- السلامعلیڪ✨
یامولاییااباعبداللهالحسین✋🏻❤️
- السلامعلیڪ✨
یـامولاییاابـاصـالـحالمهدی✋🏻💚
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- لبیڪ...✋🏻💔
امروز روز پر كشيدنِ مردی است . . .🕊💔
كہ در ساليان دراز، غمِ عظيمِ عاشورا را
لا بہ لایِ بغـض هـای منـاجــات
بہ آسمان هديہ كرده است'💔!
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨ بہ وقت『ملجاء'🌿』 - انشاالله شبِ تاسوعا💔 سـه پارت خواهیـم داشت
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨
بہ وقت『ملجاء'🌿』
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"#قسمت_نهم ؛ گمشدهام ؛ راه نشانم بده !" 📜
تو ماشین که نشستیم، سعید سریع ضبط رو روشن کرد و مداحی پِلی شد:
- «دوباره حسرت میخورم! پایین میگیرم سرمو! میبینم هر روز میارن، مدافعین حرمو!»
زیرچشمی به سعید نگاه کردم. همین ب بسم الله، صورتش خیس اشک شده بود.
- «فدایی عشقت؛ راهی میقاتن! سینه سپرهای عمه ساداتن!»
زمزمهی آروم سعید، که عین حسرت بود، همراه مداح، بلند شد.
- «همه پای این دفاع میمونیم؛ تا آخرین قطره خون! بی بی جان منم بخر؛ تو سیاهی لشکر زینبیون!
پیش کسی غیرخدا، خداکنه بنده نشیم! پیش امام و شهدا، الهی شرمنده نشیم!»
ناگهانی ترمز زد و اشکشو پاک کرد. گفت:
«علی اکبر میشه تو بشینی؟»
سرتکون دادم و جامونو عوض کردیم. همینکه راه افتادم زمزمه "یاحسین (ع)" آرومتر شد و مداح ادامه داد:
- «خون شهیداس که... علم نیوفتاده! یادمون نرفته که... خونِتون از همه چی مهم تره!
شما هم... آی شهدا! توی محشر ما رو یادتون نره!»
تو حال و هوای مداحی بودم که صداش قطع شد! نیم نگاهی به سعید کردم. گفت: «یه چیزی ازت بخوام، رومو زمین نمیزنی؟»
سریع گفتم: «نه بابا! بگو!»
لبخندی زد و گفت: «دو روز دیگه محرمه...
حسینیه هم مثل هر سال...»
مکث کوتاهی کرد و پرسید: «درمورد حسینیهمون چیزی میدونی؟»
سر تکون دادم که یعنی: «نه!»
گفت: «پس بذار از اول برات بگم!
تا پارسال، خونهی ما، چهارتا پلاک بالاتر از خونه میثمشون بود. اصلا همینم شد که اینطور با هم رفیق شدیم. از بچگی هر لحظه با هم بودن، کم نیست!»
چشام گرد شد: «جدی میگی؟ یعنی از بچگی همو میشناختین؟»
خندید: «آره... از پنج سالگی باهمیم!»
دلم براش کباب شد! من نمیدونستم سعید و میثم اینطور با هم رفیقن! اما وقتی فهمیدم، فکر کردن به غصهی سعید و داغی که از دوریِ میثم به دلش مونده، آتیشم میزد!
آهی کشید و گفت: «میبینی چطور قالم گذاشت؟!»
جوابی نداشتم بدم! سکوت کردم...
- «بگذریم... محلهی ما، ازون محل ها بود که تو زمان جنگ، هر روز یا دیگه تهش هر هفته، یه شهید میداد! یه دور که تو محل بزنی، کم جانباز و آزاده نمیبینی! همشون هم یه کوه خاطرهن که وقتی پای حرفشون بشینی، کل هشت سالِ جنگ و جبهه رو برات تعریف میکنن! همین اعزام های پشت هم و جوونایی که میرفتن و دیگه برنمیگشتن، دلیلی شد تا بزرگتر محل که حاجغلامحسین صداش میکردن، تصمیم بگیره، یه حسینیه برا محلمون به نیت پیروزی اسلام تاسیس کنه. همینم شد!
پولدارا پول گذاشتن و اهل فن ها، اومدن پای کار که به ماه نرسیده، حسینیه علی اکبرِ حسین (علیه السلام)، افتتاح شد!
از شنیدن اسمش به وجد اومدم: «چه اسم قشنگی!»
با لبخند شیرینی، سرتکون داد: «اره... چون همه جوونامون رفته بودن، حسینیه رو به اسم جوون امام حسین (ع) گذاشتن... حسینیه هر روز شلوغ تر و با شکوه تر میشد! محرم هر سال شلوغ تر از سال قبل بود! اینقدر که باز پول جمع کردن و فضا رو بزرگ تر کردن. کل مراسمای محرم هم به دست اهالی همون محل برگزار میشد!»
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
نشر باقید نام نویسندھ و منبع ،
#بلامـانع✋🏻🌼!
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
بسمربالحسین'؏✨
- 『ملجــاء'🌿』-
(فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!)
"ادامه #قسمت_نهم ؛ گمشدهام ؛ راه نشانم بده !" 📜
نفس عمیق و پر دردی کشید و گفت:
«از پنج سال پیش تا همین پارسال، مداح محرم های حسینیه، من بودم و میثم!»
جا خوردم: «تو مداحی؟»
خندید: «نمیاد بهم؟»
دست پاچه گفتم: «نه نه!»
نفسمو پرصدا بیرون دادم: «اون از پاسدار بودنت! اینم از مداحی کردنت! دیگه چیکاره ای؟»
بلند بلند خندید و گفت: «مزهش به یهویی فهمیدنشه اخوی!»
از تعجب ابروهام رفت بالا:
«پس این داستان ادامه دارد... آره؟!»
سرتکون داد و سریع رفت سر بحث اول:
«هر سال دوتایی باهم مراسمو شور میدادیم! اون زیارت عاشورا و روضه میخوند؛ منم مداحی میکردم.
سوالی نگاش کردم: «روضه خوندن با مداحی فرق داره؟»
- «آره...»
+ «چه فرقی؟»
- «فرق که زیاد داره .. مثلا با مداحی سینه میزنن، ولی با روضه نه!»
+ «آها... خب؟»
- «خب که...»
از ته دل چنان آهی کشید که حس کردم قلبم سوخت. گفت: «امسال تنهام!»
دلم میخواست یه کمکی کنم و اولین چیزی که به ذهنم رسید رو پرسیدم: «حسام مداحی بلد نیست؟»
جوابی نداد. سکوتش که طولانی شد، صداش زدم: «سعید؟»
نگام کرد و گفت: «گفتی رومو زمین نمیزنی! نه؟»
سرتکون دادم. گفت: :«نذار امسال تنها بخونم!»
چند ثانیه طول کشید تا بفهمم منظورش ازین جمله، همراهی تو روضه خونی بود! لب باز کردم بگم: «من نمیتونم! نه بلدم! نه توانشو دارم!» که گفت: «اتفاقا صدای خوبی هم داری!
هر وقت حرف میزدی میثم با حسرت میگفت صدات داره حروم میشه! جون میده برا مناجات خونی!»
چیزی نمونده بود که چشام از حدقه بیرون بزنه: «شوخی میکنی دیگه؟»
لبخندش رو خورد و جدی گفت: «بنظرت من با اسم میثم شوخی میکنم؟»
راست میگفت! با اینکه تا میثم بود، مدام تو سر و کله هم میزدن اما از وقتی رفت دیگه حتی اسمش هم با لحنی میگه که یا بغض داره یا غمش از گریه واضح تره!
خیلی سعی کردم رک و راست بگم «نه!» و همه چی رو تموم کنم! صدایِ همیشگی تو سرم ضرب گرفته بود و مدام تکرار میکرد: «آخه تو رو چه به مناجات خونی؟» اما هر بار خواستم بگم «نه!»، مظلومیت لحنش وقتی تو خونه بهم گفت: «من فقط تو رو دارم علی اکبر» ؛
برام مرور میشد و توان حرف زدن رو ازم میگرفت!
دو راهی سختی بود! احساسی که هنوز درست نمیشناختمش یک راه رو رد کردن حرف سعید و موندن تو همین پخمگی و دینِ نصف و نیمه نشون میداد، و یک را رو پذیرفتن دعوت سعید و قدم گذاشتن تو راهی که تهش میرسه به حال خوبِ سعید و میثم ..!و با نوع بیان گزینه ها ، چاره ای ندیدم جز اینکه دومی رو انتخاب کنم و دلمو به دریا بزنم!
هنوز مونده بود تا برسیم خونه. خواستم همونجا بگم: «قبول رفیق! هستم تا تهش!»
اما هنوز به خودم مطمین نبودم و زمان رو خریدم که تا برسیم چند باری چرتکه بندازم و دو دوتای تصمیمم رو با این فرض محاسبه کنم که : «منِ علی اکبر مالِ روضه خونی هستم واقعا؟»
دم درِ خونه که رسیدیم، هر دو پیاده شدیم و سعید رفت سمت درِ راننده. چیزی که نپرسید، خداحافظی کردم و سمت خونه رفتم. خواستم کلید بندازم و در رو باز کنم اما دستم شل شد. نمیتونستم سعید رو ناامید بذارم!
برگشتم و تکیه دادم به لبه شیشه. سعید نگاهش هم ناراحت بود! نفس سنگینی کشیدم و گفتم: «سعید؟ من... من حس میکنم تو زندگیم گم شدم! نمیدونم کجام و کجا میخوام برم!»
به چشماش خیره شدم و گفتم:
«راهو نشونم میدی رفیق؟»
چشماش برق زد. لبخندی زد و گفت: «این یعنی هستی باهام؟
خندیدم. دستمو جلو بردم و دستش رو گرفتم: «تا تهش!»
ذوق زده از تیری که تو تاریکی انداخت و از شانسش به هدف خورد، گفت: «فروا الی الحسین، رفیق! فروا الی الحسین ..!»
فهمیدم چی میگه اما متوجه نشدم منظورش چیه! پرسیدم: «چیشد؟ کجا فرار کنم؟»
لبخندی زد و گفت:
«اون کتابی که میثم بهت داد رو خوندی؟»
- «نه هنوز! میخواستم میثم برگرده، یکم بیشتر در مورد کتابش بگه، بعد بخونمش!»
+ «هر چی حرف در مورد این کتاب هست، تو خودشه! تو خود کتاب! تو درکش!»
مکثی کرد و لبخندش پررنگ تر شد: «زمانی که حاج علی بود، یه بار داد، خوندمش.»
تو چشمام نگاه کرد و گفت: «بخونش علی اکبر... راه درست رو همون صفحه اول نشونت میده!»
بین مبهمی حالِ من و سردرگمیم بین هزار تا سوال نپرسیده، خداحافظی کردیم و رفت...
داخل اتاق، چشمم به عکس شهید همت افتاد که هنوز روی میز بود! تو چشماش که منو یاد چشمای میثم مینداخت، نگاه کردم و زیر لب، انگار که بتونه، گفتم: گمشدهام! راه نشانم بده...
💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻
ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ
هدیه به آقای جوانان حضرت علےاکبر (؏)💕
بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱
- بـا احتـرام #ڪپۍممنـوع⚠️'!
نشر باقید نام نویسندھ و منبع ،
#بلامـانع✋🏻🌼!
✨قرارگاهشھیدحسینمعزغلامے
𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
شبِشهادتِامامسجـــــاد'علیہالسلام'،
روضہخیلےسنگینہ💔!
باصلواتبرایتسکیندلِپردردِامامـمون
مهدیِفاطمہ'عج'،بفرماییدروضہ ...👇🏻
-> @Al_yasin_14 ✨
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
شبِشهادتِامامسجـــــاد'علیہالسلام'، روضہخیلےسنگینہ💔! باصلواتبرایتسکیندلِپردردِامامـمون م
دوستاداران امام زمان 'عج'💕
در هیئت، چلہی تعجیل در فرج🕊🌿
و سلامتے امام غایبمون 'ارواحنا فداه'
گرفتیم . . .❤️✨
- منتظران! جانمونید ✋🏻🖇
-> @Al_yasin_14
هدایت شده از قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
بِسمِرَبِّالحُسَینعلیہالسلام'💔✨
جایےروندارممناربابم ...🚶♂
تمامِمنحسین'؏است ...❤️
#سلامایپشتوپناهم✋🏻💕
『بِنَفسےاَنتْیامولا』
- یامَنلایَشغلھسَمععَنسمع '✨
طوریبھحرفهاتگوشمیدھ
کھانگارفقطتوبندشے ...💕(:
#اللهمھربانمن'
『بِنَفسےاَنتْیامولا』
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
مشڪلامرفرج بادستاووامےشود برخودمہدے'عج'قسماینڪار ڪارزینبۜاسٺ🍃💛🕊!!
#وماادراکمازینبۜـ🌻"
-حضرٺولےعصر'ارواحنافداھ🌤':
بھشیعیانودوستدارانمابگویید،
خدارابہحقعمھامزینبۜقسمدهندکھ
فرجمرانزدیڪگرداند...🍃🌼^^!
اللھمعجلفرجالمہدےبحقالزینبۜـ✨
قرارگاهشهیدحسینمعزغلامے
سختترین روضہای کہ برای امام سجاد'؏
میخونن، روضہی داغیہ کہ در کربلا دیدن
و ۳۴ سال باهاش زندگے کردن'💔!
مصیبت امام حسین'؏ برای تموم امامان
ما سخت بوده اما ...
- شنیدن ڪے بود مانند دیدن؟!💔
اما مےخوام بگم داغدیدهتر از زینالعابدین
هم هست ...
داغدیدهای کہ هنوز هم داغ بہ دل دارھ و
همچنان گریانہ💔!
امام سجاد'؏، ۱۰ محرم، عاشورا رو بہ چشم دیدن و ۳۴ سال بخاطر یادِ اون اتفاق گریہ کردن💔!
امام غریبِ ما، ۱۴۰۰ سالہ، هر سال محرم
وقایع عاشورا رو بہ چشم میبینن و
اشڪ میریزن💔!
رفقا ...
ڪم نذارید تو رو خدا!
عاشورا گذشتہ، داره یادمون میرھ!
غربت و دلِ پر درد آقا داره یادمون میرھ💔!
این چند وقت ثوابایے کہ میبرین رو
هدیہ بدین به مهدیِ فاطمہ'عج✨
- صلوات بفرستید
- سوره حمد بخونید
- هر چقدر در توانتونہ صدقہ بدین
تو نمازهاتون
تو قنوت ها و سجده هاتون
دعا برای سلامتےِ امام زمان'عج رو
فراموش نڪنید✨!