شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
🌸⇐شهیدی که به احترام امام زمان (عج) در قبر سرش را خم کرد ... #شهید_احمد_خادم_الحسینی🌷 💚 به کانال
🌸⇐شهیدی که به احترام امام زمان (عج) در قبر سرش را خم کرد ...
#شهید_احمد_خادم_الحسینی🌷
🔹در شيراز رسم بر این بود که علماى شهر بخصوص روحانيونى که از لحاظ سنى و موقعيت اجتماعى از دیگران ممتاز تر بودند مسؤوليت تلقين شهدا را برعهده مى گرفتند...
🔸حجة الاسلام و المسلمين طوبائى از روحانيون شهر که امام جماعت مسجد کوشک عباسعلى شيراز بود، نقل مى کرد: شب قبل که براى نماز شب برخاستم مسائلى برایم پيش آمد که دانستم فردا با امری عجيب مواجه مى شوم...
🔹وقتى وارد قبر شدم تا تلقين شهيد مورد نظر را انجام دهم، به محض ورود به قبر در چهره شهيد حالت تبسمى احساس کردم و فهميدم با صحنه اى غير طبيعى روبرو هستم...
🔸وقتى خم شدم و تلقين شهيد را آغاز کردم، به محض اینكه به اسم مبارك امام زمان(عج) رسيدم...
🔹مشاهده کردم جان به بدن این شهيد مراجعت کرد، چون شهيد به احترام امام زمان(عج) سرش را خم کرد، به نحوى که سر او تا روى سينه خم شد و دوباره به حالت اوليه برگشت...
📚 کتاب لحظه های آسمانی
💚 به کانال #شهیدهادی و #شهید_تورجی_زاده بپیوندید 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd
🌸☘🌸☘🌸☘🌸
#ارسالی_اعضای_محترم_کانال
فکه بود
راه عشق
خیابان آشتی با شهدا ..
پای پیاده و خاک های نرم
جمعیت زیادی نشستیم
بیست کاروان از شهرهای مختلف کنار هم
راوی میگفت ناله میزد
پدر شهید را بلند کرد و میگریست و میگفت ...
پسرش توی همین سرزمین به افتخار گمنامی رسیده بود
بعد ازابراهیم هادی گفت
شور و حال عجیبی داشت
یک جوری داد میزد: ابراهیم اذان بگو
یک جوری التماس میکرد: ابراهیم اذان بگو
یک جوری تهدید به قسم دادن میکرد که : ابراهیم اذان بگو
قلبمان داشت می ایستاد
خدا میدونه خیلی ها میگفتیم الانه که صدای اذان ابراهیم توی دشت بپیچه
نکنه همه بشنون و من ....
حال خوبی بود
خیلی خوب
خیلی ها قلبمون رو در فکه جا گذاشتیم و رفتیم
زیر باران رفتیم خیس رفتیم
باران فکه بوی عطر داشت
سلام بر فکه ...
سلام بر ابراهیم ....
هیچ وقت اون سفر و حس خوبی که داشتیم رو فراموش نمیکنم خصوصا فکه و باران معطرش دعا کنین بازم قسمت بشه
💚 کانال #شهیدهادی و #شهید_تورجی_زاده 👇👇
@shahid_hadi124
1_7796214.mp3
4.37M
✅ماجرای جالب شیخ راشد تربتی
#بفرستید_برادیگران
💚 به کانال #شهیدهادی و #شهید_تورجی_زاده بپیوندید 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd
🌹☘🌹☘🌹☘
☘🌹☘
🌹☘
☘
🍇 قسمت بیست و یکم
#خاطرات_شهید_هادی
🔮 رسيدگي به مردم
راوی: جمعي از دوستان شهيد
»بندگان خانواده من هستند پس محبوبترين افراد نزد من کساني هستند که نسبت به آنها مهربانتر و در رفع حوائج آنها بيشتر کوشش کنند.
عجيب بود! جمعيت زيادي در ابتداي خيابان شهيد سعيدي جمع شده بودند.با ابراهيم رفتيم جلو، پرسيدم: چي شده!؟گفت: اين پسر عقب مانده ذهني است، هر روز اينجاست. سطل آب کثيف را از جوي بر ميدارد و به آدمهاي خوش تيپ و قيافه ميپاشد! مردم کم کم متفرق ميشدند. مردي با کت و شلوار آراسته توسط پسرك خيس شــده بود. مرد گفت: نميدانم با اين آدم عقب مانده چه کنم. آن آقا هم رفت. ما مانديم و آن پسر!ابراهيم به پسرک گفت: چرا مردم رو خيس ميکني؟پســرك خنديد و گفت: خوشــم ميياد. ابراهيم کمي فکر کرد و گفت:
کسي به تو ميگه آب بپاشي؟ پسرك گفت: اونها پنج ريال به من ميدن و ميگن به کي آب بپاشم. بعد هم طرف ديگر خيابان را نشان داد.
ســه جوان هرزه و بيکار ميخنديدند. ابراهيم ميخواســت به سمت آنها برود، اما ايستاد.کمي فکر کرد و بعد گفت: پسر، خونه شما کجاست؟پسر راه خانه شان را نشان داد.
ابراهيم گفت: اگه ديگه مردم رو اذيت نکني، من روزي ده ريال بهت ميدم، باشــه؟ پســرک قبول کرد. وقتي جلوي خانه آنها رسيديم، ابراهيم با مادر آن پسرک صحبت کرد. به اين ترتيب مشکلي را از سر راه مردم بر طرف نمود.
٭٭٭
در بازرسي تربيت بدني مشغول بوديم. بعد از گرفتن حقوق و پايان ساعت اداري، پرسيد: موتور آوردي؟ گفتم: آره چطور!؟ گفت: اگه کاري نداري بيا با هم بريم فروشگاه.تقريبًا همه حقوقش را خريد کرد. از برنج و گوشت، تا صابون و... همه چيز خريد. انگار ليستي براي خريد به او داده بودند! بعد با هم رفتيم سمت مجيديه، وارد کوچه شديم. ابراهيم درب خانه اي را زد. پيرزني که حجاب درستي نداشت دم در آمد. ابراهيم همه وسائل را تحويل داد.يك صليب گردن پيرزن بود. خيلي تعجب کردم! در راه برگشــت گفتم: داش ابرام اين خانم ارمني بود؟! گفت: آره چطور مگه!؟آمــدم كنار خيابان. موتور را نگه داشــتم و با عصبانيت گفتم: بابا، اين همه فقير مسلمون هست، تو رفتي سراغ مسيحيا! همينطور كه پشت سرم نشسته بود گفت: مسلمونها رو کسي هست کمک کنه. تازه، کميته امداد هم راه افتاده، کمکشون ميکنه. اما اين بنده هاي خدا کسي رو ندارند. با اين کار، هم مشکالتشان کم ميشه، هم دلشان به امام و انقلاب گرم ميشه.
٭٭٭
26سال از شهادت ابراهيم گذشت. مطالب كتاب جمع آوري و آماده چاپ شد. يكي از نمازگزاران مسجد مرا صدا كرد و گفت: براي مراسم يادمان آقا ابراهيم هر كاري داشته باشيد ما در خدمتيم. با تعجب گفتم:شما شهيد هادي رو ميشناختيد!؟ ايشون رو ديده بوديد!؟
گفت: نه، من تا پارسال كه مراسم يادواره برگزار شد چيزي از شهيد هادي نميدونستم. اما آقا ابرام حق بزرگي گردن من داره!
براي رفتن عجله داشتم، اما نزديكتر آمدم. باتعجب پرسيدم: چه حقي!؟گفت: در مراســم پارسال جاســوئيچي عكس آقا ابراهيم را توزيع كرديد.من هم گرفتم و به ســوئيچ ماشينم بستم. چند روز قبل، با خانواده از مسافرت
برميگشتيم. در راه جلوي يك مهمانپذير توقف كرديم.وقتي خواســتيم سوار شويم باتعجب ديدم كه ســوئيچ را داخل ماشين جا
گذاشــتم! درها قفل بود. به خانمم گفتم:كليد يدكي رو داري؟ او هم گفت: نه،كيفم داخل ماشينه!خيلي ناراحت شــدم. هر كاري كردم در باز نشــد. هوا خيلي ســرد بود. با خودم گفتم شيشه بغل را بشكنم. اما هوا سرد بود و راه طولاني. يكدفعه چشــمم به عكس آقا ابراهيم افتاد. انگار از روي جاسوئيچي به من
نگاه ميكرد. من هم كمي نگاهش كردم و گفتم:آقا ابرام، من شنيدم تا زنده بودي مشــكل مردم رو حل ميكردي. شــهيد هم كه هميشه زنده است. بعد گفتم: خدايا به آبروي شهيد هادي مشكلم رو حل كن.تــو همين حال يكدفعه دســتم داخل جيب كتم رفت. دســته كليد منزل را َ برداشتم! ناخواسته يكي از كليدها را داخل قفل در ماشين كردم. با يك تكان، قفل باز شد.
با خوشــحالي وارد ماشين شديم و از خدا تشــكر كردم. بعد به عكس آقا ابراهيم خيره شــدم وگفتم: ممنونم، انشاءالله جبران كنم. هنوز حركت نكرده بودم كه خانمم پرسيد: در ماشين با كدام كليد باز شد؟ با تعجب گفتم: راســت ميگي، كدوم كليد بود!؟ پياده شدم و يكي يكي كليدهــا را امتحان كردم. چند بار هم امتحــان كردم، اما هيچكدام از كليدها
اصلا وارد قفل نميشد!! همينطوركه ايستاده بودم نَفس عميقي كشيدم. گفتم: آقا ابرام ممنونم، تو بعد از شهادت هم دنبال حل مشكلات مردمي.
ادامه دارد.....
📚 کتاب سلام بر ابراهیم
🚫 کپی بدون ذکر لینک ممنوع
💚 به کانال #شهیدهادی و #شهید_تورجی_زاده بپیوندید 👇👇
http://eitaa.com/joinchat/4043243523C8ee14b51dd
🌹
☘🌹
🌹☘🌹
☘🌹☘🌹☘🌹