#قصهدلبری
#قسمتچهلم
عاشق قیمه بود و از خوردنش لذت می برد.جنس علاقه اش با بقیهٔ خوراکی ها فرق داشت.۰ون قیمه،امامحسین(ع) و هیئت را به یادش می انداخت،کیف می کرد.
هیئت که می رفتیم،اگر پذیرایی یا نذری می دادند،به عنوان تبرک برایم می آورد . خودم قسمت خانم ها میگرفتم،ولی باز دوست داشت برایم بگیرد. بعد از هیئت رأیة العباس با لیوان چای،روی سکوی وسط خیابان منتظرن می ایستاد.وقتی چای و قند را به من تعارف می کرد،حتی بچه مذهبی ها هم نگاه میکردند🙈.
چند دفعه دیدم خانم های مسن تر تشویقش کردند و بعضی هایشان به شوهرهایشان می گفتند:《حاج آقا یاد بگیر،از تو کوچیکتره!》😶
خیلی بدش میآمد از زن و مردهای جوانی که در خیابان دست در دست هم راه می روند.می گفت:《مگه اینا خونه و زندگی ندارن؟😐》
ولی ابراز محبت های این چنینی می کرد و نطر بقیه هم برایش مهم نبود☺️.حتی می گفت:《دیگران باید این کارا رو یاد بگیرن!》اعتقادش این بود که 《با خط کش اسلام کار کن.✨》
پدرم می گفت:《این دختر قبل از ازدواج خیلی چموش بود،ما می گفتیم شوهرش ادبش می کنه،ولی شما که بدتر اون رو لوس کردی!🙄》
بدشانسی آورده بود.با همهٔ بخوری اش،گیر زنی افتاده بود که اصلاً آشپزی بلد نبود🚶♀.خودش ماهر بود.کمی از خودش یاد گرفتم کمی هم از مادرم.
#ادامهدارد...