eitaa logo
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
36.7هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
11.5هزار ویدیو
112 فایل
♥️باهمه وجود دوستتون دارم #حضرت_زهرا_سلام_الله مادر همه ی شهیدان شده اید می شود #مادر ما هم بشوید❓ با دعوت #شهدا به این کانال اومدید پس لفت ندید. تاریخ تاسیس 1397/1/25
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤🖤🖤 موقع خرید اگر از کارت بانکی استفاده می کرد،رسید نمی‌گرفت.برایش عجیب بود که ملت می ایستند تا رسید خریدشان را نگاه کنند😳 میخواست خانه را عوض کند،ولی می گفت:《زیر بار قرض و وام نمی‌رم!》 حتی به این فکر افتاده بود پژویی را که پدرم به ما هدیه داده بود با یک سوزوکی عوض کند،وقتی دید پولش نمی رسد بی خیال شد. محدودیت مالی نداشتم.وقتی حقوق می گرفت،مقداری بابت ایاب و ذهاب و بنزینش بر‌می‌داشت و کارت را می داد به من.قبول نمیکردم،می گفت:《تو منی،من‌توام فرقی نمیکنه!》 البته من بیشتر دوست داشتم ازجیب پدرم خرج کنم و دلم نمی آمد از پول او خرید کنم😢 از وضعیت حقوق سپاه خبر داشتم.از وقتی مجرد بودم کارتی داشتم که پدرم برایم پول واریز می کرد.بعد از ازدواج همان روال ادامه داشت. خیلی ها ایراد می گرفتند که به فکر جمع کردت نیست و شم اقتصادی ندارد. اما هیچ وقت پیش نیامد به دلیل بی پولی به مشکل بخوریم . از وضعیت اقتصادب اش باخبر بودم،برای همین قید بعضی از تقاضاها را می زدم. برای جشن تولد و سالگرد ازدواح و این ها مراسم رسمی نمی گرفتیم،اما بین خودمان شاد بودیم . سرمان می رفت،هیئتمان نمی رفت:رأیة العباس چیذر،دعای کمیل حاج منصور در شاه عبدالعظیم(ع)،غروب جمعه ها هم می رفتیم طرف خیابان پیروزی،هیئت گودال قتلگاه . حتی تنظیم می کردیم شب های عید در هیئتی که برنامه دارد،سالمان را تحویل کنیم.به‌غیر از روضه هایی که اتفاقی به تورمان می خورد،این سه تا هیئت را مقید بودیم. ...
حاج منصور ارضی را خیلی دوست داشت☺️،تا اسمش می آمد می‌گفت:《اعلی الله مقانه و عظُم شأنه》ردخور نداشت شب های جمعه نرویم شاه عبدالعظیم(ع)،برنامهٔ ثابت هفتگی‌مان بود.حاج منصور آنجا دو سه ساعت قبل از نماز صبح،دعای کمیل می خواند .نمازصبح را می خواندیم و می رفتیم کله پاچه می خوردیم.به قول خودش:《بریم کَلَچ بزنیم!》😂 تا قبل از ازدواج،به کله پاچه لب نزده بودم😶،کل خانواده می نشستند و به‌به و چه چه می کردند،فایده ای نداشت.دیگ کله پاچه را که بار می گذاشتند،عق می زدم و از بویش حالم بد می شد🤢تاهمهٔ ظرف هایش را نمی شستند،به‌حالت طبیعی برنمی‌گشتم😕 دو سه هفته می رفتم و فقط تماشایش می کردم. چنان با ولع با انگشتانش،نان ترید آبگوشت را به دهان می کشید که انگار از قحطی برگشته . با اصرارش حاضر شدم فقط یک لقمه امتحان کنم،مزه اش که رفت زیر زبانم،کله پاچه خور حرفه ای شدم😎به هر کس می گفتم کله پاچه خوردم و خیلی خوشمزه بود و پشیمان هستم که چرا تابه‌حال نخورده ام،باور نمی‌کرد😅.می گفتند:《تو؟تو با این همه ادا و اطوار؟!😳》 قبل از ازدواج خیلی پاستوریزه بودم،همه چیز باید تمیز می بود.سرم می رفت،دهن زدهٔ کسی را نمیخوردم😬. ...
بعد از ازدواج به خاطر حشر و نشر با محمدحسین خیلی تغییر کردم.کله پاچه که به سبد غذایی ام اضافه شده بود هیچ،دهنی او را هم می خوردم🤦‍♀. اگر سردردی ،مریضی یا هر مشکلی داشتیم،معتقد بودیم برویم هیئت خوب می‌شویم😊.میگفت:《می‌شه توشهٔ تموم عمر و تموم سالت رو در هیئت ببندی!》در محرن بعضی ها یک هیئت که بروند می گویند بس است،ولی او از این هیئت بیرون می آمد می رفت هیئت بعدی😇.یک سال عاشورا از شدت عزاداری،چندبار آمپول دگزا زد😢بهش میگفتم:《این آمپولا ضرر داره!》ولی او کار خودش را می‌کرد.آخر سر که دیدم حریف نیستم،به پدرومادرم گفتم:《شما بهش بگین!》ولی باز گوشش به این حرف ها بدهکار نبود. خیلی به هم ریخته میشد.ترجیح می دادم بیشتر در هیئت باشد تا در خانه،هم برای خودش بهتر بود هم برای بقیه. می دانستم دست خودش نیست،بیشتر وقت ها با سروصورت زخم و زیلی می آمد بیرون🚶‍♀. هر وقت روضه ها اوج می گرفت و سنگین میشد،دلم هُری می ریخت.دلشوره می افتاد به جانم که الان آن طرف خودش را می زند😣معمولا شالش را می انداخت روی سرش که کسی اثر لطمه زنی هایش را نبیند.مادرم می گفت:《هر وقت از هیئت برمیگرده،مثل گُلیه که شکفته!》 داخل‌ ماشین مداحی می گذاشت . با مداح همراهی می‌کرد و یک وقت هایی پشت فرمان سینه می زد.شیشه ها را می داد بالا ،صدا را زیاد می کرد،آن قدر که صدای زنگ گوشی مان را نمی‌شنیدیم. جزو آرزوهایش بود در خانه روضه هفتگی بکیریم،اما نمی‌شد چون خانه مان... ... 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
چون خانه مان کوچک بود و وسایلمان زیاد😑. می گفت:《دوبرابر خونه تیروتخته داریم!》 فردای روز پاتختی،چندتا از رفقایش را دعوت کرد خانه،بیشتر از پنج شش نفر نبودند.مراسم گرفت. یکی شان طلبه بود که سخنرانی کرد و بقیه مداحی کردند☺️.زیارت عاشورا و حدیث کسا هم خواندند.این تنها مجلسی بود که توانستیم در خانه برگزار کنیم . چون هنوز در آشپزی راه نیفتاده بودم🤦‍♀،رفت و از بیرون پیتزا خرید برای شام.البته زیاد هیئت دونفری داشتیم.برای هم سخنرانی میکردیم و چاشنی اش چند خط روضه هم می خواندیم،بعد چای،نسکافه یا بستنی می خوردیم🤭.میگفت:《این خوردنیا الان مال هیئته!》 هر وقت چای میریختم می آوردم،می گفت:《بیا دو سه خط روضه بخونیم تا چای روضه خورده باشیم!》🙃 زیارت عاشورا می خواندیم و تفسیر می کردیم.اصرار نداشتیم زیارت جامعهٔ کبیره را تا ته بخوانیم.یکی دو صفحه با معنی می خواندیم،چون به طبان عربی مسلط بود،برایم ترجمه می کرد و توضیح می داد. کلاً آدم بخوری بود. موقع رفتن به هیئت،یک خوراکی می خوردیم موقع برگشتن هم آبمیوه ،بستنی یا غذا.گاهی پیاده میرفتیم گلزارشهدای یزد. در مسیر رفت و برگشت،دهانمان می جنبید.همیشه دنبال این بود برویم رستوران،غذای بیرون بهش می چسبید . من اصلاً اهل خوردن نبودم،ولی او بعد از ازدواج مبتلایم کرد . ...
عاشق قیمه بود و از خوردنش لذت می برد.جنس علاقه اش با بقیهٔ خوراکی ها فرق داشت.۰ون قیمه،امام‌حسین(ع) و هیئت را به یادش می انداخت،کیف می کرد. هیئت که می رفتیم،اگر پذیرایی یا نذری می دادند،به عنوان تبرک برایم می آورد . خودم قسمت خانم ها می‌گرفتم،ولی باز دوست داشت برایم بگیرد. بعد از هیئت رأیة العباس با لیوان چای،روی سکوی وسط خیابان منتظرن می ایستاد.وقتی چای و قند را به من تعارف می کرد،حتی بچه مذهبی ها هم نگاه می‌کردند🙈. چند دفعه دیدم خانم های مسن تر تشویقش کردند و بعضی هایشان به شوهرهایشان می گفتند:《حاج آقا یاد بگیر،از تو کوچیکتره!》😶 خیلی بدش می‌آمد از زن و مردهای جوانی که در خیابان دست در دست هم راه می روند.می گفت:《مگه اینا خونه و زندگی ندارن؟😐》 ولی ابراز محبت های این چنینی می کرد و ن‌طر بقیه هم برایش مهم نبود☺️.حتی می گفت:《دیگران باید این کارا رو یاد بگیرن!》اعتقادش این بود که 《با خط کش اسلام کار کن.✨》 پدرم می گفت:《این دختر قبل از ازدواج خیلی چموش بود،ما می گفتیم شوهرش ادبش می کنه،ولی شما که بدتر اون رو لوس کردی!🙄》 بدشانسی آورده بود.با همهٔ بخوری اش،گیر زنی افتاده بود که اصلاً آشپزی بلد نبود🚶‍♀.خودش ماهر بود.کمی از خودش یاد گرفتم کمی هم از مادرم. ...
🌹🌹🌹 آبگوشت،مرغ و ماکارانی اش حرف نداشت،اما عدسی را از بس زمان دانشجویی برای هیئت پخته بود،از خانم ها هم خوشمزه تر می پخت😁.املتش که شبیه املت نبود.نمیدانم چطور همهٔ موادش را این طور میکس می‌کرد،همه چیز داخلش پیدا می شد😶😂 یادم نمی‌رود اولین بار که عدس پلو پختم،نمی‌دانستم آب عدس را دیگر نباید بریزم داخل برنج .برنج آب داشت،آب عدس هم اضافه کردم،شفته پلو شد😐💔. وقتی گذاشتم وسط سفره خندید،گفت:《فقط شمع کم داره که به جای کیک تولد بخوریم!😂》اصلاً قاشق فرو نمی‌رفت داخلش🤦‍♀.آن را برد ریخت روی یک زمین که پرنده ها بخورند و رفت پیتزا خرید🚶‍♀. دست به سوزنش هم خوب بود.اگر پارچه ای پاره می‌شد،دکمه ای کنده میشد یا نیازی به دوخت و دوز بود،سریع سوزن نخ می‌کرد.میگفت:《کوچیک که بودم،مادرم معلم بود و می رفت مدرسه ،من بیشتر پیش مادربزرگم بودم!》خیاطی را از آن دوران به یادگار داشت. یکی ازتفریحات ثابتمان پیاده روی بود.در طول راه تنقلات می‌خوردیم. بهشت زهرا رفتنمان هم به نوعی پیاده روی محسوب می‌شد.پنجشنبه‌ها‌یاصبح‌جمعه‌ غذای آماده برمیداشتیم و میرفتیم بهشت زهرا تا بعدازظهر می چرخیدیم.یک جا بند نمیشد،از این شهید به آن شهید،از این قطعه به قطعه😟🤦‍♀ ...
🌸🌸🌸 اولین بار که رفتیم قطعهٔ شهداب گمنام،گفت:《برای اینکه این وصلت سر بگیره،نذر کردم سنگ مزار شهدایی رو که سنگ قبرشون شکسته،با هزینهٔ خودم تعویض کنم!》یک روز هشت تا از سنگ ها را عوض کرده بود،یک روز هم پنج تا.گفتم:《مگه از سنگ قبر،ثوابی به شهید میرسه؟》گفت:《اگه سنگ قبر عزیزخودت بود،باز همین رو میگفتی؟》 به شهید چمران انس و علاقه ی خاصی داشت،به خصوص به مناجات هایش،شهید محمدعبدی را هم خیلی دوست داشت♥.اسم جهادی اش را گذاشته بود:《عمارعبدے》عمار را از کلیدواژه《اَینَ عمارِ》حضرت آقا و عبدی را از شهید عبدی گرفته بود. بعضی ها می گفتند:《از نظر صورت ،شبیه محمد عبدی و منتظر قائم(شهید محمدمنتظرقائم،فرمانده سپاه یزد که در واقعه طبس به شهادت رسید.》هستی.》ذوق می کرد تا این را می‌شنید. الگوشی در ریش گذاشتن،شهید محسن دین شعاری بود.زمانی که جهاد مغنیه شهید شد،واقعاً به هم ریخت.داشتیم اسباب اثاثیهٔ خانه‌مان را مرتب میکردیم.میخواستیم چینش دکور را تغییر بدهم،کارمان تعطیل شد. از طرفی هم خیلی خوشحال شد و میگفت آقازاده ای که روی همه را کم کرد😁. تا چند وقت عکس رسول خلیلی را روی ماشیت د داخل اتاق داشت.همهٔ شهدا را زنده فرض می کرد که《اینا حیات دارن ولی ما نمیبینیم!》 تمام سنگ قبرهای شهدا را دست می کشید و می بوسید.بعضی وقت ها در اصفهان و یزد اگر کسی‌نبود پابرهنه می شد،ولی در بهشت زهرا هیچ وقت ندیدم کفشش را دربیارد. ...
🖤🖤🖤 دل رحمی هایش را دیده بودم،مقید بود پیاده های کنار خیابان را سوار کند،به خصوص خانواده ها را.یک بار در صندوق عقب ماشین عکس رادیولوژی دیدم،ازش پرسیدم:《این مال کیه؟》گفت:《راستش مادروپسری رو سوار کردم که شهرستانی بودن و اومده بودن برای دوادرمون.پول کم آورده بودن و داشتن برمی‌گشتن شهرشون!》 به مقدار نیاز،پول برایشان کارت به کارت کرده بود و دویست هزارتومان هم دستی به آن ها داده بود.بعد برگشته بود و آن ها را رسانده بود بیمارستان.می‌گفت:《از بس اون زن خوشحال شده بود،یادش رفته عکسش رو برداره!》☺️ رفته بود بیمارستان که صاحب عکس را پیدا کند یا نشانی ازشان بگیرد و بفرستد برایشان. گاهی به بهزیستی سر می‌زد و کمک مالی می‌کرد.وقتی پول نداشت،نصف روز می رفت با بچه ها بازی می‌کرد.یک جا نمیرفت،هر دفعه مکان جدیدی.🙃 برای من که جای خود داشت،بهانه پیدا میکرد برای هدیه دادن🙈. اگر در مناسبتی دستش تنگ بود،می دیدی چندوقت بعد با کادو آمد و می گفت:《این به مناسبت فلان روز که برات هدیه نخریدم!》یا مناسبت بعدی،عیدی میداد در حد دو تا عیدی.سنگ تمام می‌گذاشت.اگر بخواهم مثال بزنم،مثلا روز ازدواج حضرت فاطمه(س)و حضرت علی(ع) رفته بود عراق برای ماموریت،بعد که آمد،یک عطر و تکه ای از سنگ حرم امام حسین(ع) برایم آورده بود،گفت:《این سنگ هم سوغاتی‌ت.عطر هم هم قضای روز ازدواج حضرت فاطمه س و حضرت علی ع!》🙂 در همان ماموریت خوشحال بود که همهٔ عتبات عراق را دل سیر زیارت کرده است.در کاظمین،محل اسکانش به قدری نزدیک حرم بوده که وقتی پنجره را باز می کرد،گنبد را به راحتی می‌دید.شب جمعه ها که می‌رفتند کربلا،بهش می گفتم:《خوش به حالت،داری حال میکنی از این زیارت به اون زیارت!😉》 ...
🖤🖤🖤 در ماموریت ها دست به نقد تبریک می گفت.زیر سنگ هم بود،گلی پیدا می کرد و ازش عکس میگرفت و برایم میفرستاد.گاهی هم عکس سلفی اش را می‌فرستاد یا عکسی که قبلا با هم گرفته بودیم🙂 همه را نگه داشته ام،به خصوص هدایای جلسهٔ خواستگاری‌را:کفن و پلاک و تسبیح شهید.در کل چیزهایی را که از تفحص آورده بود،یادگاری نگه داشته ام برای بچه ام🙊. تفحص را خیلی دوست داشت.بعد از ازدواج،دیگر پیش نیامد برود،زیاد هم از آن دوران برایم تعریف می کرد.می گفت:《با روضه کار رو شروع میکردیم،با روضه هم تموم!💔》 از حالشان موقعی که شهید پیدا میکردند میگفت.جزئیاتش را یادم نیست،ولی رفتن تفحص را عنایت میدانست.کلی ذوق داشت که بارها کنار تابوت شهدا خوابیده است. . اولین دفعه که رفتیم مشهد،نمی‌دانستیم باید شناسنامه همراهمان باشد. رفتیم هتل،گفتند باید از اماکن نامه بیاورید.نمیدانستیم اماکن کجاست🤦‍♀.وقتی دیدم پاسگاه نیروی انتظامی است،هول برم داشت. جدا جدا رفتیم در اتاق برای پرس و جو.بعضی جاها خنده ام گرفت😅.طرف پرسید:《مدل یخچال خونه تون چیه؟چه رنگیه؟شمارهٔ موبایل پدرومادرت؟》 نامه که گرفتیم و آمدیم بیرون تازه فهمیدم همین سوالها را از محمدحسین هم پرسیده بودند😁. اولین زیارت مشترکمان را از باب الجواد(ع) شروع کردیم.این شعر را خواند: 《صحنتان را میزنم بر هم جوابم را بده این گدا گاهی اگر دیوانه‌باشد‌بهتراست جان من آقا مرا سرگرم کاشی ها نکن میهمان مشغول صاحب خانه باشد بهتر است گنبدت مال همه،باب‌الجوادت‌مال‌من جای من‌پشت‌در‌میخانه‌باشد‌بهتراست ...
اذن دخول خواندیم. ورودی صحن کفشش رو کند و سجده شکر بجا آورد؛ نگاهی به من انداخت و بعد سمت حرم:(( ای مهربون ؛ این همونیه که بخاطرش یه ماه اومدم پابوستون. ممنون که خیرش کردید 😊 بقیه هم دست خودتون تا آخر آخرش )) عادتش بود .سرمایه گذاری می‌کرد چه مکه ؛چه کربلا؛ چه مشهد . زندگی رو واگذار می‌کرد که : ((دست خودتون))🤭 جلوی ورودی صحن قدس هم شعر دیگری خوند: (( دیدم همه جا بر در و دیوار حریمت/ جایی ننوشته که گنهکار نیاید ))💔 گاهی ناگهان تصمیم میگرفت ؛ انگار می‌زد به سرش . اگه از طرف محل کار مانعی نداشت؛ بی هوا می‌رفتیم مشهد . بخصوص اگر از همین بلیت های چارتر باز میشد . یادم هست ایام تعطیلی بود؛ بار و بنه بسته بودیم بریم یزد. آن زمان هنوز خانواده ام نیامده بودند تهران.. خانه خواهرش بودم.‌زنگ زد (( الان بلیت گرفتم بریم مشهد )). من هم از خدا خواسته : (( کجا بهتر از مشهد 😍)) ولی راستش تا قبل از ازدواج هیچ وقت مشهد این شکلی نرفته بودم، ناگهان بدون رزرو هتل ، ولی وقتی رفتم خوشم آمد. انگار همه چیز دست خود امام بود، خودش همه چیز رو بهتر از ما مدیریت می‌کرد. داخل صحن؛ کفش‌هایش رو در می‌آورد. توجیهش این بودکه (( وقتی حضرت موسی به وادی طور نزدیک میشد خدا بهش میگفت( فاخلع نعلیک ) صحن امام رضا را وادی طور می پنداشت.وارد صحن که میشد بعد از اذن دخول گوشه‌ای می ایستاد با امام رضا حرف میزد.جلوتر که می رفت، وصل روضه و مداحی میشد ....
محفل روضه ای بود در گوشه ای از حرم،بین صحن گوهرشاد و جمهوری. به‌گمانم داخل بن بست شیخ بهایی،معروف بود به (اتاق‌اشڪ). آن اتاق شاید به زور با دو سه قالی سه در چهار فرش شده بود.غلغله میشد.نمیدانم چطور این همه آدم آن داخل جا میشدند.🤔 فقط آقایان را راه می دادند و میگفت روضهٔ خواص است.عده ای محدود،آن هم بچه هیئتی ها خبر داشتند که ظهر ها اینجا روضه برپاست😁.اگر میخواستند به روضه برسند،باید نماز شکستهٔ ظهر و عصرشان را با نماز ظهر حرم میخواندند،این طوری شاید جا میشدند.از وقتی در باز می شد تا حاج محمود،خادم آنجا ،در را می‌بست،شاید سه چهار دقیقه بیشتر طول نمی‌کشید.خیلی ها پشت در می‌ماندند،کیپِ کیپ میشد و بندهٔ خدا به زور در را میبست😬😅 چند دفعه کمی دورتر،اشتیاق این جماعت را نظاره میکردم که جطور دوان دوان خودشان را می رساندند.بهش گفتم:《چرا فقط مردا رو راه می‌دن؟منم میخوام بیام!🙁》 ظاهراً با حاج محمود سر وسری داشت.رفت و با او صحبت کرد.نمیدانم جطور راضی اش کرده بود می گفتند تا آن موقع پای هیچ زنی به آنجا باز نشده.🤭 قرار شد زودتر از آقایان تا کسی متوجه نسده بروم داخل.فرداظهر طبق قرار رفتیم و وارد شدیم.اتاق روح داشت،میخواستی همان وسط بنشینی و زار زار گریه کنی.🥺برای چه،نمیدانم!معنویت موج میزد.میگفتند چندین سال،ظهرتاظهر در چوبی این اتاق باز میشود،تعدادی می‌آیند روضه میخوانند و اشکی میریزند و میروند.در قفل می شد تا فردا .... ...
🥀🥀🥀 در قفل میشد تا فردا.حتی حاج محمود،مستمعان را زود بیرون میکردند که فرصتی برای شوخی و شاید غیبت و تهمت و گناه پیش نیاید. انتهای اتاق دری باز می شد که آنجا را آشپزخانه کرده بود.به زور دونفر می ایستادند پای سماور و بعداز روضه چایی می‌دادند به نظرم همه کارهٔ آتجا همان حاج محمود بود🙂. از من قول گرفت به هیچ کس نگویم که آمده ام اینجا🤭.در آن آشپزخانه پله هایی آهنی بود که می رفت سقف اتاق.شرط دیگری هم گذاشت:《نباید صدات بیرون بیاد!خواستی گریه کنی،یه‌چیزی بگیر جلوی دهنت!》 بعد از روضه باید صبر می‌کردم همه بروند و خوب که آب ها از آسیاب افتاد،بیایم پایین. اول تا آخر روضه آنجا نشستم و طبق قولی که داده بودم،جادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بیرون نرود. آن پایین غوغا بود🙁یک نفر روضه را شروع کرد. با بسم الله را که گفت،صدای ناله بلند شد😶همین طور این روضه دست به دست می‌چرخید.یکی گوشه ای از روضهٔ قبلی را می‌گرفت و ادامه می‌داد. گاهی روضه در روضه میشد.تا آن موقع مجلسی به این شکل ندیده بودم.حتی حاج محمود در آشپزخانه همان طور چای می‌ریخت ،با جمع هم ناله بود. نمیدانم به خاطر نفس روضه خوان هایش بود یا روح آن اتاق،هیچ کجا چنین حالی را تجربه نکرده بودم.توصیف نشدنی بود،فقط میدانم صدای گریهٔ آقایان تا آخر قطع نشد،گریه ای شبیه مادرجوان از دست داده.چند دقیقه یک بار روضه به اوج خود میرسید و صدای سیلی هایی که به صورتشان می زدند،به گوشم میخورد. ...
🥀🥀🥀 پایین که آمدم به حاج محمود گفتم:《حالا که این قدر ساکت بودم،اجازه بدین فردام بیام!🤭》بندهٔ خدا سرش پایین بود،مکثی کرد و گفت:《من هنوز خانم خودم رو نیاوردم اینجا!ولی چه کنم!》باورم نمیشد قبول کند. نمی‌رفت از خدام تقاضای تبرکی کند.می گفت:《آقا خودشون زوار رو می بینن.اگه لازم باشه خدام رو وسیله قرار میدن!》معتقد بود:《همون آب سقاخونه ها و تنفسی که توی حرم میکشیم؛همه مال خود آقاست!》روزی صبل از روضهٔ داخل رواق،هوس چای کردم🙈گفتم:《الان اگه چایی بود،چقدر می چسبید!🤭》هنوز صدای روضه می آمد که یکی از خدام دوتا چایی برایمان آورد.خیلی مزه داد😍. برنامه ریزی می کرد تا نمازها را دز حرم باشیم.تا حالِ زیارت داشت در حرم می‌ماند،خسته که میشد یا میفهمید من دیگر کشش ندارم،میگفت:《نشستن بیخودیه!》 خیلی اصرار نداشت دستش را به ضریح برساند.مراسم صحن گردی داشت.راه می افتاد در صحن ها دور حرم میچرخید،درست شبیه طواف.از صحن جامع رضوی راه می افتادیم،می رفتیم صحن کوثر و بعد انقلابو آزادی و جمهوری تا میرسیدیم باز به صحن جامع رضوی.🙃 گاهی هم در صحن قدس یا روبه روی پنجره فولاد داخل غرفه ها می نشست و دعا می خواند و مناجات می کرد😇. ...
🥀🥀🥀 چندباز زنگ زدم اصفهان،جواب نداد.خودش تماس گرفت.وقتی بهش گفتم پدرشدی،بال درآورد.برخلاف من که خیلی یخ برخورد کردم.گیج بودم،نه خوشحال نه ناراحت🚶‍♀پنجشنبه جمعه مرخصی گرفت و زود خودش را رساند یزد.باجعبهٔ کیک وارد شد،زنگ زد به پدرومادرش مژده داد😄 اهل بریز و بپاش که بود،چندبرابر هم شد🤦‍♀از چیزهایی که خوشحالم میکرد دریغ نمیکرد:از خرید عطرو پاستیل و لواشک گرفته تا موتورسواری.با موتور من را میبرد هیئت.حتی در تهران باموتور عمویش از مینی سیتی رفتیم بهشت زهرا😍.هر کس می شنید،کلی بدوبیراه بارمان میکرد که《مگه دیوونه شدین؟میخواین دستی دستی بچه تون رو به کشتن بدین؟》حتی نقشه کشیدیم بی سروصدا برویم قم،پدرش بود برد و مخالفت کرد☹️پشت موتور میخواند و سینه میزد.حال وهوای شیرینی بود،دوست داشتم❤️ تمام چله هایی را که در کتاب ریحانهٔ بهشتی آمده،پابه‌پای من انجام میداد بهش مبگفتم:《این دستورات برای مادر بچه‌س!🤦‍♀》می گفت:《خب منم پدرشم،جای دوری نمیره که!😁》 خیلی مواظب خوردنم بود،اینکه‌هر چیزی را از دست هر کسی نخورم.اگر می‌فهمید مال شبهه ناکی خورده ام،زود می‌رفت ردمظالم می‌داد. گفت:《بیابریم لبنان!》می خواست هم زیارتی بروم،هم آب و هوایی عوض کنم.آن موقع هنوز داعش و این ها نبود.بار اولم بود میرفتیم لبنان.او قبلاً رفته بود و همه جا را میشناخت. ...
هر روز پیاده میرفتیم روضة‌الشهیدین.آنجا مسقف،تزیین شده و خیلی باصفا بود.بهش می گفتم:《کاش بهشت زهرا هم اجازه می‌دادن مثه اینجا هر ساعت از شبانه روز که می‌خواستی بری!🙁》شهدای آنجا را برایم معزفی کرد و توضیح می‌داد که عماد مغنیه و پسر سیدحسن نصرالله چطور به شهادت رسیده اند. وقتی زنان بی حجاب را می‌دید،اذیت میشد.ناراحتی را در چهره اش می دیدم.در کل به چشم پاکی بین فامیل و دوست و آشنا شهره بود🤭. سنگ تمام گذاشت و هر چیزی که به سلیقه و مزاجم جور می‌آمد،می خرید.تمام ساندویچ ها وغذاهای محلی شان را امتحان کردم،حتی تمام میوه های خاص آنجا را. رفتیم ملیتا،موزهٔ مقاومت حزب الله لبنان.ملیتا را در لبنان با این شعار میشناسند:《ملیتا،حوایت الاَرض لِلسّما》؛روایت زمین برای آسمان. از جاده های کوهستانی و از کنار باغ های سیب رد شدیم.تصاویر شهدا،پرچم های حزب الله و خانه های مخروبه از جنگ ۳۳روزه. محوطه ای بود شبیه پارک.از داخل راهروهای سنگ چین جلو می‌رفتیم.دوطرف،ادوات انتظامی،جعبه های مهمات،تانک ها و سازه ها جاسازی شده بود.از همه جالب تر،مراکاواهایی(مراکاوا تانک اصلی رژیم اشغالگر است)بود که لولهٔ آن را گره زده بودند.طرف دیگر این محوطه،روی دیواری نارنجی رنگ،تصویری از یک کبوتر و یک امضا دیده میشد گفتند نمونهٔ امضای عماد مغنیه است. ...
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
#قصه‌دلبری #قسمت‌پنجاه‌ودوم هر روز پیاده میرفتیم روضة‌الشهیدین.آنجا مسقف،تزیین شده و خیلی باصفا
به دهانهٔ تونل رسیدیم،همان تونل معروفی که حزب الله در هشتاد متر زیرزمین حفاری کرده است . در راهرو،فقط من و محمدحسین میتوانستیم شانه به شانهٔ هم راه برویم😬.ارتفاعش هم به اندازه ای بود که بتوانی بایستی. عکس های زیادی از حضرت امام،حضرت آقا،سیدعباس موسوی و دیگر فرماندهان مقاومت را نصب کرده بودند.محلی هم مشخص بود که سبد عباس موسوی نماز می‌خوانده،مناجت حضرت علی(ع)در مسجد کوفه که از زبان هودش ضبط شده بود،پخش میشد😍. از تونل که بیرون آمدیم،رفتیم کنار سیم های خاردار.خط مرزی لبنان و اسرائیل.آنجا محمدحسین گفت:《سخت ترین جنگ جنگ توی جنگله!》 . یک روز هم رفتیم بعلبک.اول مزار دختر امام حسین(ع)را زیارت کردیم،حضرت خولة بنت الحسین(ع).اولین بار بود می شنیدم امام حسین چنین دختری هم داشته اند🧐. محمدحسین ماجرایش را تعریف کرد که:《وقتی کاروان اسرای کربلا به این شهر می‌رسن،دختر امام حسین در این مکان شهید می‌شه.امام سجاد(ع)ایشون رو در اینجا دفن میکنن و عصاشون رو برای نشونه،بالای قبر توی زمین فرو میکنن!》از معجزات آنجا همین بوده که آن عصا تبدیل میشود به درخت و آن درخت هنوز کنار مقبره است که زائران به آن دخیل می‌بندند🙂. ...
🌷🌷🌷 نمیدانم از کجا با متولی آنجا آشنا بود🤔. رفت خوش و بش کرد و بعد آمد که (( بیا بریم روی پشت و بوم )) رفتیم آن بالا و عکس گرفتیم.می‌خندید و می‌گفت(( ما که تکلیفمون رو انجام دادیم عکسمون هم گرفتیم‌))😅 بعد رفتیم روستای شیث نبی . روستای سرسبز و قشنگی بکو بالای کوه 🙂 بعد از زیارت حضدت شیث نبی، رفتیم مقبره شهید سید عباس موسوی ،‌ دومین دبیر کل حزب الله.محمدحسین میگفت (( از بس مردم بهش علاقه داشته‌ن، براش بارگاه ساخته‌ن )) قبر زن و بچه اش هم در آن ضریح بود با هم در یک ماشین شهید شده بودند 💔 هلی کوپتر اسرائیلی ها ماشینشان را با موشک زده بود.برایم زیبابود که خانوادگی شهید شده اند 🙃 پشت آرامگاه یه ماشین سوخته شهید هم سری زدیم ناهار را در بعلبک خوردیم.هم من غذاهای لبنانی را می‌پسندیدم هم او با ولع می‌خورد.خداراشکر میکرد بعد هم در حق آشپزش دعا. آخر سر هم گفت‌ (( به به عجب چیزی زدیم به بدن 😄)) زود می‌رفت دستور پخت آن غذا را می گرفت که بعدا در خانه بپزیم.نماز مغرب را در مسجد رأس‌الحسین خواندیم . مسجد بزرگی که اسرای کربلا شبی در آنجا بیوته کردند در این مسجد مکانی به عنوان جایگاه عبادت امام سجاد مشخص شده بود. قسمتی هم به عنوان محل نگهداری از سر مبارک امام حسین علیه السلام ، همانجا نشست به زیارت عاشورا خواندن، لابه‌لایش روضه هم می‌خواند😞 .(( راس تو می‌رود‌بالای‌نیزه‌ها من زار میزنم در پای نیزه ها آه ای‌ستارۀ‌دنباله دار من زخمی ترین سر نیزه سوار من با گریه آمدم اطراف قتلگاه گفتی که خواهرم برگرد خیمه گاه بعد از دقایقی دیدم که پیکرت در خون فتاده و بر نیزه ها سرت ای بی کفن چه با این پاره تن کنم؟ با چادرم تو را باید کفن کنم من می‌روم ولی جانم کنار توست تا سال های سال شمع مزار توست 💔 بعد هم دم گرفت(( عمه جانم،عمه جانم، عمه جان مهربانم . عمه جانم عمه جانم،عمه جان نگرانم عمه جانم، عمه جانم، عمه جان قدکمانم 😭😭😭 موقع برگشت از لبنان رفتیم سوریه.از هتل تا حرم حضرت رقیه ، راهی نبود پیاده می‌رفتیم.حرم حضرت زینب که نمیشد پیاده رفت ، ماشین میگرفتیم حال و هوای حرم حضرت زینب را شبیه حرم امام رضا و امام حسین دیدم.بعد از زیارت، سر صبر نقطه به نقطه مکان ها را نشانم داد و معرفی کرد ((دروازهٔ ساعات مسجد اموی،خرابه شام ، محل سخنرانی حضرت زینب س . هر جا را هم که بلد نبود از مسئول و اهالی مسجد اموی به عربی میپرسید ....
🌷🌷🌷 و به من میگفت.از محمدحسین سوال کردم:《کجا به لبای امام حسین چوب خیزران می‌زدن؟》 ریخت به هم.گفت:《من هیچ وقت این طوری نیومده بودم زیارت!》گاهی من روضه میخواندم،گاهی او🚶‍♀ میخواستم از فضای بازار و زرق و برق های آنجا خارج شوم و خودم را ببرم آن زمان،تصویرسازی کنم در ذهنم،یک دفعه دیدیم حاج محمود کریم در حال ورود به دروازهٔ ساعات است.تنهابود،آستینش را به دهات گرفته بود و برای خودش روضه میخواند .حال خوشی داشت.به محمدحسین کفتم:《برو ببین اجازه میده همراهش تا حرم بریم؟》بقول خودش:‌《تااخر بازار مارا بازی داد!》کوتاه بود ولی پرمعنویت.به حرم که رسیدیم،احساس کردیم میخواهد تنها باشد،از او خداحافظی کردیم. . ماه هفتم در یزد رفتم سونوگرافی.دکتر گفت:《مایع آمنیوتیک دور بچه خیلی کمه .باید استراحت مطلق داشته باشی!》دوباره در یزد ماندگار شدم🚶‍♀می‌رفت و می‌آمد،خیلی هم بهش سخت می‌گذشت.آن موقع می‌رفت بیابان.وقتی بیرون از محل کار می‌رفت مانور یا آموزش،می‌گفت:می‌رم بیابون!》شرای‌ خیلی سخت تر از زمانی بود که میرفت دانشکده.میگفت:《عذابه،خسته و کوفته برم توی اون خونهٔ سوت و کور!از صبح برم سرکار و بعدازظهرم برم توی خونه ای که تو نباشی!😔》 دکتر ممنوع السفرم کرده بود،نمی‌توانستم بروم تهران . سونوگرافی ها بیشتر شد....
یواش یواش به من فهماندند ریۀ بچه مشکل دارد.آب دور بچه که کم میشد،مشخص نبود کجا می‌رودهزکسی نظری می‌داد😖: -آب به ریه‌ش میره! -اصلا هوا به ریه‌ش نمیرسه! -الان باید سزارین بشی! دکترها نظرات متفاوتی داشتند.دکتری گفت:《شاید وقتی به دنیا بیاد،ظاهر بدی داشته باشه!》چندتا از پزشکان گفتند:《میتونیم نامه بدیم به پزشکی قانونی که بچه رو سقط کنی!》اصلاً تسلیم چنین کاری نمیشدم.فکرش هم عذاب بود😔. با علما صحبت کرد ببیند آیا حاکم شرع اجازۀ چنین کاری را به ما میدهد یا نه.‌اطرافیان تحت فشارم گذاشتند که:《اگه دکترا این طوری میگن و حاکم شرع هم اجازه میده بچه رو بنداز.خودت راحت،بچه هم راحت!》زیر بار نمیرفتم.می‌گفتم:《نه پیش پزشکی قانونی میام،نه پیش حاکم شرع!》 یکی از دکترا میگفت:《اگه منم جای تو بودم،تسلیم هیچ کدوم از این حرفا نمیشدم،جز تسلیم خود خدا!‌》می‌دانستم آن کسی که این بچه را آفریده،میتواند نجاتش بدهد.چون روح در این بچه دمیده شده بود،سقط کردن را قتل میدانستم.اگر تن به ایی کار میدادم تا آخر عمر خودم را نمیبخشم. اطرافیان میگفتند:《شما جوونین و هنوز فرصت دارین!》با هر تماسی به هم میریختم،حرف و حدیث ها کُشنده بود😣😩 حتی یکی از دکتزها وجهۀ مذهبی مان را زیر سوال برد😳.خیلی ما را سوزاند🚶‍♀، با عصبانیت گفت:《شماها میگین حکومت جمهوری اسلامی باشه!شماها میگین جانم فدای رهبر!شماها میگین ریش!شماها میگین چادر!اگه اینا نبود میتونستم راحت توی همین بیمارستان خصوصی این کارو تمام کنم!شماها که مدافعان این حکومتین،پس تاوانش رو هم بدین!》 داشت توضیح میداد که میتواند بدون نامۀ پزشکی قانونی و حاکم شرع بچه را بیندازد. نگذاشتیم جمله اش تمام شود،وسط حرفش بلند شدیم آمدیم بیرون.
خودم را در اتاق زندانی کردم😫.تند تند برایمان نسخۀ جدید می‌پیچیدند .گوشی ام را پرت کردم گوشه ای و سیم تلفن را کشیدم بیرون،به پدرومادرم گفتم:《اگه کسی زنگ زد احوال بپرسه،گوشی رو برام نیارین!》 هر هفته باید می آمد یزد.بیشتر از من اذیت میشد،هم نگران من بود،هم نگران بچه🚶‍♀حواسش دست خودش نبود،گاهی بی هوا از پیاده رو میرفت وسط خیابان،مثل دیوانه ها😢 به دنبال نقطه ای می‌گشتم که بفهمم چرا این داستان تلخ برای ما رخ داده است؟دفتر هیچ مرجعی نبود که زنگ نزنیم.حرف همه شان یکی بود:《در گذشته دنبال چیزی نگردید،بالاترین مقام نزد خدا تسلیم بودنه!》 در علم پزشکی،راهکاری برای این موضوع وجود نداشت. یا باید بچه را خارج کنند و در دستگاه بگذارند😔یا اینکه به همین شکل بماند. دکتر میگفت:《در طول تجربۀ پزشکی ام،به چنین موردی بر نخورده بودم.بیماری این جنین خیلی عجیبه!😳عکس العملش از بچۀ طبیعی بهتره و از اون طرف چیزایی رو میبینم که طبیعی نیست!هیچ کدوم از علائمش با هم همخونی نداره!🤔》 نصف شب درد شدیدی حس کردم،پدرم زود مرا رساند بیمارستان.نبودن محمدحسین بیشتر از درد آزارم میداد.دکتر فکر میکرد بچه مرده است،حتی در سونوگرافی ها گفتند ضربان قلب ندارد.استرس و نگرانی افتاده بود به جانم که وقتی بچه به دنیا بیاید،گریه میکند یا نه😢.دکتر به هوای اینکه بچه مرده،سزارینم کرد. هر چه را که در اتاق عمل اتفاق می افتاد متوجه می‌شدم،رفت و آمدها و گفت و شنودهای دکتر و پرستارها ...
در بیابان بود.می گفت انگار به من الهام شد.نصفه شب زنگ زده بود به گوشی ام که مادرم گفته بود بستری شده.همان لحظه بدون اینکه برگۀ مرخصی امضا کند،راه افتاده بود سمت یزد. صدای گریه اش آرامم کرد.نفس راحتی کشیدم.دکتر گفت:《بچه رو مرده به دنیا آوردم ،ولی به محض دنیا اومدن گریه کرد!》 اجازه ندادند بچه را ببینم.دکتر تأکید کرد:《اگه نبینی به نفع خودته!》گفتم:《یعنی مشکلی داره؟》کفت:نه،هنوز موندن و رفتنش مشخص نیست!احتمال رفتنش زیاده،بهتره نبینی‌ش!》 وقتی به هوش اومدم،محمدحسین را دیدم.حدود هشت صبح بود و از شدت خستگی داشت وا میرفت،ناونفسی برایش نمانده بود.آن قدر گریه کرده بود که چشمش شده بود کاسۀ خون😢💔 هر چه بهش می گفتند اینجا بخش زنان است و باید بری بیرون،به خرجش نمیرفت. اعصابش خورد بود و با همه دعوا میکرد😔. سه نصفه شب حرکت کرده بود،میگفت:《نمیدونم چطور رسیدم اینجا!》وقتی دکتر برگۀ ترخیصم را امضا کرد،گفتم:《میخوام ببینمش!》باز اجازه ندادند گفتند:《بچه رو بردن اتاق عمل،شما برین خونه و بعد بیاین ببینیدش!》 ...
محمدحسین و مادرم بچه را دیده بودند .روز چهارم پنجم رفتم بیمارستان دیدمش. هیچ فرقی با بچه های دیگر نداشت،طبیعیِ طبیعی.فقط کمی ریز بود، دو کیلو و نیم وزن داشت و چشم های کوچک معصومانه اش باز بود. بخیه های روی شکمش را که دیدم،دلم برایش سوخت😢هنوز هیچ چیز نشده،رفته بود زیر تیغ جراحی... دوبار ریه اش را عمل کردند،جواب نداد.نمیتوانست دو تا کار را هم زمان انجام بدهد:اینکه هم نفس بکشد و هم شیر بخورد. پرسنل بیمارستان میگفتند:《تا ازش دل نکنی،این بچه نمی‌ره!》 دوباره پیشنهاد ها و نسخه هایشان مثل خوره افتاد به جانم. -با دستگاه زنده‌س.اگه دستگاه رو جدا کنی،بچه میمیره! -رضایت بدین دستگاه رو جدا کنیم.هم به نفع خودتونه هم نفع بچه.اگه بمونه تا آخر عمر باید کپسول اکسیژن ببنده به کولش! وقتی می شد با دستگاه زنده بماند،چرا باید اجازه می دادیم جدا کنند! ۲۴ساعته اجازۀ ملاقات داشتیم،ولی نه من حال و روز خوبی داشتم،نه محمدحسین.هر دو مثل جنازه ای متحرک خودمان را به زور نگه می داشتیم. نامنظم می رفتیم و به بچه سر می زدیم . ...
عجیب بود برایم.یکی دوبار تا رسیدیم آی سی یو،مسئول بخش گفت:《به تو الهام می‌شه؟همین الان بچه رو احیا کردیم!》ناگهان یکی از پرستارها گفت:《این بچه آرومه و درست قبل از رسیدن شما گریه‌ش شروع می‌شه!》می گفت:《انگار بو می‌کشه که اومدین!》 می خواست کارش را ول کند.روز به روز شکسته تر میشد. رفت کلی پرچم و کتیبه از هیئت آورد و خانۀ پدرم را سیاهی زد و شب وفات حضرت ام البنین(ع)مجلس گرفت.مهمان ها که رفتند،خودش دوباره نشست به روضه خواندن:روضۀ حضرت علی اصغر(ع)،روضۀ حضرت رباب(ع). خیلی صدقه می دادیم و قربانی کردیم.همۀ ‌طلاها و سکه هایی را که در مراسم عقد و عروسی به من هدیه داده بودند،یکجا دادیم برای عتبات.میگفتند:《نذر کنین اگه خوب شد،بعد بدین!》قبول نکردیم.محمدحسین گذاشت کف دستشان که《معامله که نیست!》 در ساعات مشخصی به من می گفتند بروم و بچه را شیر بدهم.وقتی می‌رفتم،قطره ای شیر نداشتم. تا کمی شیر می آمد،زنگ می زدم که《الان بیام بهش شیر بدم؟》می گفتند:《الان نه.اگه میخوای بده به بچه های دیگه!》 محمدحسین اجازه نمی داد،خوشش نمی آمد از این کار. دو دفعه رفت آن دنیا و احیا شد،برگشت.مرخصش که کردند،همه خوشحال شدیم که حالش رو به بهبودی رفته است.پدرم که تا آن روز راضی نشده بود بیاید دیدنش،درخانه تا نگاهش به او افتاد،یک دل نه صد دلی عاشقش شد🙂❤️.مثل پروانه دورش می‌چرخید و قربان صدقه اش می‌رفت.اما این شادی و شعف چندساعتی بیشتر دوام نیاورد... ...
🌱🌱🌱 دیدم بچه نمی‌تواند نفس بکشد.هی سیاه می‌شد.حتی نمی‌توانست راحت گریه کند.تا شب صبر کردیم اما فایده ای نداشت.به دلهره افتادیم که نکند ‌طوری بشود.پدرم با عصبانیت می گفت:《از عمد بچه رو مرخص کردن که توی خونه تموم کنه!》 سریع رساندیمش بیمارستان.بچه را بستری کردند و مارا فرستادند خانه.حال و روز همه بدتر شد.تا نیاورده بودیمش خانه،این قدر به هم نریخته بودیم.پدرم دور خانه راه می رفت و گریه می‌کرد و می‌گفت:《این بچه یه شب اومد خونه،همه رو وابسته و بیچارۀ خودش کرد و رفت!》😢💔 محمدحسین باید می‌رفت.اوایل ماه رمضان بود.گفتم:《تو برو،اگه خبری شد زنگ میزنیم!》 سحر همان شب از بیمارستان مستقیم به گوشی خودم زنگ زدند و گفتند بچه تمام کرد😳😭 شب دیوانه کننده ای بود😭بعد از پنجاه روز امیرمحمد مرده بود و حالا شیر داشتم💔 دورخانه راه میرفتم،گریه میکردم و روضۀ حضرت رباب(ع)را میخواندم.مادرم سیسمونی ها را جمع کرد که جلوی چشمم نباشد.عکس ها و سونوگرافی ها و هر چیزی را که نشانه ای از بچه داشت،گذاشت زیر تخت🚶‍♀. با پدرومادرش برگشت.میخواست برایش مراسم ختم بگیرد:خاکسپاری،سوم،هفتم و چهلم. خانواده اش گفتند:《بچۀ کوچیک این مراسما رو نداره!》حرف حرفِ خودش بود.پدرش با حاج آقا مهدوی نژاد که روحانی سرشناسی در یزد بود صحبت کرد تا متقاعدش کند.محمدحسین روی حرفش حرف نمی‌زد،خیلی با هم رفیق بودند. از من پرسید:《راضی‌ هستی این مراسما رو نگیریم؟》چون دیدم خیلی حالش بد است،رضایت دادم که بی خیال مراسم شود.گفت:《پس کسی حق نداره بیاد خلد برین(قبرستانی در یزد) برای خاکسپاری. خودم همۀ کارهاش رو انجام میدم!》💔 در غسالخانه دیدمش.بچه را همراه با یکی از رفقایش غسل داده و کفن کرده بود.حاج آقا مهدوی نژاد و دو سه تا روحانی دیگر از رفقایش هم بودند.به من قول داده بود اگر موقع تحویل بچه نروم بیمارستان،درست و حسابی اجازه می دهد بچه را ببینم،آن هم تنها. ...
🌱🌱🌱 بعد از غسل و کفن چند لحظه ای با هم کنارش تنها نشستیم.خیلی بچه را بوسیدیم و با روضۀ حضرت علی اصغر(ع) با او وداع کردیم،با آن روضه ای که امام حسین(ع) متأصل،قنداقه را بردند پشت خیمه.می ترسیدم بالای سر بچه جان بدهد😔.تازه می‌فهمیدم چرا می‌گویند امان از دل رباب! سعی میکردم خیلی ناله و ضجه نزنم.می دانستم اگر بی تابی ام را ببیند،بیشتر به او سخت می گذرد و همه را می ریختم در خودم. بردیمش قطعه نونهالان.خودش رفت پایین قبر.کفن بچه را سرِ دست گرفته بود و خیلی بی تابی می کرد.شروع کرد به روضه خواندن.همه به حال او و روضه هایش می سوختند.😭حاج آقا مهدوی نژاد وسط روضه خواندنش دم گرفت تا فضا را از دستش بگیرد. بچه را گذاشت داخل قبر اما بالا نمی آمد.کسی جرئت نداشت بهش بگوید بیا بیرون.یک دفعه قاطی می کرد و داد میزد.پدرش رفت و گفت:《دیگه بسه!》فایده نداشت.من هم رفتم و بهش التماس کردم ،صدقه سر روضه های امام حسین(ع) بود که زود به خود آمدیم.چیز دیگری نمیتوانست این موضوع را جمع کند.برای سنگ قبر امیرمحمد،خودش شعر گفت: 《ارباب من حسین، داغی بده که حس کنم تو را داغ لب ترک ترکِ اصغر تو را طفلم فدای روضۀ صدپاره اصغرت داغی بده که حس کنم ان ماتم تو را》