رفتن به مراسمِ ختم، از تلخترین و سنگینترین احساسهاست...
بغضی که توی اون مسجد انتظارت را میکشد، خفه کننده است...
و اینکه نمیتوانی برای نالههای صاحبان غم، کاری کنی، همه چیز را سختتر و طاقتفرساتر میکند...
کاش غم وجود نداشت...
کاش فراق معنا نداشت...
کاش...
دعا میکنم حضرت زینب (س)، دستی بر اشکهای ناتمامِ خواهرِ مرحوم بکشند... . صحنهاش از پیش چشمانم نمیرود؛ خواهر مرحوم، دوباره نگاهی به عکس برادرش کرد و ناگهان، شالش را روی صورتش کشید و دوباره ناله کرد: آخ داداش! و گفت: من همین الان دلم برات تنگ شده، چیکار کنم...؟
دعا میکنم حضرت زهرا (س) و خانم لیلا (س) دستی بر سر دلِ شکستهی مادرِ مرحوم بکشند که وقتی امروز مداح روضهی حضرت علیاکبر (ع) میخواند، صدای هق هق مادر مرحوم بلند شد و قربان صدقهی پسرشان رفتند که الهی مادر فدای صورتت بشود و... .
دعا میکنم امام حسین (ع) دستی بر قلبِ صبور پدر مرحوم بگذارد که پدرم میگفت حاجآقا حماسه به پا کردند! نه کسی اشکی از ایشان دید و نه نالهای و نه گلایهای... . آنها که شب اول، همان ساعات اول خود را به این خانواده رساندند میگفتند: حاج آقا هیچی نمیگفتند فقط دستهایشان میلرزید... .
دعا میکنم حضرت ام البنین (س) دست بر دلِ ناباور همسر مرحوم بکشد. که امروز وقتی در لحظهی آخر، نگاهش به صورتم گره خورد، قلبم لرزید... . نمیدانم در آن چشمها چه بود که نتوانستم تاب بیاورم و نگاهم را زمین انداختم. آن بهتِ غریب، آن ناباوری سنگین... . قبل از آن هم یک لحظه بیهوش بود و لحظهی بعد، به فریادِ نامِ همسرش، گریان... .
دعا میکنم حضرت رقیه (س) با همان دو دست کوچکشان، دستهای دو دختر مرحوم را بگیرند... . دختر بزرگ مرحوم، نه گریه میکرد، نه حرف میزد و نه حتی تکان میخورد. زل زده بود به نقطهای نامعلوم و سرش را به صندلی تکیه داده بود... . دیروز اما مادرم میگفت، سر خاکِ پدرش، فقط جیغ میکشید و جیغ میکشید و جیغ میکشید... . دخترِ بزرگش از من کوچکتر است؛ خدا به سنِ کمشان و باقیِ عمرشان با این دنیای بدونِ بابا، رحم کند... .
دعا میکنم امام سجاد (ع) نالههای برادر مرحوم را تسلی دهند، که تعریف میکردند، دیروز تا به بهشت رضا (ع) رسیده، خودش را توی قبر خالی انداخته و فقط ناله زده... . میگفتند وقتی برادرش را کفن پیچ دستش دادند، سر بلند کرده، گفته میدونم سرده، خستهاین! ولی صبر کنین! من با داداشم حرف دارم... . و شاید بقیه نفهمیده باشند، اما یقین دارم برادرش، معنای تمام فریاد های برادر را فهمیده...! میگفتند همه که رفتند، او رفته یک گوشه کنار جدول نشسته و... گریه نه! فقط فریاد زده... .
دعا میکنم... دعا میکنم و به اهل بیت (ع) و قلب شکستهشان توسل میکنم تا خدا صبرشان دهد... .
و جانِ عالم فدای آن لحظه که اباعبدالله (ع)، بالاسر پیکر اربا اربای علی اکبرشان رسیدند و فرمودند: علی الدنیا بعدک العفا...
و علی الدنیا...
و علی الدنیا...
و علی الدنیا...
شادیِ روحِ سیدمسعود، صلوات🕯🏴
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
رفتن به مراسمِ ختم، از تلخترین و سنگینترین احساسهاست... بغضی که توی اون مسجد انتظارت را میکشد، خ
آسمان سیاه است؛ خیابانها هم.
آری شب است...؛
اما به خیالِ من، تمامِ این شهر عزادار است... .
تقصیر من نیست، تقصیر این دنیاست! آن اشکها که دیدم و آن نالهها که شنیدم... .
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
رفتن به مراسمِ ختم، از تلخترین و سنگینترین احساسهاست... بغضی که توی اون مسجد انتظارت را میکشد، خ
گویی تمامِ غم در آن یک ذره جا، جمع شده بود...
اما من که یقین دارم آنچه دیدم، تمامِ غم نبود...
پس...
پناه بر خدا از تمامِ غم...
حالا بهتر میفهمم چرا باید دعای سلامتی امام زمانم را، مدام و مدام بخوانم...
سلامتی آقا امام زمان (عج) صلوات✨
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
رفتن به مراسمِ ختم، از تلخترین و سنگینترین احساسهاست... بغضی که توی اون مسجد انتظارت را میکشد، خ
خیلی مرام میخواهد! باید مهربانی در عمیقترین نقاط روحت ریشه کرده باشد که بتوانی در اوجِ غم تلخ و سنگینی که قلبت را در چنگالش، تنگ میفشارد، و درست چند دقیقه بعد از آنکه خیره شدی به عکسِ برادر مرحومت و فریاد زدی که «من دلم برات تنگ شده! من کم آوردم!» درحالیکه برای اولین بار کسی را دیدهای، دستش را بگیری و بگویی: «من از مامان در موردتون زیاد شنیدم! منم مثل خواهرتون، اگر کاری داشتین بهم بگین... .»
خیلی دلِ بزرگی میخواهد...
اصلا کلمات را چه توانِ توصیف...؟
تصورش کنید...!
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
آسمان سیاه است؛ خیابانها هم. آری شب است...؛ اما به خیالِ من، تمامِ این شهر عزادار است... . تقصیر من
جملاتشان از یادم نمیرود...
خواهر مرحوم به عکس برادرش نگاه میکرد و میگفت: «خیلی سخته... داغ برادر خیلی سخته... من شنیده بودم! ولی فکر نمیکردم اینجوری باشه... .»
البته...
اینقدر آرام که مینویسم نه...
با گریه... با حالی که منِ مهمان را هم به گریه میانداخت...