eitaa logo
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
36.3هزار دنبال‌کننده
14.1هزار عکس
11.9هزار ویدیو
114 فایل
♥️باهمه وجود دوستتون دارم #حضرت_زهرا_سلام_الله مادر همه ی شهیدان شده اید می شود #مادر ما هم بشوید❓ با دعوت #شهدا به این کانال اومدید پس لفت ندید. تاریخ تاسیس 1397/1/25
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
📕رمان #سپر_سرخ 🔻قسمت نوزدهم ▫️کلامم به آخر نرسیده دیدم تمام وجودش در هم شکست؛چند لحظه فقط نگاه
📕رمان 🔻قسمت بیستم ▫️هوا گرم بود، تا چشم کار می‌کرد آب و گِل بود و تمام تشویش عالم انگار در دل من بود که نمی‌دانستم خاطرۀ این دختر تنها در آن شب وحشتناک، در خاطرش مانده است؟ ▪️دوباره به چادر برگشتم؛ نورالهدی به کودک سِرم زده و هنوز ذهنش درگیر حال من بود که تا وارد شدم، با دلپواسی پاپیچم شد:«حالت خوب نیس؟» ▫️شاید فشارم افتاده بود که دیگر نتوانستم سر پا بمانم و گوشۀ چادر روی صندلی نشستم. ▪️دلم می‌خواست به نورالهدی بگویم اما در طول این سال‌ها ردّ زخم زبان‌های عامر از دلم نرفته و هنوز می‌ترسیدم حرفی بزنم که با نفس‌هایی بریده بهانه چیدم:«چشمام سیاهی میره!» و نه تنها چشمانم که دنیا دور سرم می‌چرخید و آوار خاطره خانه‌خرابم کرده بود. ▫️نورالهدی دنبال دارویی برای بهتر کردن حالم بود و من نمی‌دانستم باید چه کنم که سه سال حسرت دیدارش به دلم مانده و حالا در آستانۀ آنچه رؤیایم بود، پشیمان شده بودم! ▪️سال‌ها پیش، یک شب آن هم برای یکی دو ساعت همراهش بودم و نمی‌فهمیدم چرا باید برای یک لحظه دیدنش، اینهمه دست و پای دلم را گم کنم؟ ▫️تنها چیزی که از او در خاطرم مانده بود لحن گرم و نگاه گیرا و حرارت حضورش بود که در آن شب وحشتناک آرامم می‌کرد و یعنی همین‌ها برای عاشق شدنم کافی بود؟ ▪️در این سال‌ها خیال می‌کردم به خاطر فداکاری‌اش فقط مدیون او هستم و حالا از ضربان قلبی که به شماره افتاده و نفسی که بند آمده بود، می‌فهمیدم بیمارش شده‌ام. ▫️از حال خودم حیران شده و چند لحظه مانده به آمدنش، می‌خواستم به داد دلم برسم که اینهمه احساس نسبت به یک مرد غریبۀ ایرانی، عاقلانه نبود. ▪️از شبی که از هم جدا شده بودیم، آرزو می‌کردم یکبار دیگر او را ببینم و حالا می‌دیدم هر بار دیدنش، عاشق‌ترم می‌کند که نیت کردم از همه چیز حتی از فکرش فرار کنم. ▫️بی‌توجه به نسخه‌ای که نورالهدی بی‌خبر از حال خرابم برای درمان سرگیجه‌ام می‌پیچید، از جا بلند شدم و همانطور که به سمت درِ چادر می‌رفتم، چند کلمۀ درهم گفتم: «یه آقایی میاد بچه رو ببره پیش مادرش.» ▪️با عجله چادر را کنار زدم تا پیش از آنکه برگردد از اینجا رفته باشم که گوشه چادر محکم به کسی خورد و من از آنچه دیدم، خشکم زد. ▫️مقابلم ایستاده بود، با همان صورت خیس از عرق و لباس غرق آب و گِل! چادر به صورتش برخورد کرده و شاید از نگاه خیره‌ام خجالت کشید که چشمانش به زیر افتاد و با لحنی محکم حرف زد: «اومدم بچه رو ببرم.» ▪️نورالهدی نمی‌دانست چه کسی پشت این چادر ایستاده و تنها حرفش را شنیده بود که صدا رساند: «الان بچه رو میارم!» ▫️از همان چشمان سربه‌زیرش، نجابت می‌چکید و من عهد کرده بودم از حضورش بگریزم که دلم جا ماند و جسمم از چادر فرار کرد. ▪️طوری شتابزده از چادر بیرون رفتم که به‌سرعت خودش را کنار کشید تا برخوردی بین شانه‌هایمان نباشد و در همان لحظات آخر دیدم از اینهمه دستپاچگی‌ام حیرت کرده است. ▫️با قدم‌هایی که از پریشانی به هم می‌پیچید از چادر فاصله می‌گرفتم و به خدا التماس می‌کردم کمکم کند که نمی‌خواستم اسیر کسی باشم که حتی لحظه‌ای فکرش پیش من نیست. ▪️در فاصله‌ای دور از چادر، پشت ماشینی پناه گرفته و دلم دست خودم نبود که بی‌اراده نگاهم تا چادر می‌دوید و دیدم کودک را در آغوشش گرفته و به سمت محل اسکان خانواده‌ها می‌رود. ▫️صبر کردم تا از عرصۀ چشمانم بیرون رفت و دیگر او را نمی‌دیدم که از پناهگاهم بیرون آمدم و با قدم‌های بی‌رمقم به سمت چادر برگشتم. ▪️نورالهدی در حیرت رفتار من، بیرون چادر منتظرم ایستاده بود و تا نزدیکش رسیدم، با نگرانی بازخواستم کرد: «یدفعه کجا رفتی؟» ▫️خودم نمی‌دیدم اما انگار رنگ صورتم پریده بود که دستم را گرفت و دقیقاً به هدف زد: «از چیزی ترسیدی؟» ▪️طوری با محبت پرسید که نشد در برابر حجم حرف مانده در سینه‌ام مقاومت کنم و یک جمله بی‌هوا از دلم پرید: «خودش بود!» ▫️نفهمید چه می‌گویم و پیش از آنکه بپرسد، معصومانه اعتراف کردم: «این آقایی که الان اومد.» ▪️لحظاتی نگاهم کرد و انگار منظورم را فهمیده بود که ناباورانه پرسید: «مهدی؟» و همین واژه، ویرانم کرده بود که آیینه چشمانم در هم شکست و خرده شیشه‌های عشق روی لحنم نشست: «کمکم کن نورالهدی! قسمت میدم کمکم کن فراموشش کنم!» ▫️از درماندگی‌ام دلش به درد آمده بود؛دستم را گرفت تا وارد چادر شدم، کمکم کرد روی صندلی بنشینم و خودش مقابل پایم روی زمین نشست: «دوسش داری؟» ▪️سرم را میان دستانم گرفتم و برای گفتن هر کلمه جان می‌کَندم: «نمی‌دونم.. فکر میکردم فقط چون کمکم کرده...اما حالا که دوباره دیدمش..» ▫️همانطور که مقابلم نشسته بود،هر دو دستم را گرفت و پاسخ دلشوره‌ام را به شیرینی داد: «می‌خوای به ابوزینب بگم پیداش کنه؟»... 📖 ادامه دارد...
📩یک سوره حمد و توحید،هدیه به محضر مقدس امام حسن عسکری علیه السلام و حضرت نرجس سلام الله علیها ،پدر و مادر گرامی امام عصر ارواحنا فداه 📩ای مولای ما ،ای امام ما ،به رسم ادب برای پدر و مادر بزرگوارتان ، هدیه ای فرستادیم شما هم ما را به هدیه ای مهمان کن...🌱🤲🏻 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
24.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دوباره حالِ قلبمو نگات عوض کرد مسیر زندگیمو هات عوض کرد کسی منو نخواست ولی تو دادی راهم همیشه وقت بی کسی شدی پناهم آقــا سـلام...💔✋ مداح 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
. سلام ✋ خوبین ☘ حالتون چطوره ؟؟ در چه حالید؟؟؟ اینجا بگید 👇👇 https://harfeto.timefriend.net/17086355590580 .
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
. سلام ✋ خوبین ☘ حالتون چطوره ؟؟ در چه حالید؟؟؟ اینجا بگید 👇👇 https://harfeto.timefriend.net
. این دو ماه هر شب جمعه که پیام میگذاشتم کسی هست یا نه اکثرا پیام می‌دادند تازه از هیئت برگشتند اما امشب دیگه جایی هیئت نبست دیدید چقدر زود تموم شد ؟؟ دیدید چقدر محرم و صفر زود رفت؟ ؟؟ .
. خوش به حال اونایی که نهایت استفاده رو بردند و امثال من هم که باید افسوس بخورند که چرا نتونستند استفاده کنند دلم واقعا به حال خودم میسوزه چون محرم امسال نتونستم ارتباط برقرار کنم 😔😔😔 .
خداحافظ تکیه و پرچم.mp3
2.38M
شور |خداحافظ تکیه و پرچم |شام شهادت امام حسن مجتبی| |دوشـــــنبه12شهریور ماه 1403| .
. باید این نورانیت هایی که این ۲ ماه کسب شده رو حفظ کنیم و با گناه و... از بین نبریمشون .
. همین امشب تمام عزاداری هایی که این ۲ ماه کردید رو سینه زدید گریه کردید نوکری کردید کربلا رفتید تمامش رو امانت بسپارید دست حضرت زهرا س و به خانم بگید امانت پیش شما باشه و بعد مرگم به دادم برسید چون اگه دست خودمون باشه با گناه و دروغ و.... از بین میبریم .