eitaa logo
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
36.7هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
11.5هزار ویدیو
112 فایل
♥️باهمه وجود دوستتون دارم #حضرت_زهرا_سلام_الله مادر همه ی شهیدان شده اید می شود #مادر ما هم بشوید❓ با دعوت #شهدا به این کانال اومدید پس لفت ندید. تاریخ تاسیس 1397/1/25
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
📕رمان #سپر_سرخ 🔻قسمت شصت و هفتم ▫️دستم از چنگی که به انگشتانم زده بود، آتش گرفته و چشمانم از
📕رمان 🔻قسمت شصت و هشتم ▫️درد از پهلو تا ستون فقراتم می‌‌دوید و مطمئن بودم دیگر هیچ راهی برای فرار ندارم که به اجبار با زینب از ماشین پیاده شدیم و طفل معصوم زبانش به لکنت افتاد: «من می‌ترسم... بابا کجاست؟... بریم پیش بابا...» ▪️و همین لحن معصومانه و شنیدن نام مهدی کافی بود تا دلم از غصۀ نبودنش بمیرد و یک قطره اشک گوشه چشمانم کِز کند که فقط توانستم دستش را محکم‌تر بگیرم و آهسته زمزمه کردم: «نترس عزیزم. زود برمی‌گردیم پیش بابا!» ▫️فائق جلوتر می‌رفت، رانا پشت سر ما با اسلحه کشیک می‌کشید و من می‌ترسیدم این خانه مقتل من و زینب باشد که در هر قدم فقط چشمان مهدی و نگاه نگرانش در قلبم جان می‌گرفت و با هر نفس، حسرت حضورش جانم را آتش می‌زد. ▪️گام‌های کوچک زینب پیش نمی‌رفت، به زحمت او را دنبال خودم می‌کشیدم و در این برزخ وحشتناک، شرمندۀ فاطمه بودم که خوب امانت‌داری نکردم و دخترش را به این معرکه کشانده بودم. ▫️وارد خانه شدیم؛ از در و دیوارش وحشت می‌بارید و انگار هیچکس در این ساختمان بزرگ حضور نداشت که سکوت ترسناک فضا دلم را بیشتر خالی کرد. ▪️جز یک دست مبل ساده و چند کمد قدی و بزرگ، وسیله‌ای در خانه نبود و فائق اشاره کرد تا روی یکی از مبل‌ها بنشینم. ▫️باورم نمی‌شد این مرد ترسناکی که روبرویم ایستاده، همان راننده تاکسی مقابل بیمارستان باشد که زیرلب فقط دعایم می‌کرد و حالا تنها شباهت فائق به آن پیرمرد، ریش و موی سفیدش بود و مثل اینکه دنبال مدرکی باشد، با چشمانی خیره، سر تا پایم را برانداز می‌کرد. ▪️رانا روسری‌اش را از سرش برداشته و با موهایی طلایی و مثل یک سگ نگهبان با اسلحه بالای سرم ایستاده بود. ▫️فائق مقابلم نشست و انگار می‌خواست اعتمادم را با کلامش بخرد که با لبخندی کمرنگ عذرخواهی کرد: «اگه تو مسیر اذیت شدید، متاسفم!» ▪️سپس نفس بلندی کشید و مثل اینکه صحبت‌هایش از قبل آماده باشد، شمرده شروع کرد: «ما از نیروهای مبارزه با تروریسم هستیم. همونطور که می‌دونید ایران تشکیلات مخفی تروریستی در عراق ایجاد کرده و همسر شما یکی از نیروهای اصلی این تشکیلاته. شما یه عراقی هستید و قطعاً امنیت کشورتون براتون خیلی مهمه. ما می‌دونیم بنا به شرایطی مجبور شدید با این آدم ازدواج کنید، اما الان باید به ما کمک کنید.» ▫️از اینکه دنبال مهدی بودند، حالم به هم ریخته و او فهمید تمام تنم برای همسرم به لرزه افتاده که با آرامش تاکید کرد: «نگران نباشید! ما نمی‌خوایم بهش آسیب بزنیم. فقط اطلاعاتی داره که برای ما خیلی مهمه.» ▪️حرف‌هایش به ردیف و بی‌قافیه از دهانش بیرون می‌زد و از اراجیفی که به هم می‌بافت، فکرم زیر و رو شده بود؛ یک کلمه پاسخ نمی‌دادم و از سکوتم خیال کرد خامم کرده که با لبخندی فاتحانه، تکلیفم را مشخص کرد: «ما کار سختی از شما نمی‌خوایم. فقط انتظار داریم در چند مورد ساده با ما همکاری کنید.» ▫️من و زینب را از مقابل بیمارستان ربوده و انتظار داشت خیرخواهی‌اش را باور کنم که فقط زینب را محکم در آغوشم گرفته بودم و باز هم چیزی نگفتم تا با اعتماد به نفس بیشتری ادامه دهد: «امشب یکی از دوستان ما مقابل در خونه منتظر شماست. فقط کافیه تلفن همراه مهدی رو با خودتون بیارید دم در. گوشی چند دقیقه دست همکار ما می‌مونه و بعد بهتون تحویل میده.» ▪️می‌دانستم همسرم از نیروهای نظامی ایران است؛ در همین مدت زندگی مشترک‌مان متوجه شده بودم تلفن همراهش لحظه‌ای از دستش جدا نمی‌شود و مطمئن بودم اطلاعات مهمی در موبایلش دارد که تمام ترس و وحشتم را با نفسی کوتاه فرو خوردم و صدایم همچنان می‌لرزید: «اگه گوشی‌‌اش رو بردارم متوجه میشه. من نمی‌تونم این کارو بکنم.» ▫️فائق سرش را بالاتر گرفت، ریشخندی نشانم داد و به طعنه پرسید: «دنبال دردسر که نمی‌گردی؟» ▪️مظلومانه نگاهش کردم که زن هر دو دستش را سر شانه‌ام فشار داد، سرش را پایین آورد و کنار گوشم تهدیدم کرد: «اگه امشب موبایل رو تحویل ندی، جنازه هر سه نفرتون فردا صبح تو خونه‌تون پیدا میشه! همونجوری که جنازه اون یارو رو پیدا کردن!» ▫️از تهدیدش تمام تنم تکان خورد، طوری که متوجه کنایۀ کلام آخرش نشدم و انگار نقش‌هایشان را تقسیم کرده بودند که رانا تهدید می‌کرد و فائق با مهربانی راهکار پیشنهاد می‌داد: «بلاخره شما تو اون خونه زندگی می‌کنید، یجوری برنامه‌ریزی کنید تا چند دقیقه‌ای همسرتون مشغول کاری بشه و هر ساعتی مناسب بود، به ما اطلاع بدید.» ▪️سپس با چشمان باریکش به صورتم دقیق شد و با حالتی به‌ظاهر دلسوزانه نصیحت کرد: «جونتون انقدر ارزش داره که گوشی همسرتون رو چند دقیقه با خودتون بیارید دم در. خیال‌تون راحت، ما نمی‌خوایم گوشی رو سرقت کنیم، دوباره می‌تونید گوشی رو از همکارم تحویل بگیرید و بی‌سر و صدا بذارید سر جاش.»... 📖 ادامه دارد...
Audio_15367.mp3
20.17M
🗣 🔸 قسمت (چهارم ) 🔸( تیری که به خطا میرود ) عاقبت کنترل نکردن زبان 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ماجرای یک تجربه واقعی 💌 ❣️ ماجرای جوانی که هر روز با امام زمان علیه‌السلام، وقت گفتگویی داشت... ♥️ مهربانترین پدر، مشتاق گفتگوی ماست. 💠 «یارب فرج صاحب ما را برسان.» ⚜️ تعجیل در فرج صلوات صلوات 🌹الّلهُمَّ‌صَلِّ‌ عَلى‌مُحَمَّدٍوآلِ‌ مُحَمَّدٍوَعَجِّلْ‌فَرَجَهُم‌ 🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@ashgjanam_amamzamanam 🦋💞🦋💞🦋💞🦋💞🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه کنیم همواره به باشیم؟! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ⚡️فرمود: « مردم با مرگ از خواب غفلت بیدار میشن » بیدار شیم قبل اینکه بیدارمون کنن . .⚡️ 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
وقتی به می ایستاد واقعا تماشایی بود فقط دلم می‌خواست صــوت حـــزینش را ضـبط کنم نـیت خاصی داشـــت و همیــشه هم توصیه می‌کرد که نـــمازتان را اول وقت بخــــوانید. 📎به روایت همسر شهید ...🌷🕊 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 ثواب بسیار زیاد زیارت امام رضا علیه السلام از زبان امام جواد علیه السلام (ره): امام جواد عليه السلام فرمودند: به میزان معرفت نسبت به مقام ولایت پدرم علی بن موسی الرضا علیه السلام به زیارت قیمت و ارزش و نمره می دهند، ما از خود علی بن موسی الرّضا علیه السلام بخواییم که چشم ما رو باز کنه، گوش ما رو باز کنه، معرفت بهمون بده 🤲 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◽️زن هوایی ست که فضای خانه انباشته... حضرت زهرا (سلام الله عليها) فرمودند: آن لحظه ای که در خانه خود می ماند و به و می پردازد، به خدا نزديک تر است. 📚بحار الانوار، ج ۴٣، ص ٩٢ 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
♦️بیانیه رسمی حزب الله درباره شهادت سید هاشم صفی الدین 🔹حزب الله در بیانیه‌ای رسمی، شهادت سید هاشم صفی الدین رهبر بزرگ و شهید عظیم در راه قدس، رئیس شورای اجرایی حزب الله را در حمله جنایتکارانه رژیم صهیونیستی اعلام کرد. 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
♦️بیانیه رسمی حزب الله درباره شهادت سید هاشم صفی الدین 🔹حزب الله در بیانیه‌ای رسمی، شهادت سید هاشم
. و چقدر حیف که این عزیزان را داریم از دست میدیم خدا به مردم لبنان رحم کنه خدا به همه ما رحم کنه خدایا بحق این خون های بی گناه برسان آقای ما را اللهم عجل لولیک الفرج .
28.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹کرامات شهید مسعود کریمی از زبان مادر شهید🌹 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
نصایحی از عارف بزرگ، مفسر کبیر قرآن ،علامه طباطبایی رحمةالله تعالی علیه: 🔶از (ره) سوال کردند چه کار کنيم که در حواسمان جمع باشد؟؟ فرمود قــبل از نمـــاز مــراقب زبـان خودتان باشيد نماز با حضـور قلب مزد است و آنـرا به هر کسی نمی دهند اين هـــديه را به کسی ميدهند که قبلاً زحمتی کشيده باشد. 🔶من از سکوت آثار گرانبهایی را مشاهده کردم چهل شبانه روز سکوت اختیار کنید و جز در امور لازم سخن نگویید و به فکر و ذکر مشغول باشید تا برایتان صفا و نورانیت حاصل شود. 🔶ایمان به روز جزا (قیامت)، مهمترین عاملی است که انسان را به ملازمت تقوا و اجتناب از اخلاق ناپسند وادار می کند! چنان چه فـرامـوش ساخـتـن آن ریشـه اصـلی هـر گناهی است.! 🔶 با تمام وجود به سوی خداوند متعال توجه کنید و خود را در برابر او ببینید و تصور کنید. روزانه با خداوند خلوت کرده و به ذکر او مشغول باشید. در خوردن، آشامیدن، حرف‌زدن، معاشرت و خواب از افراط و تفریط بپرهیزید. فرصت عمر را غنیمت شمرید. 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
خرمای اعلای درجه یک دشتستان ) 🌴🌴🌴🌴 محصولی کاملا ارگانیک و بهداشتی خوشمزه و شیره دار😋😋 🌴با عرضه مستقیم از باغدار بدون واسطه.😍 (‌ عرضه به سراسر کشور ) موجود در بسته های. یک کیلویی و دوکیلویی قیمت هر کیلو: 60 تومن 🔴 جهت ثبت سفارشات به آی دی زیر پیام دهید 👇 @Yajavada1m
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بـســم الـلـه الــرحــمــن الـــرحــیـم 🌷 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم... ...🌸 اللّهُم‌َّ_عَجِّلْ_لَوِلیِڪ‌َ_اَلْفَرَجْ 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
🌹 : مراقب باشیم❗️ پُست‌ها، پَست‌مان نکند...❌ 🦋 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلام شهید🌷 اگر می خواهید کارتان برکت پیدا کند به خانواده شهدا سر بزنید ، زندگی نامه را بخوانید سعی کنید در روحیه خود شهادت طلبی را پرورش دهید ... سه_تا_خاصیت_مهم_مصطفی ➊ یکی این که اصلا غیبت نمیکرد ➋ دوم این که دست و دل باز بود ➌ و سوم این که دو به هم زن نبود شهید مدافع حرم شهیدمصطفی_صدرزاده🌷 💥سالروزشهادت شادی روحش صلوات♻️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
ابراهیم مۍگفت برای رفع گرفتاری ها با دقت تسبیحات حضرت زهرا‌سلام‌الله را بگویید. . .📿 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
Audio_461810.mp3
19.28M
🗣 🔸 قسمت (پنجم ) 🔸( سکوت ) ذهن رو از شلوغی نجات بدیم 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
📕رمان #سپر_سرخ 🔻قسمت شصت و هشتم ▫️درد از پهلو تا ستون فقراتم می‌‌دوید و مطمئن بودم دیگر هیچ ر
📕رمان 🔻قسمت شصت و نهم ▫️حرفش که به آخر رسید، رانا موبایلم را که در ماشین از دستم کشیده بود، به سمتم گرفت و باز با تیزی زبانش به جانم افتاد: «حواست باشه کارت رو درست انجام بدی. اگه قضیه لو بره یا هر مشکلی پیش بیاد، خودت می‌دونی چه اتفاقی میفته. در ضمن اگه متوجه بشیم به کسی حرفی زدی، خودت قبر خودت رو کندی.» سپس دهانش را به گوشم‌ چسباند تا جملۀ آخرش را مثل میخ در گوشم فرو کند: «خودم‌ میفرستمت‌ پیش عامر!» ▪️از اینکه عامر را کشته بودند، خیره نگاهش کردم و او حیرت نگاهم را با پوزخندی چندش‌آور پاسخ داد: «حالا فهمیدی آدم کشتن هیچ کاری برای من نداره؟» ▫️گیج سرنوشت عامر و قتلش به دست این زن جوان با این چشمان وحشی، مانده بودم که فائق با خونسردی از جا بلند شد و اشاره کرد تا برویم. ▪️شوک خبر کشته شدن عامر فکرم را از کار انداخته بود؛ نمی‌فهمیدم چرا همین حرف‌ها را در ماشین نزدند، می‌ترسیدم تا قبل از خروج از خانه، بلایی سر ما بیاورند و خبر نداشتم نقشۀ دیگری کشیدند که در سکوت سوار ماشین شدیم و تا رسیدن به بیمارستان آندلس، یک کلمه حرف نزدند. ▫️باورم نمی‌شد رهایم کنند؛ با تمام تهدیداتی که کردند همین که می‌توانستم سالم با زینب به خانه برگردم و دوباره مهدی را ببینم، قلبم از هیجان بال‌بال می‌زد و هنوز تهدیدی باقی مانده بود که تا پیاده شدم، رانا به چادرم چنگ‌زد و با خشونت خوابیده در لحنش هشدار داد: «خیلی خوش شانسی که داری زنده برمی‌گردی، پس مراقب باش خریت نکنی! باور کن بعد از اولین اشتباهت زمان زیادی زنده نمی‌مونی. عامر وقتی اولین اشتباه رو کرد فقط دو ساعت زنده موند.» ▪️چشمانش شبیه دو گلوله از آتش بود و من فقط می‌خواستم از جهنم این ماشین فرار کنم که زینب را از ماشین بیرون کشیدم و در طول خیابان به سرعت به راه افتادم. ▫️می‌ترسیدم سرم را بچرخانم و از هر کسی که از کنارم رد می‌شد، وحشت می‌کردم مبادا جاسوس آن‌ها باشد. ▪️حتی دیگر جرأت نمی‌کردم سوار تاکسی شوم که فقط به سمت انتهای خیابان می‌رفتم و زینب خسته از اینهمه وحشت و تشنگی و گرسنگی که ساعت‌ها تحمل کرده بود، خودش را روی زمین انداخت. ▫️انگار دیگر نمی‌توانست قدمی بردارد که با بی‌قراری گریه می‌کرد و من از تمام آدم‌های این شهر می‌ترسیدم که او را در آغوشم گرفته بودم و نمی‌دانستم به چه کسی پناه ببرم. ▪️فقط به فکرم رسید او را روی پله‌های ورودی داروخانه‌ای در حاشیه خیابان بنشانم و بلافاصله با مهدی تماس گرفتم. ▫️نمی‌دانستم چه بگویم و فقط می‌خواستم با او در خانه خلوت کنم که حتی اگر جان هر سه نفرمان را می‌گرفتند، باید تمام حقیقت را به مهدی می‌گفتم. ▪️در انتظار پاسخش ثانیه‌ها را می‌شمردم و همین که پاسخ داد، از اینکه دوباره می‌توانستم صدایش را بشنوم، بغضم شکست. ▫️انگار دلش برایم تنگ شده باشد، نفس‌هایش پُر از عشق بود و دل من‌از ترس خالی؛ فقط تلاش می‌کردم ارتعاش وحشتم در لحنم نپیچد و با آرامشی ساختگی تقاضا کردم: «مهدی! من و زینب الان نزدیک بیمارستان آندلس هستیم. ‌می‌تونی بیای دنبال‌مون؟» ▪️از حرفم جا خورد و به جای جواب، با تعجب سؤال کرد: «اونجا چی‌کار می‌کنید؟» ▫️از پاسخ سؤالش در مانده بودم و دیگر نمی‌توانستم اینهمه وحشت را تحمل کنم که با هق‌هق گریه به همسرم پناه بردم: «مهدی فقط بیا! من حالم خیلی بده، زودتر بیا!» ▪️از لرزش لحنش حس می‌کردم با این گریه‌ها چه بلایی سر دلش آورده‌ام که دلهره کارش را ساخته و کلماتش از هم پاشیده بود: «چی شده؟ برای زینب اتفاقی افتاده؟ توروخدا حرف بزن!» ▫️می‌ترسیدم پشت تلفن حرفی بزنم که فقط با گریه التماسش می‌کردم زودتر خودش را برساند و حدوداً چهل دقیقه بعد، اتومبیلش مقابل داروخانه رسید. ▪️ترمز زد و به قدری ترسیده بود که حتی ترمز دستی را نکشید؛ به سرعت پایین پرید و فقط با چشمانش دور من و زینب می‌چرخید و باور نمی‌کرد هر دو سالم باشیم. ▫️از چشمان کشیده و مهربانش، نگرانی می‌چکید و من دلم می‌خواست زودتر به خانه برویم که هر چه می‌گفت و هر چه می‌پرسید، فقط خواهش می‌کردم از اینجا برویم و برای یک لحظه از رفتن به خانه پشیمان شدم. ▪️می‌دانستم از تمام مختصات زندگی ما خبر دارند و مطمئن بودم این خانه دیگر امن نیست که تا سوار شدیم و استارت زد، با صدایی که از گریه گرفته بود، تمنا کردم: «میشه دیگه نریم خونه؟» ▫️چند لحظه متحیر نگاهم کرد و صورتم طوری در هم شکسته بود که از نگرانی فریاد زد: «والله داری منو می‌کُشی! خب یک کلمه بگو چی شده!» ▪️زینب صندلی عقب ماشین در خودش مچاله شده و قلب من از وحشت بیشتر در هم رفته بود؛ می‌دانستم مهدی در خطر است و نمی‌دانستم از کجا شروع کنم که تمام احساسم در چشمانم جمع شد و دلنگران عشقم به نفس‌نفس افتادم: «مهدی! اونا دنبالت هستن!»... 📖 ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔵🔴 سردار سلیمانی در جمع مدافعان حرم: عمر ما به سرعت می‌گذرد. چه اینجا باشیم، چه تو خونه باشیم، هر کجا باشیم، بهترین جا را داشته باشیم توی بهترین هتل زندگی کنیم. همه می‌میریم. رئیس جمهور عالم باشیم, می‌میریم. امّا انتخاب راه درست خیلی مهم است. ‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پنجشنبه‌های حسینی 💔💔 و من سالهاست به سمت تو فرار می‌کنم مگر کدام پناهگــاه از آغوش تو امن‌تر است…