eitaa logo
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
36.7هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
11.5هزار ویدیو
112 فایل
♥️باهمه وجود دوستتون دارم #حضرت_زهرا_سلام_الله مادر همه ی شهیدان شده اید می شود #مادر ما هم بشوید❓ با دعوت #شهدا به این کانال اومدید پس لفت ندید. تاریخ تاسیس 1397/1/25
مشاهده در ایتا
دانلود
@hobo_lhosein_۲۰۲۳_۰۶_۰۳_۱۳_۲۷_۴۵_۷۸۰.mp3
5.28M
التماســــمه حــرم حــرم با‌عنایت‌حسین حسین کربلایی حسین طاهری
بـسـم الـلـه الـرحـمــن الـرحـیــم 💞 ✍ هرگاه به هر امامی سلام دهید خــــــود آن امام جواب ســـــــلام تان را میدهـــــد ولی اگر کسی بگوید “السلام علیک یا فاطمه الزهرا” همه‌ی امامان جواب میدهند می‌گویند: چه شده است که این فرد نام مادرمان را برده است!؟ ✋السلام علیک یا فاطمه الزهرا (س)✨ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ رَسُولِ اللَّهِ✨ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ نَبِيِّ اللَّه✨ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ حَبِيبِ اللَّهِ✨ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَلِيلِ اللَّهِ✨ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ صَفِيِّ اللَّهِ✨ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَمِينِ اللَّهِ✨ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ خَلْقِ اللَّه✨ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ أَفْضَلِ أَنْبِيَاءِ اللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ مَلائِكَتِه✨ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا بِنْتَ خَيْرِ الْبَرِيَّةِ✨ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا سَيِّدَةَ نِسَاءِ الْعَالَمِينَ✨ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكِ يَا زَوْجَةَ وَلِيِّ اللَّهِ وَ خَيْرِ الْخَلْقِ بَعْدَ رَسُولِ اللَّهِ✨ 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
آرزوی شهادت را همه دارند...اما..! تنها اندکی شهید می‌شوند چون تنها اندکی شهیدانه زندگی می‌کنند! ...🌷🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
📕رمان #سپر_سرخ 🔻قسمت پنجاه و هفتم ▫️من زن بودم و هیچ حسی برای یک زن تلخ‌تر از این نیست که بب
📕رمان 🔻قسمت پنجاه و هشتم ▫️مدام اخبار را زیر و رو می‌کردم بلکه این جان به لب‌رسیده‌ به کالبدم برگردد و هر لحظه با مهدی تماس می‌گرفتم اما یا آنتن نمی‌داد یا خاموش بود و من پریشان دور خودم می‌چرخیدم. ▪️حالم به قدری به هم ریخته بود که زینب هم متوجه شده و دوباره بی‌قراری می‌کرد. ▫️سعی می‌کردم سرگرمش کنم که یک لحظه کنارش می‌نشستم و باز از بی‌خبری حالم بد می‌شد که از جا بلند می‌شدم و مضطرب شماره می‌گرفتم. ▪️یک چشمم به صفحۀ موبایل بود تا زودتر زنگ بخورد و یک چشمم به زینب که نمی‌دانستم اگر مهدی از دست‌مان برود با یادگار او و فاطمه چه کنم. ▫️پدرم پای تلویزیون پیگیر خبری از نام شهدا بود و مادرم، تسبیح به دست دعا می‌کرد و من دلم برای مهدی در قفس سینه پَرپَر می‌زد و هر لحظه از خیال خنده‌ها و خاطره‌هایش آتش می‌گرفتم. ▪️شام غریبان امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بود و می‌ترسیدم همین امشب داغ عشقم به قلبم بماند که بی‌اختیار به گریه افتادم. ▫️مادرم زینب را مشغول می‌کرد تا اشک‌هایم را نبیند و من برای یک لحظه شنیدن صدای مهدی حاضر بودم جان دهم که دست به دامان حضرت التماس می‌کردم عزیزم را به من برگرداند و به‌خدا به لطف حیدری‌اش معجزه کرد که همان لحظه موبایلم زنگ خورد. ▪️باور نمی‌کردم خودش باشد؛ دستم برای اتصال تماس می‌لرزید و قلبم برای شنیدن صدایش به شدت می‌تپید تا تماس را وصل کردم و همین که طنین نفسش به گوشم رسید، دلم از حال رفت: «تو کجایی؟ چرا گوشیت خاموشه؟ من که مردم از دلشوره!» ▫️از ارتعاش صدایش مشخص بود وضعیت به هم ریخته و می‌خواست به من آرامش دهد که به با لحنی نمکین سؤال کرد:«گفتی شهید شد،راحت شدم؟» ▪️سپس خندید تا من هم بخندم و من هنوز از ترس، اشک از هر دو چشمم می‌چکید: «حالت خوبه؟ سالمی؟ چیزیت نشده؟» ▫️مثل دخترکی ترسیده، پشت سر هم سؤال می‌کردم، امان نمی‌دادم جواب دهد و او از همین پشت تلفن طعم تلخ اشک‌هایم را می‌چشید و کاری از دستش برنمی‌آمد که با شیرین زبانی شوخی می‌کرد: «نترس! سالمم! باز برمی‌گردم اذیتت می‌کنم، اونوقت میگی کی میشه بره من از دستش راحت بشم؟» ▪️لحنش از ناراحتی آنچه در سوریه رخ داده بود، گرفته و می‌فهمیدم به شدت ذهنش درگیر است که بین هر جمله چند لحظه مکث می‌کرد و تمرکز نداشت: «خب خودت چطوری عزیزم؟ زینب چطوره؟» ▫️نخستین بار بود که مرا "عزیزم" خطاب کرد و انگار اینهمه وحشتم یخ قلبش را کمی آب کرده بود که بلاخره اندکی احساس به خرج داد اما قلب من آرام نمی‌گرفت و می‌خواستم زودتر او از سوریه برگردد که به التماس افتادم: «اونجا چخبره؟ کی برمی‌گردی؟ تو رو خدا زودتر برگرد!» ▪️نمی‌خواست پشت تلفن زیاد صحبت کند و باز به جاده خاکی زد: «سوغاتی چی دوست داری برات بیارم؟» ▫️با پشت دستم اشک‌هایم را پاک کردم و دیدم زینب در انتظار صحبت با پدرش به من نگاه می‌کند که عوض سفارش سوغاتی، تمنا کردم: «ما فقط خودت رو می‌خوایم! گوشی رو میدم به زینب باهاش حرف بزن آروم بشه!» ▪️موبایل را دست زینب دادم و همین اضطراب دوباره قلبش را لرزانده بود که هر چه پدرش می‌گفت، جز چند کلمۀ کوتاه پاسخی نمی‌داد و تماس مهدی قطع شد تا باز من بمانم و دلهره‌ای که جانم را گرفته بود و خماری خیالش. ▫️نمی‌دانستم چه روزی برمی‌گردد و او هم نمی‌خواست اطلاعاتی بدهد تا دو شب بعد که تماس گرفت. ▪️در این ۲۴ ساعت، فضای مجازی پُر شده بود از اخبار حملۀ اسرائیل به کنسولگری و احتمال انتقام ایران و مهدی درست وسط میدان جنگ بود که سلام کرد و من کلافه گله کردم: «پس کی برمی‌گردی؟ من خیلی می‌ترسم!» ▫️صدایش خسته بود و با همان خستگی پرسید: «از چی می‌ترسی؟» ▪️انگار می‌خواست زیر زبان احساسم را بکشد و من صادقانه اعتراف کردم: «از اینکه یه بلایی سرت بیاد، از اینکه دیگه نبینمت!» ▫️نفس بلندی کشید، بی‌رمق خندید و آهسته زمزمه کرد: «خب بیا بیرون تا منو ببینی!» ▪️یک لحظه نفهمیدم چه می‌گوید و شاید نمی‌توانستم باور کنم برگشته که شالم را به سرم کشیدم و سراسیمه تا ایوان دویدم و دیدم آن سوی کوچه ایستاده و از همان جا به رویم می‌خندد. ▫️در روشنایی لامپ سردرخانه برایم دست تکان داد و دل من طوری تنگ شده بود که از روی ایوان تا حیاط دویدم و با نفس‌هایی که از شادی به تپش افتاده بود، در را گشودم. ▪️دلم می‌خواست دلواپسی‌هایم را بین دستانش رها کنم که خودم را در آغوشش انداختم و خبر نداشتم هنوز نمی‌تواند اینهمه نزدیکی را تحمل کند که کمی فاصله گرفت و حتی دستش را پس از چند لحظه مکث پشتم گرفت. ▫️سرم روی سینه‌اش بود، منتظر بودم نوازشم کند و به گمانم تمام احساسش پیش فاطمه و در آغوش من معذب بود که یک لحظه بعد دستش را عقب کشید و با چند کلمه، دنیا را روی سرم خراب کرد: «یه وقت یکی می‌بینه.»... 📖 ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید مرحمت بالا زاده، نوجوان۱۲ ساله ای که اجازه رفتنش به جبهه را از خود حضرت آیت الله خامنه ای گرفت 📌شهید مرحمت بالا زاده در ۱۷ خردادماه ۱۳۴۹ در روستای «چای گرمی»، به دنیا آمد. 🔸به خاطر سن کمش با اعزام او مخالفت می کردند. چندین بار در مراحل اعزام در گرمی و اردبیل، و در خان آخر در تبریز اجازه اعزام به او داده نمی شود. 🔹 به تنهایی و با مشقت به ملاقات رئیس جمهور می رود. با چه مشکلاتی وارد ساختمان ریاست جمهوری می شود، بماند. ▪️رئیس جمهور وقت حضرت آیت الله خامنه ای مد ظله را ملاقات می کند. در آن ملاقات به حضور حضرت قاسم (ع) در واقعه عاشورا اشاره می کند و می گوید اگر من ۱۲ ساله اجازه حضور در جبهه ندارم، پس از شما خواهش می کنم که دستور بدهید  بعد از این روضه حضرت قاسم (ع) خوانده نشود. ▫️حرف های مرحمت رئیس جمهور را تحت تأثیر قرار داد و ایشان دست خطی با این مضمون می نویسد که «مرحمت عزیز می تواند بدون محدودیت به منطقه اعزام شود»   🔻مرحمت حدود ۳ سال در جبهه هاحضور داشت تا اینکه ۲۱ اسفند ۱۳۶۳ در عملیات بدر در جزایر جنوب به درجه رفیع شهادت نایل می آید. شهید مرحمت_بالازاده...🌷🕊 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
❌️باطری های اسرائیلی در ایران؟! ✍️🏻امیدوارم ماجرای پیجرها درس عبرت شده باشد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 آصف گیلانی از رهبران برجسته‌ اهل سنت پاکستان: 🔹من و همه پیروان و دوستدارانم اعلام میکنیم که شیعه علی بن ابی طالب (ع) میشویم و غلام پیروان علی (ع) در جهان میشویم. 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
Haftegi14030712[05].mp3
8.01M
❤️ما تَرَکناکَ یابن الحُسین ✊مثل آرمان و روح الّهیم پیروِ راه نصرالّهیم ما فدایی ثارالّهیم
دکتر محمود رفیعی میگفت: زمانی که در جبهه مجروح شدم، روح از بدنم خارج شد. من به دنبال شهدا رفتم نمیدانید چه حالت جالبی بود. به هر کجای آسمان که میخواستم میرفتم.جوان زیبا را دیدم که به استقبال شهدا آمده بود میخواستم همراه شهداا بروم اما اجازه نداد. اما آنجا شهیدی را دیدم که گفت: انقلاب اسلامی ایران، ظهور امام زمان را سالها جلو انداخت. آن شهید را نشناختم، اما سالها بعد زمانی که در بهشت زهرای تهران، از میان قبور شهدا عبور می کردم، مزار همان شهید را پیدا کردم! 📌بعد از جانبازی و تجربه نزدیک به مرگ، ارتباط دکتر رفیعی با دوستان شهیدش بیشتر شد.😍 یک شب رفقای شهیدش برای او چند جلد کتاب آوردند و گفتند: تو باید درس‌بخوانی‌و تلاش کنی، ما هم تو را کمک می کنیم. محمود رفیعی با شرایط سخت جانبازی درس را از دوره دبیرستان شروع کرد و تا دکترای ادبیات ادامه داد و... دکتر محمود رفیعی در سال ۱۳۸۴ چله ای را به نیت دیدار مجدد با امام زمان آغاز کرد. 📌در روز آخرین چله، پیرمردی را دید که او را به اسم صدا کرد و گفت: آقای رفیعی، امام زمان به شما سلام رساند و گفت: دیدار ما فعلا میسر نیست، اما به دیدار نائب ما خواهی رسید. دکتر رفیعی تعجب کرد، این شخص که بود؟! از کجا می دانست... ⁉️ ✅همان روز با او تماس گرفتند وگفتند: به همراه دیگر جانبازان برای افطار به خدمت رهبر انقلاب خواهید رسید و در آنجا خاطرات را نقل خواهید کرد. چند روز بعد، دکتر رفیعی به دیدار حضرت آقا نائل شد.ایشان می‌گفت: دیگر یقین پیدا کردم که ولی فقیه، نماینده امام عصر عج الله است. 📚برگرفته از کتاب منتظرخاطرات جانباز
وجود حضرت معصومه(س) قم را به پایگاه معارف اهل‌بیت(ع) تبدیل کرد 🇮🇷رهبر_انقلاب: بدون تردید نقش حضرت معصومه در قم شدن قم و عظمت‌ یافتن این شهر عریقِ مذهبىِ تاریخی، یک نقش ما لا کلام فیه است... ۱۳۸۹/۷/۲۹
بازم تو این شلوغیا.mp3
4.49M
بازم تو این شلوغیا با گریه میزنم صدا یا معصومه یا فاطمه بی بی جان اِشفعی لنا 🎤 #️⃣ #️⃣ #️⃣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷"بسم رب شهدا و صدیقین"🌷 ســـلام بـر آنـان کـه اول از ســیم خاردار نـفـــس گــذشـتـنـد و بَـعْد از سیم خار دار دشــمـن... ... ✋💔 یه سلام از راه دور به حضرت عشق.. به نیابت از عجل الله و همه شهدا ...🌷🕊 اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْن ...☘ 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
✍ ابراهیم به مهمان نوازی بسیار اهمیت میداد و میگفت:باید صله رحم را طبق دستورات دین و بدونِ تجمل گرایی انجام بدیم... تا رابطه خانواده ها همیشه برقرار باشد. ...🌷🕊 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آیت العظمی وحید خراسانی: زیارت علیها سلام، کیمیایی است که تمام گناهان را پاک می کند و انسان را طلای نابی می کند که ورود به بهشت برای او حتمی و واجب می شود. 🏴وفات حضرت فاطمه معصومه (سلام الله علیها) تسلیت باد 🏴 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مریم قبیله‌ی خدا سلام دختر تمام خوبی‌ها سلام حسین طاهری 🎙 السلام عليكِ يا مولاتي يا فاطمة المعصومة "سلام الله عليها"🖤 سلام‌الله‌علیها اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
اول وقت سیره نماز عطر جان بخش است  نماز حماسه ای الهی است نماز کلاس خداشنا سی است نماز بهترین راه خودکاوی است التماس دعای ویژه 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻بیش از یکصد کشته و زخمی در تسویه حساب اولیه حزب‌الله لبنان با نیروهای ویژه ارتش رژیم موقت در جنوب حیفا در نتیجه یک حمله ترکیبی موشکی و پهپادی؛ 🔹آقا سید ‏حسن گفته بود: کمی بخندید که قراره خیلی گریه کنید... 🇱🇧 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
📕رمان #سپر_سرخ 🔻قسمت پنجاه و هشتم ▫️مدام اخبار را زیر و رو می‌کردم بلکه این جان به لب‌رسیده‌
📕رمان 🔻قسمت پنجاه و نهم ▫️تمام تنم از شوک واکنش سردش، لمس شده بود و به سختی توانستم از آغوشش فاصله بگیرم. ▪️ساعت ۱۲ شب و چراغ اکثر خانه‌ها خاموش بود. منزل پدرم در انتهای یک کوچه بن بست قرار گرفته و هیچ کس در کوچه نبود و می‌فهمیدم فقط برای اینکه از آغوشم فاصله بگیرد، بهانه آورده که تمام احساس دلهره و دلتنگی و درد دوری، در دلم خشک شد و خنده رو صورتم ماسید. ▫️مات و متحیر نگاهش می‌کردم و باورم نمی‌شد اینطور مرا پس بزند؛ تمام وجودم در هم شکسته بود و غرورم اجازه نمی‌داد یک کلمه شکایت کنم یا حتی یک قطره اشک از چشمانم جاری شود و با سکوتی تلخ برگشتم. ▪️تازه متوجه شده بود چه بلایی سر دلم آورده که دنبالم دوید و نامم را صدا می‌زد، اما نه پاسخی می‌دادم نه به سمتش برمی‌گشتم و نمی‌دانستم باید با اینهمه عشقی که جانم را تسخیر کرده و اینهمه بی‌احساسی همسرم چه کنم. ▫️قدم‌هایم را سریعتر می‌کردم تا زودتر به پله‌های ایوان برسم و پای پله‌ها، از پشت دستم را کشید و با لحنی پشیمان، پوزش خواست: «منظوری نداشتم،منو ببخش!» ▪️سپس روبرویم ایستاد و نمی‌خواست دلشکستگی‌ام ادامه پیدا کند که با لبخندی خسته بهانه تراشید:«من ترسیدم کسی ببینه..» ▫️اجازه ندادم حرفش تمام شود و با بغضی مظلومانه شکایت کردم: «تو فقط می‌ترسی من بهت نزدیک بشم!» ▪️انگار از حادثه کنسولگری اعصابش به هم ریخته بود و دیگر توانی برای بحث کردن نداشت که خطوط صورتش در هم رفت و شاید سکوت کرده بود تا من راحت حرف‌هایم را بزنم و این زخم تازه سرباز کرده بود که خونابۀ غم از چشمانم چکید: «تو نمی‌فهمی چجوری منو عذاب میدی!» ▫️از اینهمه ناراحتی‌ام نگاهش گُر گرفته و فهمیده بود کار جراحت جانم از عذرخواهی گذشته که دستانم را بالا آورد، چند لحظه بی‌ریا نگاهم کرد، سپس سرش را خم کرد و همانطور که هر دو دستم را می‌بوسید، برای راضی کردنم از جان مایه گذاشت: «من بمیرم که ناراحتت کردم. هر چی بگی حق داری، من اشتباه کردم!» ▪️مهربانی‌اش را باور داشتم و می‌دانستم حاضر است برای شاد کردن من جان دهد اما همین چند لحظه پیش، سردیِ احساسش را چشیده و به این سادگی‌ها طعم تلخش از خاطرم نمی‌رفت که حتی این اولین بوسه‌هایش بر دستم، دلم را نرم نمی‌کرد. ▫️می‌دیدم از چشمانش خستگی و بی‌خوابی می‌بارد و دلم نمی‌آمد بیش از این اذیت شود که دستم را پس کشیدم و با نفس‌های غمگینم نجوا کردم: «مهم نیس.» ▪️سفیدی چشمانش از این سفر سخت به سرخی می‌زد و نمی‌خواستم باز هم شرمنده باشد که با دلسوزی پرسیدم: «می‌خوای اگه خسته‌ای امشب همینجا بمونیم؟» ▫️از کلام پُر مهر و محبتم لبخندی شیرین لب‌هایش را از هم گشود و با لحنی شیرین‌تر پیش چشمانم دلبری کرد: «نه عزیزم، من خوبم. یه ذره خسته بودم که اونم تو رو دیدم خستگیم در رفت.» ▪️سپس برای تشکر از پدر و مادرم تا اتاق نشیمن آمد و دیروقت بود که زینب را در آغوش گرفت و با هم از خانه خارج شدیم. ▫️خنکای این شب بهاری و خیالی که از آمدن مهدی راحت شده بود، چشمانم را خمار خواب کرده و دلم می‌خواست تا رسیدن به بغداد در ماشین بخوابم اما تا چشمانم را می‌بستم، تلخی لحظه‌ای که مرا از آغوشش پس زد، حالم را بهم می‌زد و کلافه‌تر می‌شدم. ▪️زینب صندلی عقب ماشین خوابش برده و من تمایلی برای صحبت با مهدی نداشتم که از هر دری حرف می‌زد و هر چه می‌پرسید، سربالا پاسخ می‌دادم و پس از چند دقیقه، او هم ساکت شد. ▫️نمی‌دانستم تا کجا می‌توانم این وضعیت را تحمل کنم و او در عزای فاطمه، چقدر می‌تواند ادای عاشق‌ها را در بیاورد و با همین خیال به‌هم ریخته تا بغداد و رسیدن به خانه، با خودم جنگیدم و دل مهدی دریای درد بود که فقط با غصه نگاهم می‌کرد و دیگر نمی‌دانست به چه کلامی آرامم کند. ▪️با حال خرابم روی تخت زیر پتو در خودم مچاله شده و خبر نداشتم امشب، وحشتناک‌ترین کابوس زندگی‌ام را در بیداری خواهم دید که پشتم را به مهدی کردم و در بستری از غم به خواب رفتم. ▫️شاید ساعتی گذشته بود که از صدای آلارم گوشی از خواب پریدم. به‌قدری با حال بدی خوابیده بودم که فراموش کردم موبایلم را بی‌صدا کنم و حالا چند پیام و آلارم پشت سر هم بیدارم کرده بود. ▪️سرم را چرخاندم و دیدم مهدی ساعد دستش را روی پیشانی‌اش قرار داده و با چشمانی خیره به سقف اتاق نگاه می‌کند. ▪️ظاهراً با اینهمه خستگی، امشب هم نتوانسته بود بخوابد و تا دید بیدار شدم، به سمتم چرخید و بی‌صدا پرسید: «چیزی می‌خوای عزیزم؟» ▫️به حدی غرق افکار و غم و غصه بود که حتی صدای آلارم گوشی‌ام را نشنیده بود و نمی‌فهمید چرا بیدار شدم. ▪️گوشی را از بالای سرم برداشتم و همانطور که بی‌صدا می‌کردم، سرم را به نشانۀ پاسخ منفی تکان دادم و همزمان خط اول پیام را خواندم که قلبم از جا کنده شد... 📖 ادامه دارد...