🌸 بسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین 🌸
هجدهمین روز (1اسفند) چله ی ختم صلوات مون هدیه به روح مطهر #شهید_مهدی_باکری سلامتی و تعجیل در فرج حضرت مهدی (عج) میباشد #ختم_صلوات دست جمعی مون روزانه ۱۰۰ مرتبه
الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
🌱🌸🌱🌺🌱🌸🌱🌺🌱🌸🌱🌺🌱
گروه ختم صلوات مون
⤵️⤵️⤵️
https://eitaa.com/joinchat/3400007970C7419aa8d81
پسرم مدتی در پروژه های راه سازی به عنوان مهندس ناظر فعالیت داشت، یک روز آمد گفت بابا دیگه اونجا جای من نیست. گفت پیشنهاد رشوه به من دادند، من دیگه اونجا نمی رم. پسرم دیگر انجا نرفت و گفت: من از این نان ها نمی توانم بخورم. همه ملامتش می کردند. چون آنجا مسئول پروژه بود و موقعیت و درآمد خوبی داشت. اما سید دیگر سر آن کار نرفت.
#سید_میلاد_مصطفوی
@shahid_gomnam15
باید واستید
شما بچههایِ انقلابید
باید پایِ انقلاب واستید..!
#حضرت_آقا❤️
@shahid_gomnam15
🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷
#قسمت_پنجاه_سوم
اشاره می کند به مرد کناری .
_ این اسب را ببر و سیراب کن !
مرد افسار اسب را از دست زبیر می گیرد و دوباره در دل تاریکی ، پشت خیمه ها محو می شود . نصرانی سیراب شده است . مشک را به زبیر بر می گرداند و سری تکان می دهد و می گوید:
_ از آبی که دادی پشیمانی ؟!
زبیر لبخند می زند.
_ پشیمان ؟! سخاوت ندامت ندارد ! چرا باید پشیمان باشم ؟!'
نصرانی نگاهی به خیمه ها می اندازد و می گوید:
_ از سیراب کردن پیروان مسیح !
زبیر می خندد و هیچ نمی گوید . آرام میان خیمه ها راه می روند . بالای سر هر خیمه مشعل کوچکی روشن است . نصرانی کنجکاو به اطراف نگاه می کند. زبیر می پرسد :
_ تا مرز ایران بیشتر از ده روز راه است ! تمام این راه را تنها می روی ؟!
نصرانی سری تکان می دهد.
_ آری !
زبیر به شال دور کمر نصرانی نگاه می کند و می گوید:
_ مسافری در شب ، نصرانی ، بی شمشیر ، در مسیر ایران ! و عجیب تر این که ایران در پشت سر توست ! نه در برابرت .
می خندد.
_ راست بگو نصرانی ! هیچ چیز تو عادی نیست ! از شرق حرف می زنی اما به غرب می روی !
ادامه دارد...
#کتاب_مخفی
@shahid_gomnam15
🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷
#قسمت_پنجاه_چهارم
نصرانی نگاهش می کند و جواب نمی دهد. حالا از میان دو خیمه می گذرند ، برابر خیمه آتشی بر خاک افروخته شده . کنار آتش می ایستند . نصرانی به رقص شعله ها نگاه می کند. نصرانی نگاهی به زبیر می اندازد و می گوید:
_ مقصد من به چه کار تو می آید ؟! شرق یا غرب .
زبیر لبخندی می زند. سعی دارد خونسرد باشد .
_ چند سوال ساده در عوض آن آبی که خوردی. قیمت نا چیزیست ! نیست ؟!
نصرانی سری تکان می دهد و می گوید:
_ دانستی که شمشیر ندارم . پس بی خطرم ! اما در چشمان تو می خوانم که از من ترسیده ای !
زبیر می خندد و می گوید:
_ من سلحشورم. هفت مرد جنگی را حریفم! اما راست و دروغ را نیز می فهمم !
سکوت می کند و در چهره نصرانی خیره می ماند و بعد ادامه می دهد:
_ آخرین بار که تشنه ای را سیراب کردیم ، او قاصد راهزنانی بود که برای جاسوسی از نفرات ما و شمشیر زنان ما خود را به تشنگی زده بود ! می آیند و از تعداد مردان و زنان ما با خبر می شوند و می روند تا برای هجوم برگردند !
نصرانی می گوید:
_ من راهزن نیستم!
زبیر با لبخند سری تکان می دهد.
_ کدام راهزنی هست که بگوید من راهزنم !
نصرانی سکوت می کند. انگار حرفی برای گفتن ندارد . زبیر ادامه می دهد:
_ پس بگو چرا گفتی به شرق می روی ؟! اما در مسیر غرب ایستاده ای !
_ برای پیدا کردن چیزی به سارون میروم و بعد از آن جا راهی شرق خواهم شد . ایران.
ادامه دارد...
#کتاب_مخفی
@shahid_gomnam15
🦋وسلام بر او که میگفت:
خدایا هدایتم کن زیرا میدانم که
گمراهی چه بلای خطرناکی است''
#شهیدانه 🕊
#شھیدچمران ♥️