eitaa logo
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
36.6هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
11.5هزار ویدیو
112 فایل
♥️باهمه وجود دوستتون دارم #حضرت_زهرا_سلام_الله مادر همه ی شهیدان شده اید می شود #مادر ما هم بشوید❓ با دعوت #شهدا به این کانال اومدید پس لفت ندید. تاریخ تاسیس 1397/1/25
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام خدای مهربانم خودت بهترازهرکسی ازدل.. خبر داری خودت از سرنوشت هرکسی خبرداری خودت برای هرکسی تقدیری رقم زده ای خودت برای هرکسی همدمی قرار دادی خودت خدای مهربان ما هستی و از دل تک تک بنده هات خبرداری خدایا مهربانم : آنچه را که خودت می دانی برایم بهترین هست در مسیر زندگیم قرار ده آمین یا رب العالمین 🙏🙏🙏🙏
مداحی_آنلاین_این_همه_جمعه_بدون_تو_ناصری.mp3
4.51M
احساسی (عج) 🍃این همه جمعه بدون تو نداره تاثیری 🍃هیشکی به فکر تو نیست تنها تو صحرا راه میری 🎤 👌فوق زیبا 🌷 🌷
داستان غسل و کفنش توسط مادرش 👇👇👇
👇👇👇 11 شهریور 1396 | 23:34 🌸سردی آبی که بر روی می‌ریخت تا اعماق جانش نفوذ کرده بود. در آن اتاق همه چیز انگار در یک زمان خاص متوقف شده بود؛ همه چیز سرد و یخ زده بود به جز اشک‌هایش... 🌸حریم حرم: همه چیز با جزئیات شبیه زمان به دنیا آمدن فرزندش بود، به جز یک مورد؛ آن زمان فرزند گریه می‌کرد و مادر آرام بود و بعد از 20 سال این بار مادر گریه می‌کرد 😭و فرزند آرام بود. 🌸لحظه لحظه خاطرات آن روز در ذهنش تداعی می‌شد و همچون فیلمی طولانی از مقابل چشمانش می‌گذشت و وجودش را آتش می‌زد.احساس سرمای شدیدی می کرد؛ درست شبیه سرمایی که در اتاق زایمان هنگامی که او را به دنیا آورده بود داشت. 🌸درست مانند زمانی که  برای اولین بار صدای فرزندش به گوشش رسید؛ آن زمانی که شروع به گریه کرد؛ پرستار سریع نوزاد را برداشت تا در قنداقی بپیچاند. آخر او هنوز به سرمای دنیای جدید خو نگرفته بود، شاید هم هیچ وقت خو نگرفت. سپس او را به پدرش داد تا در گوشش اذان بگوید. 🌸انگار غافلگیری عادت او بود؛ اولین بار با زودتر آمدنش و بزرگ که شد با زودتر رفتنش. 🌸مادر هنگامی که اولین بار فرزندش را دید به حدی کوچک بود که می‌ترسید او را بغل کند. حتی از انگشتانش هم می‌ترسید. او را به سینه‌اش چسباند. نوزادش لحظه ای آرام و قرار نداشت. و اکنون جوانش را می‌دید که خاموش و بی جان گوشه‌ای افتاده است😔. سردرگم بود، نمی‌دانست دنیا سرد و بی رنگ شده بود یا او. 🌸کنار پسرش نشسته بود. سال از آن زمان می‌گذشت؛ احساس می‌کرد همه اتفاقت به اندازه یک چشم به هم زدن بود. همه سختی‌هایی که در این دوران کشیده بود در برابر چشمان بسته پسرش بر باد رفت. با دستانش چشمان پسرش را لمس کرد. دلش می‌خواست برای آخرین بار چشمان باز می‌شد و به او می‌نگریست تا بقیه زندگی‌اش را از همان یک نگاه توشه بگیرد. 🌸بیست سال زندگی از حسن یک قهرمان ساخته بود. سرش را به سر پسرش تکیه داد. در دلش با او حرف می زد و انگار حسن هم می‌خواست برای مادر از خاطرات روزهای جنگ بگوید. اینکه چگونه برای لحظه‌ای علی اکبر، قاسم وعباس شد و از حرم خانم زینب (س) دفاع کرد. 🌸یک نفر نزد مادر آمد و گفت که دیر شده و خواست که مادر اجازه بدهد تا پیکر فرزندش را ببرند. 🌸دستپاچه نگاهی به اطراف انداخت و گفت: چرا⁉️ من مادرش هستم. من اولین کسی هستم که او را بغل کردم؛ اولین کسی هستم که او را شستم؛ اولین کسی هستم که لباس بر او پوشاندم. 😭 🌸الان هم می‌خواهم آخرین کسی باشم که او را می‌شوید. آخرین کسی باشم که لباسش را می‌بندد. آخر او پسرک ناز پرورده من است.  دست را محکم گرفت و گفت:فقط یک نفر باید کمکم کند. 🌸همیشه چیزی برای جا ماندن هست. همیشه لحظه‌هایی در زندگی انسان خلق می‌شوند که دوست دارد بارها و بارها تکرار شود. حتی یادآوریش نیز به انسان لذت می‌دهد. در کنار پسرکش ماند. 🌸 صدای خنده‌های کودکی به گوشش می‌رسید درحالیکه کم کم به روی او آب می‌ریخت. صدای گام‌های کوچک پسرش را دوباره می‌شنید، مثل همان زمانی که حسنش تازه راه افتاده بود و می‌ترسید مبادا به زمین بخورد و پای او زخمی شود. اکنون اما اثر زخم‌های گلوله جگرگوشه‌اش جلوی چشمانش بود.😭 🌸سردی آبی که بر روی حسن می‌ریخت تا اعماق جانش نفوذ کرده بود. در آن اتاق همه چیز انگار در یک زمان خاص متوقف شده بود؛ همه چیز سرد و یخ زده بود به جز اشک‌هایش. اشک‌های سوزان، دل یخ زده‌اش را آب می‌کرد. 🌸زیر لب چیزهایی زمزمه می‌کرد و واژه ها همدم قلب پریشان او شده بودند. اینکار دلش را سبک می کرد و آرامشی بود برای دل بی قرارش. بوی کافور پخش شده بود. لباس سفید را بر حسن پوشاند. آن را خوب پیچید و با بغض فرو خورده اش گره زد. 🌸حالش کمی بهتر شده بود. از اتاق بیرون آمد و به دیگران نگاه کرد. به زحمت لبخندی به لب آورد و گفت: قهرمان را برایتان آماده کردم. آری! او مادری نبود که شهادت فرزند کمرش را خم کند. او می‌دانست که گاهی برای رسیدن به باورها باید از جاده عشق عبور کرد. در جلوی کاروان تشییع کننده فرزندش راه می‌رفت و پرچمی که پسرش برای برافراشته ماندن آن شهید شده بود را در دست داشت؛ درحالیکه فریاد می زد: «لبیک یا زینب» . 🌸اکنون دیگر دنیا را، مردمان را، زندگی را، همه و همه چیز را از نگاه فرزند شهیدش می‌دید! ❣(این بود قصه ناتمام مادر شهیدی که «لبیک یا زینب» در بند بند وجودش جاری بود.  مادر شهید مدافع حرم«حسن خلیل ملک» (ساجد) از رزمندگان حزب الله لبنان که در تاریخ ۹/۶/۲۰۱۳ هنگام دفاع از حرم عقیله بنی‌ هاشم حضرت زینب (س) به شهادت رسید.❣ ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
🔻 ۱۵🔻🔻 👈این داستان⇦ ...؟ ــ~~~~~~~~~~~~~ ✨🌸- آقا نمیشه یه لحظه بیاید دم در؟ ... کارمون واجبه ...☝️😢 معلوم بود خسته و بی حوصله است ... - یا بگو ... یا در رو ببند و برو ... سرده سوز میاد ...☹️ چند لحظه مکث کردم ... - مهران ... خودت گند زدی و باید درستش کنی ... تا اینجا اومدن تاوان بود ... نیومدن آقای غیور امتحان خداست...😣 ؟ ... یا امتحان علوم؟😕🤔 ... - آقا ما تقلب کردیم ...😥 یهو سر همه معلم ها با هم اومد بالا ... چشم هاشون گرد شده بود ... علی الخصوص مدیر و ناظم ... 😰که توی زاویه در... تا اون لحظه ندیده بودم شون ...😯 - برو فضلی ... مسخره بازی در نیار ... تو شاگرد اول مدرسه ای ...😢 چرخیدم سمت مدیر ... - ☝️سلام آقا ... به خدا جدی میگیم ... من سوال سوم رو یادم نمی اومد ... بلند شدن برگه ام رو بدم چشمم افتاد به برگه جلویی ... بعدشم دیگه ...😔 آقای رحمانی ... یکی از معلم های پایه پنجم ... بدجور خنده اش گرفت 😆... - همین یه سوال؟ ... همچین گفتی: آقا ما تقلب کردیم ... که الان گفتم کل برگه ات رو با تقلب نوشتی😄 ... برو بچه جون... همه فکر کردن شوخی می کنم اما کم کم با دیدن حالت من... معلوم شد اصلا شوخی نیست 😅... خیلی جدی دوباره به معلم مون نگاه کردم ...😒 - آقا اجازه☝️ ... لطفا سوال سوم رو به ما صفر بدید ... از ما گفتن بود آقا ... از اینجا گناهی گردن ما نیست ... ولی اگر شما باور نکنید و خطش نزنید😥 ... حق الناس گردن هر دوی ماست ... - عجب پر رویی هم هست ها ☹️... قد دهنت حرف بزن بچه...😟 سرم رو انداختم پایین ... حتی دلم نمی خواست ببینم کدوم یکی از معلم ها بود ...😣 - اگر فکر کنم همه اش رو تقلب کردی و کلا بهت صفر بدم چی؟ ...😞☹️ . ...🍃
۱۶🔻 👈این داستان 🔻 🌾✨- با خودت فکر نکردی ... اگر فکر کنم همه اش رو تقلب کردی و کلا بهت صفر بدم چی؟ ...☹️ ترسیدم جواب بدم ... دوباره یکی، یه چیز دیگه بگه ... اما سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ... یهو یاد حرف حضرت علی افتادم که روی دیوار مدرسه نوشته بودن ...🙂 - آقا ما اونقدر از شما ... چیزهای باارزش یاد گرفتیم که بنده شما بشیم ... حقی از ما وسط نیست ... نمره علوم رو ثلث آخر هم میشه جبران کرد ... اما ... دیگه نتونستم حرفم رو ادامه بدم ... و سرم رو انداختم پایین... دوباره دفتر ساکت شد ...😐 😏- برو ... در رو هم پشت سرت ببند ... کارنامه ها رو که دادن ... علوم 20 شده بودم ... اولین بار بود که از دیدن نمره 20 اصلا خوشحال نشدم ... کارنامه ام رو برداشتم و رفتم مسجد ... نماز که تموم شد ... رفتم جلو ... نشستم کنار امام جماعت ...🙂 - حاج آقا یه سوال داشتم ...☝️ از حالت جدی من خنده اش گرفت ...😃 - بگو پسرم ...😊 - حاج آقا ... من سر امتحان علوم تقلب کردم ... بعد یاد حرف شما افتادم که از قول امام گفتید ... این کار حق الناس و حرامه و بعدا لقمه رو حرام می کنه ...😔 منم رفتم گفتم ... اما معلم مون بازم بهم 20 داده ... الان من هنوز گناه کارم یا نه؟... پولم حروم میشه یا نه؟ ...😟 خنده اش محو شد😕 ... مات و متحیر مونده بود چه جوابی به یه بچه بده .🤔.. همیشه می گفت ... - به جای ترسوندن بچه ها از جهنم و عذاب ... از لطف و رحمت و محبت خدا در گوششون بگید ... برای بعضی چیزها باید بزرگ تر بشن و ...😐 حالا یه بچه اومده و چنین سوالی می پرسه ... همین طور دونه های تسبیحش رو توی دستش بالا و پایین می کرد ... - سوال سختیه ... اینکه شما با این کار ... چشمت مال یکی دیگه رو دزدیده🤔 ... و حق الناس گردنت بوده ... توش شکی نیست ... اما علم من در این حد نیست که بدونم ... آینده شما چی میشه☺️ ... آیا توی آینده تو تاثیر می گذاره و لقمه ات رو حرام می کنه ... یا نه ... اما فکر کنم وظیفه از شما ساقط شده ... چون شما گفتی که این کار رو کردی ... و در صدد جبران براومدی ...🙂 ناخودآگاه ... در حالی که سرم رو تکان می دادم ... انداختمش پایین ... - ممنون حاج آقا ... ولی نامه عمل رو ... با فکر کنم و حدس میزنم و ... اما و اگر و شاید ... نمی نویسن ...😞 و بلند شدم و رفتم ... تا شنبه دل توی دلم نبود ... سر نماز از خدا خجالت می کشیدم ... چنان حس عذابی بهم دست داده بود ... که حس می کردم اگر الان عذاب نازل بشه ... سبک تر از حال و روز منه ...☹️ شنبه زودتر از همیشه از خونه اومدم بیرون ... کارنامه به دست و امضا شده ... رفتم جلوی دفتر ... در زدم و رفتم تو ...😕 ...🌷⚡️🌷
بسم الله الرحمن الرحیم 🌸السلام علیکَ یا رسولَ الله 💗السلام علیکَ یا امیرَالمؤمنین 🌸السلام علیکِ یا فاطمةُ الزهراءُ 💗السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ المجتبی 🌸السلام علیکَ یا حسینَ بنَ علیٍ سیدَ الشهداءِ 💗السلام علیکَ یا علیَّ بنَ الحسینِ زینَ العابدینَ 🌸السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الباقرُ 💗السلام علیکَ یا جعفرَ بنَ محمدٍ نِ الصادقُ 🌸السلام علیکَ یا موسی بنَ جعفرٍ نِ الکاظمُ 💗السلام علیکَ یا علیَّ بنَ موسَی الرضَا المُرتضی 🌸السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الجوادُ 💗السلام علیکَ یا علیَّ بنَ محمدٍ نِ الهادی 🌸السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ العسکری 💗السلام علیکَ یا بقیةَ اللهِ، یا صاحبَ الزمان 💕💕و رحمة الله و برکاته💕💕 ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
🎈°•بسم رب الشهدا•°🎈 معرفی شهید : ابراهیم هادی 😍 نام پدر :حسین تاریخ تولد:۱۳۳۶/۰۲/۰۱☺️ محل تولد : تهران تاریخ شهادت : ۱۳۶۱/۱۱/۲۲ محل شهادت : فکه، عملیات والفجر مقدماتی نحوه شهادت : حوادث ناشی از درگیری💔😔 محل دفن : بهشت زهرا(س)، قطعه 26 ردیف 52 شماره 1. وضـعیت پـیکر :جـاویدالاثـر وضعیت تاهل : مجرد تحصیلات : دیپلم شغل : معلم ورزش☺️ خصوصیات اخلاقی : حترام به دیگران بود😊 ؛ حتی به دشمن جنگی همیشه میگفت اکثر این دشمنان ما انسانهای جاهل و ناآگاه هستند. به همین خاطر بیشتر مواقع در درگیری به جای کشتن دشمن آنها را به اسارت میگرفت.اغلب بعد از اسارت انها چون عربی بلد بود با آنها صحبت میکرد. هر نوع غذایی هم خودمان میخوردیم برای آنها میبرد.این رفتار او باعث میشد اسرای عراقی مجذوب او شوند.😍 همیشه میگفت👇 اگر کار برای رضای خداست، گفتن نداره » و یا « مشکل کارهای ما اینه که برای رضای همه کار می‌کنیم، به جز خدا » ابراهیم همیشه از خدا می‌خواست گمنام بماند؛ چرا که گمنامی صفت یاران خداست.✨ ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
recording-20200619-091638.mp3
1.22M
🔷هر اتفاق و رنجی توی زندگی برات پیش اومد، همیشه بگو خدا من میدونم دوستم داری... میدونم تو اخرش نمیذاری بدبخت بشم...😌 خدایا من به تو حسن ظن دارم....❤️ حاج آقا حسینی ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽دلیل مهاجرت شهید چمران از امریکا به جنوب لبنان و رها کردن زندگی از زبان خود شهید و قرائت آن توسط برادرشان واقعا زیباست.👌👌👌 ( جهت شادی روح این شهید عزیز بمناسبت ایام شهادت این شهید عزیزمان )
سید ( کسی که عکس اشهید براهیم هادی را در سال 1376 در زیر اتوبان ترسیم کرده بود ) چند سالی از این موضوع میگذشت سید ادامه میدهد👇👇👇 🌹اوضاع کاری من بهم خورده بود مشکلات زیادی داشتم . از جلوی تصویر رد شدم و دیدم بخاطر گذشت زمان ؛ تصویر زرد و خراب شده. 💢من هم داربست تهیه کردم و رنگها را برداشتم و شروع کردم به درست کردن تصویر شهید. 🌹باور کردنی نبود ؛ درست زمانی که کار تصویر تمام شد. یک پروژه بزرگ به من پیشنهاد شد. خیلی از گرفتاریهای مالی من برطرف گردید سید ادامه میدهد 👇 💢آقا اینها خیلی پیش خدا مقام دارند. ما هنوز اینها را نشناخته ایم ! کوچکترین کاری که برایشان انجام دهی. خداوند چند برابرش را برمیگرداند. ❣ جهت شادی روح برادر گمنام ❣ ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
هم قدم با امام زمان.mp3
8.43M
من میخوام ؛ وقتی آقا ظهور کردن؛ کنارشون، سایه به سایهَ‌شون هم‌قدم‌شون... باشم!! ▫️یعنی میشه ؟ ▫️چکار باید بکنم ؟ اگر ۶۰ ساله شدی و هنوز امام زمانی نیستی ناامید نشو فقط یه راه داره 👌 ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
راز عدد 6⃣ و شهیدمدافع حرم فاطمیون از شیراز 1⃣ تولد: میلاد امام صــادق ع (‌ششمین امام شیعیان) 2⃣ ششمیـن فرزند خانواده 3⃣ شـهادت: روز شهادت امام صادق ع (امام ششم شیعیان) 4⃣ قبر شهید: ششمین قبر در ردیف شهدای مدافع حرم فــاطمیون شیراز 5⃣ اسمش همنام: امام ششم مزار مطهر: گلزار شهدای شیراز 👇👇👇
استان فارس و شیراز فیلم اخراجی ها رو دیدید⁉️ صادق هم مثل مجید سوزوکی بود. ولادتش با ولادت_امام_صادق (ع) بود ... به همین دلیل اسمش را گذاشتند پسر خیلی شری بود، به خاطر دوستے با رفقای ناباب به زندان افتاد . البته بیگناه بود ولے تو زندان میخواست خودکشی کنه❗️ دادگاه گفته بود وثیقه ۴۰ میلیونی ببریم برای آزادیش، ولی ۴۰ میلیونی گیرمون نمیومد... وقتی فهمید، خیلی دلش شکسته شد. براے آزادیش به حضرت زینب س متوسل شد ... تو زندان، خواب (س) رو دیده بودکه ازشهید کمک خواستن. بعد از خوابش توبه میکنن❗️ برخی اطرافی ها، چشم یه آدم بد به او نگاه میکردیم ولی نمیدونستیم در توبه همیشه بازه در عین ناباوری نامه آزادیش رو خوندن❗️ بعد آزادیش گفت: من میرم سوریه. خانواده ش راضی نمیشدن، به بقیه میگفت رضایت خانواده م رو بگیرین. بالاخره عازم شد ... چهار دوره رفت و شد فرمانده گردان شد... شجاعتش بی نظیر بود. " بچه خلاف محله هاے شیراز، شده بود سینه چاک حضرت زینب ( س)..." آخر هم اونقدر در خونه بے بے زینب ماند که امضاے را گرفت روز (ع) آسمانے شد... مدافع حرم صادق محمدزاده ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
. 🔻 ۱۷ این داستان👈 تا چشمم به آقای غیور افتاد ... بی مقدمه گفتم ... - آقا اجازه ... چرا به ما 20 دادید؟ ... ما که گفتیم تقلب کردیم ... آقا به خدا حق الناسه ... ما غلط کردیم ... تو رو خدا درستش کنید ... خنده اش گرفت ... - علیک سلام ... صبح شنبه شما هم بخیر ... سرم رو انداختم پایین ... - ببخشید آقا ... سلام ... صبح تون بخیر ... از جاش بلند شد ... رفت سمت کمد دفاتر ... - روز اول گفتم ... هر کی فعالیت کلاسیش رو کامل انجام بده و مستمرش رو 20 بشه ... دو نمره به نمره اون ثلثش اضافه می کنم ... حس آرامش عمیقی وجودم رو پر کرد ... التهاب این 2 روز تموم شده بود ... با خوشحالی گفتم ... - آقا یعنی 20 ... نمره خودمون بود؟ ... دفتر نمرات رو باز کرد ... داد دستم ... - میری سر کلاس، این رو هم با خودت ببر ... توی راه هم می تونی نمره مستمرت رو ببینی ... دلم می خواست ببینمش اما دفتر رو بستم ... - نمره بقیه هم توشه چشممون می افته ... ممنون آقا که بهمون 20 دادید ... از خوشحالی ... پله ها رو 2 تا یکی ... تا کلاس دویدم ... پشت در کلاس که رسیدم ... یهو حواسم جمع شد ... - خوب اگه الان من با این برم تو ... بچه ها مثل مور و ملخ می ریزنن سرش ... ببینن توش چیه؟ ... اون وقت نمره همدیگه رو هم می بینن ... دفتر رو کردم زیر کاپشنم ... و همون جا پشت در ایستادم تا معلم مون اومد ... . 🌹🍃
🔻 ۱۸🔻 👈این داستان👈 🔻 📖دفتر رو در آوردم و دادم دستش ... - آقا امانت تون ... صحیح و سالم ... خنده اش گرفت ...☺️ 🛎زنگ تفریح، از بلندگوی دفتر اسمم رو صدا زدن ...🔊 - مهران فضلی ... پایه چهارم الف ... سریع بیاد دفتر ...🤔 با عجله 🏃... پله ها رو دو تا یکی ... دو طبقه رو دویدم پایین ... رفتم دفتر ... مدیر باهام کار داشت ...😐 - ببین فضلی ... از هر پایه، 3 کلاس ... پونصد و خورده ای دانش آموز اینجاست ... یه ریز هم کار کپی و پرینت و غیره است ... و کادر هم سرشون خیلی شلوغه ... تمام کپی های مدرسه و پرینت ها اونجاست ... از هر کپی ساده ای تا سوالات امتحانی همه پایه ها ... از امروز تو مسئول اتاق کپی هستی📇😳 ... کلید رو گذاشت روی میز ...😕 - هر روز قبل رفتن بیا تحویل خودم یا یکی از ناظم ها بده ... مواظب باش برگه هم اسراف نشه ... بیت الماله ...😟 از دفتر اومدم بیرون ... مات و مبهوت به کلید نگاه می کردم... باورم نمی شد تا این حد بهم اعتماد کرده باشن ...🤔 همین طور که به کلید نگاه می کردم یاد اون روز افتادم ... اون روز که به خاطر خدا ... برای تاوان و جبران اشتباهم برگشتم دفتر ...😐 و خدا نگذاشت ... راحت اشتباهم رو جبران کنم ... در کنار تاوان گناهم ... یه امتحان خیلی سخت هم ازم گرفت ... و اون چند روز ... بار هر دوش رو به دوش کشیدم ...🙂 اشک توی چشم هام جمع شده بود ...😢 ان الله و ... خدا به هر که بخواهد ... عزت عطا می کند ☺️ ...🍃🍃🍃