تلـــــنگࢪانھ🔔
ما برایِ نعمتِ دین،
زیر دِین خیلیها هستیم!
حیف که بعضی ها یادشون رفته..💔
#شهداشرمندهایم🕊
یادش بخیر.m4a
2.28M
🎧 یاد اون مرداے
یہ رنگ یادش بخیر
شهادت تموم آرزومہ💔🥀
#بسیار_دلنشین
شهید گمنام
🎧 یاد اون مرداے یہ رنگ یادش بخیر شهادت تموم آرزومہ💔🥀 #بسیار_دلنشین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بی لبخند نمی دیدیش. به دیگران هم می گفت: از صبح که بیدار می شین، به همه لبخند بزنین. دلشون رو شاد می کنین. براتون حسنه می نویسن.
#عبدالله_میثمی
@shahid_gomnam15
🌸 بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین 🌸
هفدهمین روز (30بهمن) چله ی ختم صلوات مون هدیه به روح مطهر #شهید_مهدی_زین_الدین سلامتی و تعجیل در فرج حضرت مهدی (عج) میباشد #ختم_صلوات دست جمعی مون روزانه ۱۰۰ مرتبه
الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم
🌱🌸🌱🌺🌱🌸🌱🌺🌱🌸🌱🌺🌱
گروه ختم صلوات مون
⤵️⤵️⤵️
https://eitaa.com/joinchat/3400007970C7419aa8d81
رجبــ🌙ماه تـوبه است...
«يامُقيل العَثَرات»است...
ای كه لغزشها را اقاله" میكنی🙂!
اقاله "یعنی؛
اگر توبه کنیم
طوری با ما معامله میكند که؛
گویا گناهی مرتكب نشدهايم!
اگر با حضورقلبـ♥️
در قنوت ياسجده بگويید،
توفيقاتیکهگاهیباگناهسلبمیشود(:
بازمیگردد💫....
روز های پایانی ماه رجب
لحظه هارا دریاب♥️
☜ تَࢪڪِگُناہ
#کانال_شهید_گمنام_رو_به_دوستان_خودتون_معرفی_کنید
⤵️⤵️⤵️
https://eitaa.com/joinchat/105185438C4324fc896c
🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷
#قسمت_پنجاه_یکم
نفر سوم با مشعل بزرگی در دست از پشت سرشان پیش آمده و مشعل را تا جایی که می تواند بالا نگه نی دارد تا صورت نصرانی را ببیند . یکی از آن ها (زبیر) نام دارد . زبیر با قدم های آرام پیش آمده و برابر نصرانی می ایستد . شمشیری توی دستش آماده دفاع است . زبیر به چشمان نصرانی نگاه می کند و می پرسد:
_ کیستی و چه می خواهی ؟!
نصرانی با دقت به آن سه نفر نگاه می کند. به شمشیر ها خیره می شود و آرام می گوید:
_ خطری برای شما ندارم . به امید مشک آبی به این سو آمدم .
زبیر همان طور که نگاهش می کند، می گوید:
_ چهره ات به فراریان می ماند ! از چیزی و کسی گریخته ای ؟!
نصرانی نگاهش می کند و می گوید:
_ نه !
زبیر می پرسد :
_ از کجا می آیی و به کجا می روی ؟!
_ از مدینه آمده ام و به شرق می روم. به مرز ایران .
زبیر سری تکان می دهد . نگاهی به همراهانش نی اندازد و رو به نصرانی می گوید:
_ مسافر برهوت نیستی چرا که مسافران برهوت خوب می دانند که شب وقت مناسبی برای رفتن نیست !
با تامل در نگاه نصرانی خیره می شود و ادامه می دهد:
_ برهوت در روز ، راه مسافران است و در شب راه راهزنان !
نصرانی لبخندی می زند و می گوید:
_ من راهزن نیستم !
ادامه دارد...
#کتاب_مخفی
@shahid_gomnam15
🌷 کتاب (کتاب مخفی) 🌷
#قسمت_پنجاه_دوم
زبیر سری تکان داده و به که کنارش ایستاده می گوید:
_ برایش آب بیاورید.
مرد با تردید به زبیر و نصرانی نگاه می کند و آرام در میان خیمه ها و تاریکی گم می شود . زبیر پیش رفته و بر یال اسب دست می کشد . اسب شیهه می کشد. زبیر سرش را بالا آورده و به نصرانی نگاه می کند و می گوید:
_ از اسب پایین بیا . هم تو و هم این اسب را سیراب می کنیم .
نصرانی با تردید به زبیر نگاه می کند. نمی داند باید به او اعتماد کند یا نه . اما چاره ای ندارد . آرام از اسب پایین می آید و کنجکاو به اطراف نگاه می کند. توی این تاریکی چیز زیادی به چشمش نمی آید . زبیر متوجه صلیب دور گردن نصرانی می شود . سری تکان می دهد و می گوید:
_ از پیروان مسیح پیامبر هستی ؟!
نصرانی دست بر صلیب می گذارد و آن را زیر پیراهنش پنهان می کند.
_ آری !
مردی که سراغ مشک رفته بود، از دل تاریکی پیش می آید و مشک آب را به طرف نصرانی دراز می کند. نصرانی هنوز تردید دارد. نگاهی به مشک می اندازد . زبیر تردید را در چشمان او می خواند . می پرسد :
_ مگر آب نخواستی؟! بگیر و بنوش !
نصرانی مشک را از دست مرد می گیرد و با احتیاط و پر از تردید می نوشد . هنگام نوشیدن تمام حواسش به زبیر و آن دو مرد دیگر است . زبیر افسار اسب نصرانی را دست می گیرد . دوباره دستی بر یال و گردن اسب می کشد و می گوید:
_ من از این اسب خوشم آمده !
ادامه دارد...
#کتاب_مخفی
@shahid_gomnam15