eitaa logo
شهید گمنام
3.5هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
6.9هزار ویدیو
93 فایل
🥀شھید...به‌قَلبت‌نگـاھ‌میکُند اگࢪجایےبࢪايَش‌گذاشتھ‌باشےمےآيد‌مےمانَد لانھ میکُند تاشھيدت‌ڪُند ࢪفیق‌شهیدشهیدت‌میڪند.🥀 ارتباط با مدیر کانال شهید گمنام ⤵️⤵️⤵️ @khakreezfarhangi ⤵️⤵️⤵️ @gomnam30 خادم تبادل ⤵️⤵️⤵️ @YaFateme1349
مشاهده در ایتا
دانلود
یعنی نمیشود مرا هم صدا کنید؟😭💔 @shahid_gomnam15
تلـــــنگࢪانھ🔔 ‏ما برایِ نعمتِ دین، زیر دِین خیلی‌ها هستیم! حیف که بعضی ها یادشون رفته..💔 🕊
یادش بخیر.m4a
2.28M
🎧 یاد اون مرداے یہ رنگ یادش بخیر شهادت تموم آرزومہ💔🥀
بی لبخند نمی دیدیش. به دیگران هم می گفت: از صبح که بیدار می شین، به همه لبخند بزنین. دلشون رو شاد می کنین. براتون حسنه می نویسن. @shahid_gomnam15
🌸 بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین 🌸 هفدهمین روز (30بهمن) چله ی ختم صلوات مون هدیه به روح مطهر سلامتی و تعجیل در فرج حضرت مهدی (عج) میباشد دست جمعی مون روزانه ۱۰۰ مرتبه الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم 🌱🌸🌱🌺🌱🌸🌱🌺🌱🌸🌱🌺🌱 گروه ختم صلوات مون ⤵️⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/3400007970C7419aa8d81
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‏رجبــ🌙ماه تـوبه‌ است... «يامُقيل العَثَرات»است... ای كه لغزشها را اقاله" میكنی🙂! اقاله "یعنی؛ اگر توبه کنیم طوری با ما معامله میكند که؛ گویا گناهی مرتكب نشده‌ايم! اگر با حضورقلبـ♥️ در قنوت ياسجده بگويید، توفيقاتی‌که‌گاهی‌باگناه‌سلب‌میشود(: بازمیگردد💫.... روز های پایانی ماه رجب لحظه هارا دریاب♥️ ☜ تَࢪڪِ‌گُناہ ⤵️⤵️⤵️ https://eitaa.com/joinchat/105185438C4324fc896c
:) 💔🥀🕊! @shahid_gomnam15
🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷 نفر سوم با مشعل بزرگی در دست از پشت سرشان پیش آمده و مشعل را تا جایی که می تواند بالا نگه نی دارد تا صورت نصرانی را ببیند . یکی از آن ها (زبیر) نام دارد . زبیر با قدم های آرام پیش آمده و برابر نصرانی می ایستد . شمشیری توی دستش آماده دفاع است . زبیر به چشمان نصرانی نگاه می کند و می پرسد: _ کیستی و چه می خواهی ؟! نصرانی با دقت به آن سه نفر نگاه می کند. به شمشیر ها خیره می شود و آرام می گوید: _ خطری برای شما ندارم ‌. به امید مشک آبی به این سو آمدم . زبیر همان طور که نگاهش می کند، می گوید: _ چهره ات به فراریان می ماند ! از چیزی و کسی گریخته ای ؟! نصرانی نگاهش می کند و می گوید: _ نه ! زبیر می پرسد : _ از کجا می آیی و به کجا می روی ؟! _ از مدینه آمده ام و به شرق می روم. به مرز ایران . زبیر سری تکان می دهد ‌. نگاهی به همراهانش نی اندازد و رو به نصرانی می گوید: _ مسافر برهوت نیستی ‌ چرا که مسافران برهوت خوب می دانند که شب وقت مناسبی برای رفتن نیست ! با تامل در نگاه نصرانی خیره می شود و ادامه می دهد: _ برهوت در روز ، راه مسافران است و در شب راه راهزنان ! نصرانی لبخندی می زند و می گوید: _ من راهزن نیستم ! ادامه دارد... @shahid_gomnam15
🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷 زبیر سری تکان داده و به که کنارش ایستاده می گوید: _ برایش آب بیاورید. مرد با تردید به زبیر و نصرانی نگاه می کند و آرام در میان خیمه ها و تاریکی گم می شود . زبیر پیش رفته و بر یال اسب دست می کشد . اسب شیهه می کشد. زبیر سرش را بالا آورده و به نصرانی نگاه می کند و می گوید: _ از اسب پایین بیا . هم تو و هم این اسب را سیراب می کنیم . نصرانی با تردید به زبیر نگاه می کند. نمی داند باید به او اعتماد کند یا نه . اما چاره ای ندارد . آرام از اسب پایین می آید و کنجکاو به اطراف نگاه می کند. توی این تاریکی چیز زیادی به چشمش نمی آید . زبیر متوجه صلیب دور گردن نصرانی می شود . سری تکان می دهد و می گوید: _ از پیروان مسیح پیامبر هستی ؟! نصرانی دست بر صلیب می گذارد و آن را زیر پیراهنش پنهان می کند. _ آری ! مردی که سراغ مشک رفته بود، از دل تاریکی پیش می آید و مشک آب را به طرف نصرانی دراز می کند. نصرانی هنوز تردید دارد. نگاهی به مشک می اندازد . زبیر تردید را در چشمان او می خواند . می پرسد : _ مگر آب نخواستی؟! بگیر و بنوش ! نصرانی مشک را از دست مرد می گیرد و با احتیاط و پر از تردید می نوشد . هنگام نوشیدن تمام حواسش به زبیر و آن دو مرد دیگر است . زبیر افسار اسب نصرانی را دست می گیرد . دوباره دستی بر یال و گردن اسب می کشد و می گوید: _ من از این اسب خوشم آمده ! ادامه دارد... @shahid_gomnam15