eitaa logo
شهید گمنام
3.5هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
6.8هزار ویدیو
93 فایل
🥀شھید...به‌قَلبت‌نگـاھ‌میکُند اگࢪجایےبࢪايَش‌گذاشتھ‌باشےمےآيد‌مےمانَد لانھ میکُند تاشھيدت‌ڪُند ࢪفیق‌شهیدشهیدت‌میڪند.🥀 ارتباط با مدیر کانال شهید گمنام ⤵️⤵️⤵️ @khakreezfarhangi ⤵️⤵️⤵️ @gomnam30 خادم تبادل ⤵️⤵️⤵️ @YaFateme1349
مشاهده در ایتا
دانلود
17.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥تصویری از صورت نورانی با دست راست همیشه مجروحش که در عملیاتها این دست دادم گلوله و ترکش میخورد در چادر فرماندهی عملیات کوران نبرد عملیات های قادر در ارتفاعات شمال‌غرب کشور که شهید کاوه با رشادت بی حد خود به خط دشمن زده و در سیدکان عراق صف عراقی ها را می‌شکند و با یک لشکر، باعث برهم زدن آرایش نظامی لشکرهای عراق میشود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @shahid_gomnam15
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مدافع‌حرم‌باش! @shahid_gomnam15
31.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مست نجف ❤️ باصدای : علی اکبر حائری پیشنهاد دانلود @Shahid_gomnam15
آقا مصطفی همیشه به مادرش میگفت: دعا کن موثر باشم؛ شهید شدن و نشدن زیاد مهم نیست...! شهید مصطفی صدرزاده🌷 @shahid_gomnam15
شهید گمنام
عد سريع رفت تو رختکن، لباسهايش را پوشيد. سرش را پائين انداخت و رفت. از زور عصبانيت به در و ديوار مشـ
باران شــديدي در تهران باريده بود. خيابان 17 شــهريور را آب گرفته بود. چند پيرمرد ميخواستند به سمت ديگر خيابان بروند مانده بودند چه کنند. همان موقع ابراهيم از راه رسيد. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پيرمردها، آنها را به طرف ديگر خيابان برد. ابراهيم از اين کارها زياد انجام ميداد. هدفي هم جز شکستن نفس خودش نداشت. مخصوصًا زماني که خيلي بين بچه ها مطرح بود! ٭٭٭ همراه ابراهيم راه ميرفتيم. عصر يک روز تابستان بود. رسيديم جلوي يک کوچه. بچه ها مشغول فوتبال بودند. به محض عبور ما، پســر بچهاي محکم توپ را شوت کرد. توپ مستقيم به صورت ابراهيم خورد. به طوري که ابراهيم لحظه روي زمين نشســت. صورت ابراهيم سرخ سرخ شده بود. خيلي عصباني شــدم. به سمت بچه ها نگاه كردم. همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند. ابراهيم همينطور که نشســته بود دست کرد توي ساك خودش. پلاستیک گردو را برداشت. 🥀 ادامه دارد @shahid_gomnam15
شهادت‌آمدنی‌نیست.. رسیدنی‌است؛ بایدآنقدر‌بدوی‌تا‌به‌آن‌برسی..🕊
🌷کتاب (کتاب مخفی) 🌷 ابو حامد سری تکان می دهد و می گوید: _ درباره کتاب بگو . کدام کتاب ؟! قرآن ؟! یا کتابی دیگر ؟! سلیمان می گوید: _ من اگر جای تو بودم به حرف می آمدم و راز کتاب را فاش می کردم . جان خودت به درک ! به همسر و فرزندت فکر کن ! آیا دوست داری یک روز پس از مرگ تو ، آن ها اسیر این بیابان ها کنیم و آزارشان دهیم ! ماهان از تصور این حرف خشمگین و غضبناک شده ، انا کاری از او ساخته نیست ! دست بسته در برهوت ، با طناب اسب پیش می رود و فقط باید شنونده باشد . ابو حامد می گوید: _ حال که قرار است بمیری، بگذار برایت فاش و عیان سخن بگویم! ما دشمنان قسم خورده محمد و علی هستیم ! آدم های کوچکی هم نیستیم که بگویی تازه به دوران رسیده ایم ! از بزرگان قبایل حجازیم و از همان ابتدا که محمد دعوی پیغمبری داشت او را می شناختیم! در تمام این برهوت و در تمام حجاز ، نفوذ کرده و سرباز و جاسوس داریم ! ما تا درون خانه محمد نفوذ کرده ایم !می فهمی ؟! تا درون خانه اش و بر سر سفره اش ! برخی از همسران او همدستان ما هستند . خیال می کنی ما از اسرار محمد چگونه با خبریم! از غیب ؟! خالد می گوید: _ رازت را برای ما فاش کن و خانواده ات را نجات بده ! بگو ماجرای آن کتاب چیست ؟! آیا به دنبال کتابی می رفتی؟! به کجا؟! شرق ؟! کجای شرق ؟! یا شاید حامل کتابی بودی ؟! آن کتاب چه بود ؟! نصرانی بود یا یهودی ؟! اسرار بود یا اعجاز؟! ابو حامد می گوید: _ با ما به زبان ساده سخن بگو . شاید حرف زدنت مرگت را ساده کند !پیش از آن که دیگران بخواهد به زور شلاق و آهن گداخته و سنگ سیاه دهانت را باز کنند ، خودت دهان باز کن ! قول می دهم مرگت آسوده و بی درد باشد ! @shahid_gomnam15
🌷کتاب (کتاب مخفی) 🌷 سلیمان می گوید: _ می دانی اهالی مدینه درباره تو چه خواهند گفت ؟! تو از ایران آمده ای و یکی از اهالی مدینه را کشته ای ! خبر دهان به دهان در مدینه می چرخد و تو را سیاه می کند ! ماهان مبهوت می گوید: _ من کشته ام ؟! رفیق شما از نیش مار مرد ! مگر شما بالای سرش نبودید؟! شمشیرش را بالا برد تا جانم را بگیرد . قرار بود او قاتل من باشد ! خالد می گوید: _ در مدینه حرف ما بیشتر از حرف تو خریدار دارد ! ما می گوییم تو کشته ای ! می گوییم رفیق ما را کشتی و ما تو را قصاص کردیم ! ماهان تاب سخن گفتن ندارد ‌. به سختی می گوید : جانم به دهانم رسیده ! آیا قرار است از تشنگی بمیرم؟! برای رضای خدا به من آب دهید ! تشنه ام ! خالد می خندد و می گوید: _ ما به هر که بخواهیم آب می دهیم ! مشک آبی را که در دست دارد ، واژگون می کند و آب را بر خاک برهوت می ریزد . ماهان به قطرات آبی که در دل خاک محو می شوند نگاه می کند. خالد می گوید: _ گفتی برای رضای خدا ؟! کدام خدا ؟! خدای محمد ! ماهان نای حرف زدن ندارد . خالد ادامه می دهد: _ آیا او نبود که می گفت خدایش از نهان آگاه است و بر همه چیز قادر ؟! می خندد. @shahid_gomnam15