eitaa logo
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
583 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
386 ویدیو
15 فایل
بسمِ الله الرَّحمٰنِ الرَّحیم🌸 یاران! پای در راھ نهیم کھ این راھ رفتنی است و نھ گفتنی..🕊✨ ‌ اینجاییم تا از لوحِ قلبمان محافظت کنیم کھ: نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست !🌒 چھ کنم حرف دگر یاد نداد استادم..🌱 ‌ ٫ سلامتے و ظهور بقیھ الله (عج) صلوات !🤍
مشاهده در ایتا
دانلود
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
- لبیڪ...✋🏻💔
امروز روز پر كشيدنِ مردی است . . .🕊💔 كہ در ساليان دراز، غمِ عظيمِ عاشورا را لا بہ لایِ بغـض هـای منـاجــات بہ آسمان هديہ كرده است'💔!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ گمشده‌ام ؛ راه نشانم بده !" 📜 تو ماشین که نشستیم، سعید سریع ضبط رو روشن کرد و مداحی پِلی شد: - «دوباره حسرت میخورم! پایین میگیرم سرمو! میبینم هر روز میارن، مدافعین حرمو!» زیرچشمی به سعید نگاه کردم. همین ب بسم الله، صورتش خیس اشک شده بود. - «فدایی عشقت؛ راهی میقاتن! سینه سپرهای عمه ساداتن!» زمزمه‌ی آروم سعید، که عین حسرت بود، همراه مداح، بلند شد. - «همه پای این دفاع میمونیم؛ تا آخرین قطره خون! بی بی جان منم بخر؛ تو سیاهی لشکر زینبیون! پیش کسی غیرخدا، خداکنه بنده نشیم! پیش امام و شهدا، الهی شرمنده نشیم!» ناگهانی ترمز زد و اشکشو پاک کرد. گفت: «علی اکبر میشه تو بشینی؟» سرتکون دادم و جامونو عوض کردیم. همینکه راه افتادم زمزمه "یاحسین (ع)" آرومتر شد و مداح ادامه داد: - «خون شهیداس که... علم نیوفتاده! یادمون نرفته که... خونِتون از همه چی مهم تره! شما هم... آی شهدا! توی محشر ما رو یادتون نره!» تو حال و هوای مداحی بودم که صداش قطع شد! نیم نگاهی به سعید کردم. گفت: «یه چیزی ازت بخوام، رومو زمین نمیزنی؟» سریع گفتم: «نه بابا! بگو!» لبخندی زد و گفت: «دو روز دیگه محرمه... حسینیه هم مثل هر سال...» مکث کوتاهی کرد و پرسید: «درمورد حسینیه‌مون چیزی میدونی؟» سر تکون دادم که یعنی: «نه!» گفت: «پس بذار از اول برات بگم! تا پارسال، خونه‌ی ما، چهارتا پلاک بالاتر از خونه میثم‌شون بود. اصلا همینم شد که اینطور با هم رفیق شدیم. از بچگی هر لحظه با هم بودن، کم نیست!» چشام گرد شد: «جدی میگی؟ یعنی از بچگی همو میشناختین؟» خندید: «آره... از پنج سالگی باهمیم!» دلم براش کباب شد! من نمیدونستم سعید و میثم اینطور با هم رفیقن! اما وقتی فهمیدم، فکر کردن به غصه‌ی سعید و داغی که از دوریِ میثم به دلش مونده، آتیشم میزد! آهی کشید و گفت: «میبینی چطور قالم گذاشت؟!» جوابی نداشتم بدم! سکوت کردم... - «بگذریم... محله‌ی ما، ازون محل ها بود که تو زمان جنگ، هر روز یا دیگه تهش هر هفته، یه شهید میداد! یه دور که تو محل بزنی، کم جانباز و آزاده نمیبینی! همشون هم یه کوه خاطره‌ن که وقتی پای حرفشون بشینی، کل هشت سالِ جنگ و جبهه رو برات تعریف می‌کنن! همین اعزام های پشت هم و جوونایی که میرفتن و دیگه برنمیگشتن، دلیلی شد تا بزرگتر محل که حاج‌غلام‌حسین صداش میکردن، تصمیم بگیره، یه حسینیه برا محلمون به نیت پیروزی اسلام تاسیس کنه. همینم شد! پولدارا پول گذاشتن و اهل فن ها، اومدن پای کار که به ماه نرسیده، حسینیه علی اکبرِ حسین (علیه السلام)، افتتاح شد! از شنیدن اسمش به وجد اومدم: «چه اسم قشنگی!» با لبخند شیرینی، سرتکون داد: «اره... چون همه جوونامون رفته بودن، حسینیه رو به اسم جوون امام حسین (ع) گذاشتن... حسینیه هر روز شلوغ تر و با شکوه تر میشد! محرم هر سال شلوغ تر از سال قبل بود! اینقدر که باز پول جمع کردن و فضا رو بزرگ تر کردن. کل مراسمای محرم هم به دست اهالی همون محل برگزار میشد!» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "ادامه ؛ گمشده‌ام ؛ راه نشانم بده !" 📜 نفس عمیق و پر دردی کشید و گفت: «از پنج سال پیش تا همین پارسال، مداح محرم های حسینیه، من بودم و میثم!» جا خوردم: «تو مداحی؟» خندید: «نمیاد بهم؟» دست پاچه گفتم: «نه نه!» نفسمو پرصدا بیرون دادم: «اون از پاسدار بودنت! اینم از مداحی کردنت! دیگه چیکاره ای؟» بلند بلند خندید و گفت: «مزه‌ش به یهویی فهمیدنشه اخوی!» از تعجب ابروهام رفت بالا: «پس این داستان ادامه دارد... آره؟!» سرتکون داد و سریع رفت سر بحث اول: «هر سال دوتایی باهم مراسمو شور میدادیم! اون زیارت عاشورا و روضه میخوند؛ منم مداحی میکردم. سوالی نگاش کردم: «روضه خوندن با مداحی فرق داره؟» - «آره...» + «چه فرقی؟» - «فرق که زیاد داره .. مثلا با مداحی سینه میزنن، ولی با روضه نه!» + «آها... خب؟» - «خب که...» از ته دل چنان آهی کشید که حس کردم قلبم سوخت. گفت: «امسال تنهام!» دلم میخواست یه کمکی کنم و اولین چیزی که به ذهنم رسید رو پرسیدم: «حسام مداحی بلد نیست؟» جوابی نداد. سکوتش که طولانی شد، صداش زدم: «سعید؟» نگام کرد و گفت: «گفتی رومو زمین نمیزنی! نه؟» سرتکون دادم. گفت: :«نذار امسال تنها بخونم!» چند ثانیه طول کشید تا بفهمم منظورش ازین جمله، همراهی تو روضه خونی بود! لب باز کردم بگم: «من نمیتونم! نه بلدم! نه توانشو دارم!» که گفت: «اتفاقا صدای خوبی هم داری! هر وقت حرف میزدی میثم با حسرت میگفت صدات داره حروم میشه! جون میده برا مناجات خونی!» چیزی نمونده بود که چشام از حدقه بیرون بزنه: «شوخی میکنی دیگه؟» لبخندش رو خورد و جدی گفت: «بنظرت من با اسم میثم شوخی میکنم؟» راست میگفت! با اینکه تا میثم بود، مدام تو سر و کله هم میزدن اما از وقتی رفت دیگه حتی اسمش هم با لحنی میگه که یا بغض داره یا غمش از گریه واضح تره! خیلی سعی کردم رک و راست بگم «نه!» و همه چی رو تموم کنم! صدایِ همیشگی تو سرم ضرب گرفته بود و مدام تکرار می‌کرد: «آخه تو رو چه به مناجات خونی؟» اما هر بار خواستم بگم «نه!»، مظلومیت لحنش وقتی تو خونه بهم گفت: «من فقط تو رو دارم علی اکبر» ؛ برام مرور میشد و توان حرف زدن رو ازم میگرفت! دو راهی سختی بود! احساسی که هنوز درست نمی‌شناختمش یک راه رو رد کردن حرف سعید و موندن تو همین پخمگی و دینِ نصف و نیمه نشون می‌داد، و یک را رو پذیرفتن دعوت سعید و قدم گذاشتن تو راهی که تهش میرسه به حال خوبِ سعید و میثم ..!و با نوع بیان گزینه ها ، چاره ای ندیدم جز اینکه دومی رو انتخاب کنم و دلمو به دریا بزنم! هنوز مونده بود تا برسیم خونه. خواستم همونجا بگم: «قبول رفیق! هستم تا تهش!» اما هنوز به خودم مطمین نبودم و زمان رو خریدم که تا برسیم چند باری چرتکه بندازم و دو دوتای تصمیمم رو با این فرض محاسبه کنم که : «منِ علی اکبر مالِ روضه خونی هستم واقعا؟» دم درِ خونه که رسیدیم، هر دو پیاده شدیم و سعید رفت سمت درِ راننده. چیزی که نپرسید، خداحافظی کردم و سمت خونه رفتم. خواستم کلید بندازم و در رو باز کنم اما دستم شل شد. نمیتونستم سعید رو ناامید بذارم! برگشتم و تکیه دادم به لبه شیشه. سعید نگاهش هم ناراحت بود! نفس سنگینی کشیدم و گفتم: «سعید؟ من... من حس میکنم تو زندگیم گم شدم! نمیدونم کجام و کجا میخوام برم!» به چشماش خیره شدم و گفتم: «راهو نشونم میدی رفیق؟» چشماش برق زد. لبخندی زد و گفت: «این یعنی هستی باهام؟ خندیدم. دستمو جلو بردم و دستش رو گرفتم: «تا تهش!» ذوق زده از تیری که تو تاریکی انداخت و از شانسش به هدف خورد، گفت: «فروا الی الحسین، رفیق! فروا الی الحسین ..!» فهمیدم چی میگه اما متوجه نشدم منظورش چیه! پرسیدم: «چیشد؟ کجا فرار کنم؟» لبخندی زد و گفت: «اون کتابی که میثم بهت داد رو خوندی؟» - «نه هنوز! میخواستم میثم برگرده، یکم بیشتر در مورد کتابش بگه، بعد بخونمش!» + «هر چی حرف در مورد این کتاب هست، تو خودشه! تو خود کتاب! تو درکش!» مکثی کرد و لبخندش پررنگ تر شد: «زمانی که حاج علی بود، یه بار داد، خوندمش.» تو چشمام نگاه کرد و گفت: «بخونش علی اکبر... راه درست رو همون صفحه اول نشونت میده!» بین مبهمی حالِ من و سردرگمیم بین هزار تا سوال نپرسیده، خداحافظی کردیم و رفت... داخل اتاق، چشمم به عکس شهید همت افتاد که هنوز روی میز بود! تو چشماش که منو یاد چشمای میثم مینداخت، نگاه کردم و زیر لب، انگار که بتونه، گفتم: گمشده‌ام! راه نشانم بده... 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
شبِ‌شهادتِ‌امام‌سجـــــاد‌'علیہ‌السلام'، روضہ‌خیلے‌سنگینہ💔! با‌صلوات‌برای‌تسکین‌دلِ‌پردردِامامـمون مهدیِ‌فاطمہ'عج'‌،بفرمایید‌روضہ ...👇🏻 -> @Al_yasin_14
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
شبِ‌شهادتِ‌امام‌سجـــــاد‌'علیہ‌السلام'، روضہ‌خیلے‌سنگینہ💔! با‌صلوات‌برای‌تسکین‌دلِ‌پردردِامامـمون م
دوستاداران امام زمان 'عج'💕 در هیئت، چلہ‌ی تعجیل در فرج🕊🌿 و سلامتے امام غایبمون 'ارواحنا فداه' گرفتیم . . .❤️✨ - منتظران! جانمونید ✋🏻🖇 -> @Al_yasin_14
بِسم‌ِرَبِّ‌الحُسَین‌علیہ‌السلام'💔✨
جایے‌رو‌ندارم‌من‌اربابم ...🚶‍♂ تمامِ‌من‌حسین‌'؏است ...❤️ ✋🏻💕 『بِنَفسےاَنتْ‌یا‌مولا
- یا‌مَن‌لایَشغلھ‌سَمع‌عَن‌سمع '✨ طوری‌بھ‌حرف‌هات‌گوش‌میدھ کھ‌انگار‌فقط‌تو‌بندشے ...💕(: ' 『بِنَفسےاَنتْ‌یا‌مولا
مشڪل‌امر‌فرج‌ بادست‌او‌وامےشود برخود‌مہدے'عج'قسم‌این‌ڪار ڪارزینبۜ‌اسٺ🍃💛🕊!!
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
مشڪل‌امر‌فرج‌ بادست‌او‌وامےشود برخود‌مہدے'عج'قسم‌این‌ڪار ڪارزینبۜ‌اسٺ🍃💛🕊!!
🌻" -حضرٺ‌‌ولےعصر'ارواحنا‌فداھ🌤': بھ‌شیعیان‌و‌دوستداران‌ما‌بگویید، خدارا‌بہ‌حق‌عمھ‌ام‌زینبۜ‌قسم‌دهند‌کھ فرج‌مرا‌نزدیڪ‌گرداند...🍃🌼^^! اللھم‌عجل‌فرج‌المہدےبحق‌الزینبۜـ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
سخت‌ترین روضہ‌ای کہ برای امام سجاد'؏ میخونن، روضہ‌ی داغیہ کہ در کربلا دیدن و ۳۴ سال باهاش زندگے کردن'💔!
مصیبت امام حسین'؏ برای تموم امامان ما سخت بوده اما ... - شنیدن ڪے بود مانند دیدن؟!💔
اما مےخوام بگم داغدیده‌تر از زین‌العابدین هم هست ... داغدیده‌ای کہ هنوز هم داغ بہ دل دارھ و همچنان گریانہ💔!
امام سجاد'؏، ۱۰ محرم، عاشورا رو بہ چشم دیدن و ۳۴ سال بخاطر یادِ اون اتفاق گریہ کردن💔!
اما حداقل یار و یاور اصحابے داشتن ... غریب نبودن!
امام غریبِ ما، ۱۴۰۰ سالہ، هر سال محرم وقایع عاشورا رو بہ چشم میبینن و اشڪ میریزن💔!
بمیرم برای دلِ آقا'💔!
رفقا ... ڪم نذارید تو رو خدا! عاشورا گذشتہ، داره یادمون میرھ! غربت و دلِ پر درد آقا داره یادمون میرھ💔!
این چند وقت ثوابایے کہ میبرین رو هدیہ بدین به مهدیِ فاطمہ'عج✨ - صلوات بفرستید - سوره حمد بخونید - هر چقدر در توانتونہ صدقہ بدین
تو نمازهاتون تو قنوت ها و سجده هاتون دعا برای سلامتےِ امام زمان'عج رو فراموش نڪنید✨!
آخہ ما یہ ساعت تو هیئت ها گریہ مےکنیم، سر و چشممون کم میارھ! حالا تصور ڪنین حالِ آقامونو💔!
پر حرفے نکنم ... مخلص کلام اینکہ: اگر مےگیم کاش بودیم و امام حسین'؏ رو تنها نمےذاشتیم، مردِ عمــل باشیم و امامِ زمان‌مون رو تنها نذاریم✨! دعا ڪنیم براشون ... برای ظهور و سلامتےشون❤️!
امام زمان'عج، آمین گوی دعاهاتون✨! درپناه‌حق🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قرارگاه‌شهیدحسین‌معز‌غلامے
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨ بہ وقت『ملجاء'🌿』‌
- ساعت بہ وقت عاشقے💕✨ بہ وقت『ملجاء'🌿』‌ "ان‌شاالله امشب سہ پارت تقدیمتون مےڪنم . . . !"
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) " ؛ گمشده را راه نشان، کربلاست !" 📜 صبحونه رو خورده، نخورده؛ از جا بلند شدم. ذوق دیدن دوباره سعید و شنیدن توضیحاتش، بزرگترین انگیزه‌م برای این موقع صبح، بیرون زدن از خونه بود. از سر میز بلند شدم و خداحافظی کردم. کیفم رو برداشتم، خواستم برم که مامان از نخوردن صبحونه‌م گله کرد. نمیخواستم تو روزی که اینطور خوشحال و پر انرژی ام، مامان تا عصر دل نگرون خورد و خوراکم باشه. برگشتم و یه نون لواش کامل رو روی میز پهن کردم. هر چی پنیر تو بشقاب ها مونده بود رو روش چپه کردم و یه مشت گردو پاشیدم روش. تندی لولش کردم و لا پلاستیک، تو کیفم چپوندمش! وقتی لبخند رضایت مامان رو دیدم، شارژ شدم و دوییدم سمت در. دستم رو دستگیره بود که سوالی ذهنم رو مشغول کرد. امروز اولین روزی بود که رسما پا توی راه جدیدی میذاشتم و دلم میخواست هر چند تو لفافه اما نظر مامان رو بدونم. برگشتم و کیفم رو روی اپن انداختم: «مامان؟» ظرف ها رو تو ظرفشویی گذاشت و برگشت سمتم: «جانِ مامان؟» - «شما سیدی دیگه! نه؟» + «سید بودن ماهایی که از سمت مادر سیدیم رو خیلی به رسمیت نمیشناسن! خیلی لطف کنن میگن: میرزا!» شانه بالا دادم و گفتم: «میخوان بشناسن، میخوان نشناسن! مهم اینه که امامای ما از سمت مادرشون که حضرت زهرا (س) باشن، سیدن. پس شما هم سیدی!» مامان که انتظار شنیدن چنین استدلالی رو از زبون من نداشت، با تعجب بهم خیره شد. خندیدم و گفتم: «بگو ببینم سیدخانم! دوست داری شاه پسرت مذهبی بشه یا نه؟» هنوز با جمله قبلم کنار نیومده بود و با شنیدن این جمله، رنگ از صورتش پرید. از تعجب دهنش خشک شده بود و یه قلپ از لیوان شیرِ روی میز، خورد. حق با مامان بود. کی فکرشو می‌کرد یه روز علی اکبر از دم در بسیج رد بشه؟ چه برسه به اینکه بخواد بسیجی بشه! مامان مِنّ و منّی کرد و با خنده گفت: «کدوم مادری دوست نداره بچه‌ش عاقبت به خیر بشه!» ذوق زده از جوابش از رو اپن پریدم و بغلش کردم! زیر گوشش آروم گفتم: «دعام کن مامان! میخوام بشم مثل نوکرای امام حسین (ع)!» صورتش رو بوسیدم، کیفم رو برداشتم و دوییدم سمت در. آخرین تصویری که دیدم، چشمای خیس و لبخند روی لبش بود. سرِ خیابون برای اولین تاکسی دست تکون دادم و سوار شدم. فرصت رو غنیمت دونستم و کتاب روایت عشق رو از کیفم بیرون کشیدم. دستی به جلدش کشیدم و اسمش رو خوندم: «روایت صحرای عشق ..!» خواستم بازش کنم که یاد حرفای میثم و سعید و خواب خودم افتادم و به حرمت کتاب، صلواتی فرستادم و با بسم الله بازش کردم. بعد صفحه بسم الله، یه برگه کوچیک بود که کسی روش چیزی نوشته بود. برش داشتم و تاشو باز کردم. بالای برگه با رنگ سرخ، نوشته بود: «بسم رب الحسین!» دو خط پایین تر، با خط خوش و جوهر سبز رنگ، نوشته بود: - «دنیای خاکی ما، هزار توی پیچ در پیچی‌ست که انسان را از بدو تولد در خود گم میکند. دیدنِ تو در تویَش بصیرت و دیدن راه رهایی‌اش چشم دل میخواهد. آن روز که در خلوت خویش اعتراف کردی، گم گشته‌ای؛ بدان تازه راه یافته‌ای! پیش گوشت به تقلب میخوانم ای دوست... گم شده را، راه نشان کربلاست! فروا الی الحسین علیه السلام!» درست یادم نیست چقدر گذشت و چندبار جملات محیرالقلوب این کاغذ کوچیک رو خوندم، اما وقتی به خودم اومدم که راننده تاکسی صدام زد و از رسیدن به دانشگاه خبر داد! ــــــــــــــــــــــــــــــ اولین کلاسم که تموم شد، سعید بدو بدو رفت دفتر بسیج! منتظرِ برگشتنش، تو سالن قدم میزدم. قبلا اینطور نبودم. بود و نبودش کنارم برام فرق چندانی نداشت! همیشه سرم تو چی لاک خودم بود. اما دیگه اوضاع فرق میکرد. من تازه داشتم طعم شیرین رفاقت رو کنار سعید و با یادِ میثم، میچشیدم. بی هدف این طرف و اونطرف میرفتم که چشمم به دفتر محمدرضا خورد. چند ثانیه ایستادم و خیره به کلمه «بسیج»، به دعوای عقل و دلم گوش میکردم. دلم میگفت: «یاعلی بگو و برو بپذیر جایی رو که میثم برات انتخاب کرده بود.» و عقلم بی رحمانه میگفت: «تو مالِ بسیج نیستی! بکش کنار...» نوبت خودم بود که بین عقل و دلم حرف بزنم: «حرف هردوتون قبول! اما جفتتون قبول دارین که هر اتفاقی تو این دنیا یه تیکه از پازله! بنظرم اینکه صبح به مامان گفتم میخوام نوکرالحسین بشم و حالا اولین چالشی که بهش برخوردم بسیجه، به هم ربطی دارن! یعنی .. یعنی با بسیج می‌تونم مثل نوکرای امام حسین (ع) بشم! نظرتون؟» 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73
✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 بسم‌رب‌الحسین'؏✨ - 『ملجــاء'🌿』- (فَفَروا اِلےَ الحُسین'؏❤️!) "ادامه ؛ گمشده را راه نشان، کربلاست !" 📜 چند ثانیه طول کشید تا شک کنم بین راه چیزی توی سرم خورده. باورم نمیشد که منتظر شنیدن جوابی از عقل و دلم بودم! ناراحت از تصمیمی که نمیتونستم بگیرم، کیفم رو بغل گرفتم و روی صندلی نزدیک دفتر نشستم. دستی به صورتم کشیدم که چشمم به کتابِ روایت عشق خورد که از لای زیپ باز کیفم، دست تکون میداد. از دیدنش، ناخوداگاه رفتم به دیدار اول. تو عالم خواب... وقتی که نه اسمی به یادم مونده بود و نه خطی بود که ببینم! فقط یک جمله بود، که چشم دنیا بینِ من، توان دیدن و خوندنش رو داشت: «چشم دل باز کن که جان بینی! آنچه نادیدنی‌ست، آن بینی!» عقل و دل هر دو رو کنار زدم. باید چشم دلم رو قاضی می‌کردم. تصمیمم رو گرفتم و با اطمینان از جا بلند شدم. یه «برو کنارتا باد بیاد» تمیز به عقلم گفتم و بی توجه به تلاشش برای منصرف کردنم، خودمو به دفتر محمدرضا رسوندم. تقه ای به در زدم. منتظر شنیدن "بفرمایید" نشدم و رفتم داخل. از دیدن و بودن سعید که تا کمر تو برگه های روی میز بود، همه صورتم شد یه لبخند بزرگ. نیم نگاهی بهم کرد و گفت: «به به! اخوی علی اکبر! منور فرمودید!» خندیدم و مشغول احول پرسی با محمدرضا شدم. وقتی کسی پیگیر دلیل اومدنم نشد، خودم رفتم جلو و رو به روی سعید نشستم: «چیکار میکنی سعید؟» شماره ای رو زمزمه کرد و روی برگه نوشت. نفس سنگینی کشید و گفت: «تازه میفهمم میثم چی میکشیده! طفلک هر بار تا غروب میموند، برگشتی نای حرف زدنم نداشت!» ابروهام از تعجب بالا رفت: «تا این حد یعنی؟» خندید و سرتکون داد. منّی و منّی کردم و پرسیدم: «دست تنها سختت نیست؟» نگاه گذرایی بهم کرد و مشکوک، گفت: «چرا خب...» آب دهنم رو قورت دادم استرسم رو رو ضرب پاهام به زمین خالی کردم. میدونستم احوالم تقصیر عمری بود که به دور ازین جاها سپری شد و حالا پذیرش حضور مداوم تو این سبک کارا، برام سخت بود! دسته کولمو تو مشتم فشار دادم و پرسیدم: «میگم... چرا جانشین نمیاری برا خودت؟» اینبار نگاهش بهم طولانی تر شد. برای اولین بار وقتی بهم نگاه کرد، چشماش عصبانی بود. اخم کرد و نفس سنگینی کشید. همینطور که زیر برگه ای رو امضا میکرد، خیلی جدی گفت: «اومدی بگی کسی دیگه ای روجات بیارم؟ باید بهت بگم که خیلی کار اشباهی کردی! الانم وقتت رو تلف نکن! اگر هیچوقت هم نخوای بیای، اسمت رو حکم جانشینی رو با هیچ اسم دیگه ای عوض نمیکنم!» سرشو بلند کرد و خیره به چشمام گفت: «اینو آویزه گوشت کن علی اکبر! عوض نمی‌کنم!» قند تو دلم آب شد. از ذوق چنان لبخندی زدم که گوشه های توی گونه هام احساس درد کردم! از فشاری که به خودکار توی دستش میداد، میشد فهمید جقدر عصبانیه! سرمو به دستم تکیه دادم و گفتم: «تو مگه عصبانی شدن هم بلد بودی؟» بدون اینکه سرشو بلند کنه یا اخمش رو باز کنه، گفت: «رو رفیق غیرت دارم! اینم آویزه گوشت کن!» نگاهم برگشت سمت محمدرضا. از رفتارش استرس میبارید! با دیدنش فقط یک سوال توی سرم پیچید: «یعنی سعید اینقدر ترسناک بود؟» زدم زیر خنده که باتعجب اما همچنان با اخم سربلند کرد. - «با اخم هم جذاب میشیا!» چشای سعید گرد شد. محمدرضا از زیر میز آروم لگدی به پام زد و وقتی نگاش کردم گوشه لبشو گاز گرفت! جواب سوالم رو گرفتم و با خودم گفتم: «سعید ترسناک نیست ولی .. عجب اقتداری داشت من نمیدونستم! پیش من که از مظلومیتش دل آدم به رحم میومد!» سعید که سرشو پایین انداخت، کولمو کنارم گذاشتم و رفتم کنارش نشستم. دستمو دور شونش حلقه کردم و گفتم: «گل گاو زبون بیارم فرمانده؟!» حرفی نزد. شونشو بالا کشیدم و صافش کردم: «بابا چرا جوش میاری؟ دمت گرم که اینقدر هوا رفیقاتو داری! ولی بذار منم حرف بزنم خب!» خیلی جدی گفت: «حرف بزن خب!» باز آب دهنم رو قورت دادم و با مکث کوتاهی گفتم: «اومدم بگم... یعنی نگم... اومدم زیر حکمم رو امضا کنم!» اخماش باز و چشاش گرد شد: «حکمِ چی؟» خندیدم: «همچین میگی حکم چی انگار چند تا حکم برام اومده! حکم جانشینی‌ت دیگه!» لبش به لبخند باز شد: «جدی میگی؟» - «نه حالا اونقدرام جدی ولی خب یه جورایی!» از خوشحالی خندید و بغلم کرد. صدای تبریکاشون با هم قاطی شده بود و من رو هر لحظه از تصمیمی که گرفتم مطمئن تر میکرد. سعید که به محمدرضا گفت حکمم رو بیاره، زیرگوشش گفتم: «جدی میشی خیلی ترسناک میشی!» نیم نگاهی بهم کرد و خندید. 💌 - این عاشقانه ، ادامه دارد ... ✍🏻 ــــــــــــــــــــــــــــــ ــ هدیه به‌ آقای جوانان حضرت علے‌اکبر (؏)💕 بـھ قلــم : نوڪرالحســن (مرضیـه_قــٰاف)🌱 - بـا احتـرام ⚠️'! نشر‌ باقید نام نویسندھ و‌ منبع ، ✋🏻🌼! ✨قرارگاه‌شھیدحسین‌معزغلامے 𓄳 https://eitaa.com/shahid_gholami_73