هر بار دلتنگتان شدم ، چشم هایم را بستم و زمزمه کردم :
از دو چشمِ یاس میخوانم ، بیا !
شعری از احساس میخوانم ، بیا !
نیستم لایق به دیدارت ولی ..
روضهٔ عباس میخوانم ، بیا ..!💚
و آن لحظه است که تمام دنیا میشود علقمه ای که باید از آن بگویم ..💔✨
• السلام علیک یا مولای ؛ یا اباصالح المهدی🌸
𓏲 قرارگاھ عشـٰاق