eitaa logo
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
36.6هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
11.5هزار ویدیو
112 فایل
♥️باهمه وجود دوستتون دارم #حضرت_زهرا_سلام_الله مادر همه ی شهیدان شده اید می شود #مادر ما هم بشوید❓ با دعوت #شهدا به این کانال اومدید پس لفت ندید. تاریخ تاسیس 1397/1/25
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز میخواهیم به قهرمان مبارزه با نفس، پهلوان دوست داشتنی و میزبان دلها شهید «ابراهیم هادی » متوسل بشیم. برای اونهاییکه تشنه حقیقت هستند هر شهید یک چراغه ، یک نشونه یک مسیر تازه برای رسیدن به زندگی عالی و متعالی. سخت نیست، فقط باید در عمق زندگی شهدا ریز شد یا هر کسی شهیدش رو پیدا کنه، رفاقتش رو شروع کنه و پای درس‌هاش بشینه. شهدا تو رفاقتشون سنگ‌تمام می‌گذارن، فقط باید یک قدم به سمتشون برداریم تا هزار قدم برامون بردارند. بسم الله ... ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
موانع استجابت دعا_2.mp3
12.48M
🌥 فرق است میانِ سجاده دو نفــر ... گاه یک سجاده، آنقدر قدرت می‌دهد؛ که صاحبش، از نردبان سنگین ترین بلاها با آرامش بالا می‌رود و بزرگ می‌شود! گاه کسی پنجاه سال سرِ سجاده می‌نشیند و توانِ حفظ تعادلِ رفتاری خود را ندارد! اشکال کار کجاست؟ ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨امام مهدی عج کجاست؟ 🔎درجستجوی امام مهدی عجل الله تعالى فرجه الشریف 🎬حتمااین کلیپ بسیارزیباوتکان دهنده راببینید 💐درنشرش این کلیپ تاثیر گذار کوتاهی نکنید💐 👈 استاد_رائفی_پور ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
🔴 💠وقتي فرزندتان از انجام كاري لذت مي‌برد دستور دادن شما براي توقف كار بي‌نتيجه خواهد بود. مثلا وقتی کودک در حال بازی رایانه ای یا تماشای تلویزیون است. اگر مادر بیست بار هم بگوید: _ بسه دیگه _ پاشو دیگه _ درس هات مونده _ چشم هات آسیب می بینه _ بیام خاموشش کنم و... ولی کودک حاضر نیست، ادامه ندهد و لذتش را متوقف کند. پس بهتر است به جای این حرف‌ها یا تهدیدها به او پیشنهاد یک جایگزین جذاب بدهید، یا به او زمان اتمام بدهید. مثلا بگویید: بیا با هم کیک بپزیم. بریم فوتبال بازی کنیم. وقتی عقربه بزرگ ساعت به عدد سه رسید تلویزیون را خاموش کن. بریم با رنگ انگشتی روی دیوار حمام نقاشی کنیم. بسته به علایق فرزندتان جایگزین در نظر بگیرید و مدام به او ندهید. ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
نگاهش فاش می‌گوید: که از خنجر نمی‌ترسد که سرباز حرم از بذل جان و سر،
yadet_basheh_ma.mp3
912.9K
〖💔🥀🍃〗 🎙 وصیت‌شهید‌حججی‌به‌فرزندش...(: . این‌هم‌ازقوانین‌بےنظیرشهرِعشق دݪ‌اگرلایق‌شد سررامی‌ستانند... ⁦♡
○|💜🙃 گراند✌️ ♥️ مبارڪ رفیق جآن🎈🎂
سلام. ان شاءالله امروز بمناسبت تولد ختمی را در کانال امروز قرار میدهیم. 💞💞💞💞💞💞
💞❄️💞🍃💫 ❄️💞🍃💫 💞🍃💫 🍃💫 💫 بسم رب الزهرا سلام الله علیها. 💞 به مناسبت تولد . 💞 هدیه به👇 و عزیزمان. 💞💫💞💫💞💫💞 🌸در صدر همه ختمها نیت سلامتی و تعجیل در ظهور مولا آقا امام زمان عج. ❣و به نیت رفع بیماری کرونا از مردم عزیزمان ❣و شفا و سلامتی همه بیماران کرونایی و شفا و سلامتی همه بیماران که در بستر بیماری هستند. ❣و به نیت اولاد دار شدن همه بی اولادین ❣و به نیت حل مشکلات مالی اعضا ❣و به نیت کار و ازدواج جوانان . ❣و به نیت خانه دار شدن همه مستاجرین. ❣و به نیت حل مشکلات همگی اعضای کانال. ❣و به نیت حاجت روایی و عاقبت بخیری همگی اعضای کانال شهید. 💞💫💞💫💞💫💞 ان شاءالله این شهید عزیز واسطه خیر برای همگی اعضای کانال باشند و همگی حاجت روا و عاقبت بخیر بشید. 💞💫💞💫💞💫💞
بسم رب الشهدا والصدیقین اولین ها همیشه در ذهن ماندگار می‌شوند و در قلب هم جا خوش می کنند. اولین روز محرم شدن اولین حرف عاشقانه و اولین .... آخرین ها هم همینطور هستند. آنها هم درست در کنج قلبت می مانند، نه این که گرد و خاک بگیرند. می‌نشینند یک گوشه و در پس روزهایی که خودت هستی و خودت، روزهایی که دلت پر می کشد برای او، خودشان را تکان می‌دهند و در ذهنت جولان میدهند و تو را به آن سال و این سوال می‌برند. جان جانانم محسن عزیزم اولین خواسته ات را خوب به یاد دارم در اولین لحظات محرم شدن مان. حرفت یک کلام بود؛ سعادت و شهادت. قولش را از من گرفتی و تو هم این قول را دادی که پر پرواز همدیگر باشیم. اولین جشن تولدت در زندگی مشترک مان؛ آنجا هم باز همان خواسته ات را تکرار کردی و آرزوی شهادت را برایم گفتی و بعد شمع را فوت کردی. شمع ها سوختند، دل من هم همینطور. باورمان این نبود و هنوز هم نیست، هیچ آرزویی در لحظه فوت کردن شمع به بهانه تولد برآورده نمی‌شود. اینها همه برای قشنگ تر شدن است بخاطر دل خودمان. حقیقت امر این است که خدا به دلها نگاه می کند؛ لحظه و ساعتش مهم نیست، مکانش هر کجا که می‌خواهد باشد. عاشق که باشی در طلب رسیدن همیشه منتظر هستی و بهانه اش را دلت جور میکند که بگویی عاشقم. این اولینِ همیشگی برای ما هر سال تکرار شد و هر سال همین را فقط از خدا خواستی؛ شهادت. آن روزها دست و دلم میلرزید وقتی می شنیدم به هر بهانه ای و با هر جمله و کلمه ای میگویی شهادت. اما بعدها که حکم نفس را پیدا کرد در زندگیمان من هم از تو یاد گرفتم، لیوان آب هم که از دست هم می‌گرفتیم به جای تشکر می گفتیم الهی شهید شوی. دلت را سپرده بودی به دست شهدا و شده بودی یک دلداده. دل داده جامانده. وقتی به مزار شهدا میرفتیم و از میان قبور آنها عبور می کردیم چشمت که به جوان های دهه هفتادی می افتاد... جوان های تیپ فاطمیون که کوچکتر از خودت بودند و روی خاک ها آرامیده بودند سال ها قبل تر، پایت همان جا می ماند. سهم نگاهت حسرت بود، حسرت به حال آنها و حسرت به حال خودت. میگفتی من، محسنِ متولد هفتاد اینجا و... . من یک سال، دو سال، سه سال بزرگتر از این جوان ها هستم و یک سال دیگر هم بزرگ شدم و این جوان ها یک سال پیش، دو سال پیش، سه سال پیش به دیدار محبوب رفتند. تا کجاها رفته بودی همسر جان.... برای من بودن در کنار تو مهم بود و تو برایت رفتن. من هم به فکر شهادت بودم برایت ولی در سال های بعد... اول و آخرش به دنبال رسیدن به احلی من العسل بودی... محسن خوبم محسن عزیزم همیشه هم از اولین ها نباید گفت آخرین ها هم قسمتی از با هم بودنمان است. مثل آخرین جشن تولدت در زندگیمان؛ دو روز قبل از اعزامت. مدتها بود جای خالی انگشتری را روی دستتان احساس می‌کردی. نه یک انگشتر معمولی مثل بقیه انگشترها. دلت میخواست نگین انگشترت در نجف باشد با نام یازهرا. ولایت امیرالمومنین و حب فاطمه؛ هر دو را با هم می خواستی. بهترین هدیه هم برایت همین بود. انگشتری که در قلبش نام زهرا باشد. من خوشحال بودم از انتخابم و خوشحال تر از من، تو بودی. به خواسته ات رسیده بودی و شیرینی این رضایت برایمان طعم همان عسل روز محرم شدن مان را داشت، شیرین و ماندگار. آخرین شمع‌ها را هم با همان رسم هر ساله ات فوت کردی و همان اولینِ همیشگی را باز گفتی؛ خدایا شهیدم کن. این حرفت برایمان به یادگار ماند آن هم از آخرین تولدت. شادی آن شبت با همیشه فرق داشت... لبخند چهره ات با همیشه فرق داشت... یادش بخیر، چقدر انگشت دستت را برانداز می کردی. اما خودمان هم می‌دانیم که انگشتر بهانه بود تو به فکر رفتن بودی و به لحظاتی فکر میکردی که قلب دشمن را با نام یا زهرا میشکنی و خط شکن دشمن میشوی که شدی. به میهمان ها گفتی که انشاالله با همین انگشتر به سوریه بروم و انگشتر به دست شهید شوم. می خواهم تا آخرین لحظه همه بدانند که من شیعه امیرالمومنین هستم و محب فاطمه. و رفتی تا رسالتت را به جهانیان برسانی... حبیب من جانان من می خواهم کمی زرنگی بکنم امسال. شمع های تولدت را خودم برایت فوت می‌کنم. دعایش از من و آمین اجابتش از تو. خدایا شهیدم کن... پ.ن: سلام بر حسین به نیابت از محسن شهیدم هدیه ای باشد به شهید. فطرس ملک سلام ما را به ارباب برسان. السلام علیک یا اباعبدالله... ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
گفتگوی اختصاصی با همسر شهید 👇👇👇
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
#شهید_مدافع_حرم #جلیل_خادمی گفتگوی اختصاصی با همسر شهید 👇👇👇
❣«شهیدی که جلیل را صدا می زد»❣ 🌸جلیل به ماموریتی در تنب بزرگ رفته بود . شب در عالم خواب می بیند که تعدادی از شهدا بر سر مزارشان نشسته اند شاد و خوشحال همه دور هم جمع هستند شوخی میکنند و می خندند. قدم بر می دارد که به سمتشان برود . اما آنها می گویند: بایست هنوز زود است. چند لحظه ای می گذرد و توجه جلیل به یکی از شهدا که ناراحت بر سر مزار خود نشسته جلب می شود. 🌸 رو به یکی از شهدا علت ناراحتی آن شهید را می پرسد. و آن در جواب می گوید او است مدت زیادی است که کسی به او سر نزده است ...😔 🌸مدتها گذشت و از ماموریت بازگشت . خواب را برای من تعریف کرد و گفت: در این مدت از فکر این خواب بیرون نیامده ام. گویا که شهید مرا صدا می زند . به گلزار شهدای فسا رفتیم . 🌸 تمام مزار شهدا را یکی یکی با هم گشتیم. ولی چنین نامی از شهید نبود . 🌸 گفت: گلزار شهدای منطقه ی خودمان را نگشتیم آنجا هم برویم . چند روز بعد رفتیم شهدای تمام منطقه ی ششده و قره بلاغ که در50 کیلومتری فسا قرار دارد را هم گشتیم ولی خبری نبود . ناامید شدیم😔 🌸 تا اینکه دوباره اعزام شد ماموریت ، بعد از چند روز تماس گرفت گفت: من در اینترنت جستجو کردم حتی گلزار شهدایی که اطرافمان بود را گشتم ولی نتوانستم این شهید عزیز رو پیدا کنم. بغضی در گلویش پیچید و گفت: فکر کنم چند شهید گمنامی که در جزیره آرام گرفته اند یکی از آنها شهید کریم پور باشد. با همان بغضی که داشت ادامه داد: سر مزارشان رفتم و را خواندم ... 🌸مدتی گذشت و همچنان ذهن جلیل در گیر بود تا اینکه یک روز به طور اتفاقی برای اولین بار به همراه یکی از خانمها ی همسایه به بنیاد شهید رفتیم تا نام کوچه را به نام شهید قنبری نام گذاری کنیم. 🌸در آنجا یادم به خواب افتاد و از مسئول فرهنگی بنیاد شهید پرسیدم آیا ما شهیدی به نام کریم پور داریم⁉️ گفتند : بله . مزار شهید در پشت بارگاه امامزاده حسن (ع ) گوشه ی آخر صحن که یک پرچم سر مزارش گذاشتیم . 🌸باورم نمی شد زیرا بارها آن گلزار را گشته بودیم. به محض رسیدن به خانه به زنگ زدم و ماجرا را برایش تعریف کردم. خیلی خوشحال شد .😍 ظهر که به خانه آمد ناهار را خورد و به امامزاده حسن (ع) رفتیم. 🌸به مزار آن که شهید رسیدیم جلیل کنار مزار نشست و شروع کرد به گریه کردن.. عکسش را که دید آن خواب دوباره برایش تداعی شد و رو به شهید گفت: آخر تو را پیدا کردم...😭 🌸دو سال هر پنجشنبه ما بر سر مزار می رفتیم . در این دوسال کسی را ندیدیم که بر سر مزارش بیاید تا اینکه یک روز یک پسر جوانی رادیدم که بر سر مزارش آمد و فاتحه ای خواند جلیل سریع خودش را به او رساند و متوجه شد که از خویشاوندان شهید است خوابش را برای او تعریف کرد . و گفت پیام ما را به خانواده شهید برسانید. 🌸یک روز دلم خیلی گرفته بود. چهار ماه پس از شهادت جلیل می گذشت و نزدیک به ایام عید بود. بچه ها پیش مادرم گذاشتم. سبزه ای خریدم و بر سر مزار رفتم و گریه کردم . 😢از دور دو خانوم را دیدم که به سمتم می آیند بلند شدم که بروم . یکی از خانمها صدایم زد و پرسید: ببخشید شما را نمیشناسم ⁉️ ما از بستگان شهید هستیم... خودم را معرفی کردم و جریان خواب جلیل را تعریف کردم . او گفت : ما جریان خواب را شنیده بودیم پس از آن بر سر مزار شهید می آمدیم تا شاید شما را بینیم و از زبان خودتان جریان خواب را بشنویم... 🌸تپه ی شهدا و گلزار شهدای فسا را خیلی دوست دارم. زیرا اکثر شب های جمعه را با جلیل در کنار شهدا گذراندم. و اکنون هر زمان که به گلزار شهدا می روم . از ابتدای گلزار حس می کنم جلیل قدم به قدم در کنارم راه می رود. او را با تمام وجود حس می کنم... ......
🔻 و هفتم ۵۷ 👈این داستان⇦《 محشری برای بی بی 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎با همون حال، تلفن رو برداشتم☎️ ... نمی دونستم اول به کی و کجا خبر بدم ... اولین شماره ای که اومد توی ذهنم ... خاله معصومه بود ... آقا جلال با صدای خواب آلود، گوشی رو جواب داد ... اما من حتی در جواب سلامش نتونستم چیزی بگم ... چند دقیقه ... تلفن به دست ... فقط گریه می کردم😭 ... از گلوم هیچ صدایی در نمی اومد ... آقا جلال به دایی محسن خبر داده بود ... ده دقیقه بعد از رسیدن خاله ... دایی و زن دایی هم رسیدن ... محشری به پا شده بود ...😭😭 کمی آروم تر شده بودم ... تازه حواسم به ساعت جمع شد... با اون صورت پف کرده و چشم های سرخ ... رفتم توی دستشویی و وضو گرفتم ...🍃 با الله اکبر نماز ... دوباره بی اختیار ... اشک مثل سیلابی از چشمم پایین می اومد😭 ... قدرت بلند کردن سرم رو از سجده نداشتم ... برای خدا و پیش خدا دلتنگی می کردم ... یا سر نماز هم مشغول عزاداری بودم ... حال و هوای نمازم ... حال و هوای نماز نبود ...🍃 مادربزرگ رو بردن ... و من و آقا جلال، پارچه مشکی سر در خونه زدیم ... با شنیدن صدای قرآن ... هم وجودم می سوخت ... و هم آرام تر می شد ...✨ کم کم همسایه ها هم اومدن ... عرض تسلیت و دلداری ... و من مثل جنازه ای دم در ایستاده بودم ... هر کی به من می رسید ... با دیدن حال من، ملتهب می شد ... تسبیح مادربزرگ📿 رو دور مچم پیچیده بودم ... و اشک بی اختیار و بی وقفه از چشمم می اومد ... بیشتر از بقیه، به من تسلیت می گفتن ...🏴 با رسیدن مادرم ... بغضم دوباره ترکید😭 ... بابا با اولین پرواز ... مادرم رو فرستاده بود مشهد ...✈️ ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ
🔻 و هشتم ۵۸ 👈این داستان⇦《 تلقین 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎با یک روز تاخیر ... مراسم تشییع جنازه انجام شد تا همه برسن ... بی بی رو بردیم حرم و از اونجا مستقیم بهشت رضا⚰ ... همه سر خاک منتظر بودن ... چشمم👀 که به قبر افتاد ... یاد آخرین شب افتادم ... و زیارت عاشورایی که برای بی بی می خوندم ... لعن آخرش مونده بود ... با اون سر و وضع خاکی و داغون ... پریدم توی قبر ...😭 بسم الله الرحمن الرحیم ... اللّٰهُمَّ خُصَّ اَنْتَ اَوَّلَ ظالِمٍ بِاللَّعْنِ مِنّی و ...✨🍃 پدرم با عصبانیت اومد جلو تا من رو بکشه بیرون ... که دایی محمد جلوش رو گرفت ... لعن تموم شد ... رفتم سجده ...✨ - اَللّهُمَّ لَکَ الْحَمْدُ حَمْدَ الشّاکِرینَ لَکَ عَلٰی مُصابِهِمْ ... اَلْحَمْدُ لِلّٰهِ عَلٰی عَظیمِ رَزِیَّتی ... اَللّهُمَّ ارْزُقْنی شَفاعَةَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ ...🍃 صورت خیس از اشک😭 ... از سجده بلند شدم ... می خواستم بیام بیرون که دایی محمد هم پرید توی قبر ... دستم رو گرفت ... و به دایی محسن اشاره کرد ... - مادر رو بده ... با هم دیگه بی بی رو گذاشتیم توی قبر ... دستش رو گذاشت روی شونه ام ... من میگم تو تکرار کن ... تلقین بخون ...🍃 یکی از بین جمع صداش رو بلند کرد ...🗣 بچه است ... دفن میت شوخی بردار نیست ... و دایی خیلی محکم گفت ... بچه نیست ... لحنش هم کامل و صحیحه ... و با محبت توی چشم هام نگاه کرد ...👀 میگم تو تکرار کن ... فقط صورتت رو پاک کن ... اشک روی میت نریزه ...😭 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
#قسمت_سوم #عاشقانه_های_همسر_شهید_مدافع_ #حرم_جلیل_خادمی ❣«شهیدی که جلیل را صدا می زد»❣ 🌸جلیل به م
🍃🌸و برای شهدایی مثل و دیگر شهدایی که از طرف خانوادهاشون به فراموشی سپرده شده اند سر فرصت ختم براشون میزاریم. بعضی از شهدا که پدر و مادرشان فوت شده اند یا ناتوان شده اند. از طرف دیگر اعضای خانواده هاشون کم کاری کرده اند
بسم الله الرحمن الرحیم 🌸السلام علیکَ یا رسولَ الله 💗السلام علیکَ یا امیرَالمؤمنین 🌸السلام علیکِ یا فاطمةُ الزهراءُ 💗السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ المجتبی 🌸السلام علیکَ یا حسینَ بنَ علیٍ سیدَ الشهداءِ 💗السلام علیکَ یا علیَّ بنَ الحسینِ زینَ العابدینَ 🌸السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الباقرُ 💗السلام علیکَ یا جعفرَ بنَ محمدٍ نِ الصادقُ 🌸السلام علیکَ یا موسی بنَ جعفرٍ نِ الکاظمُ 💗السلام علیکَ یا علیَّ بنَ موسَی الرضَا المُرتضی 🌸السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الجوادُ 💗السلام علیکَ یا علیَّ بنَ محمدٍ نِ الهادی 🌸السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ العسکری 💗السلام علیکَ یا بقیةَ اللهِ، یا صاحبَ الزمان 💕💕و رحمة الله و برکاته💕💕 ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
مرحوم میرزا اسماعیل دولابی ( ) می فرمود: 🌸وقتی خدا می‌خواهد بدهد، از راه خودت به تو می‌دهد. وقتی می‌خواهد یک لقمه دهانت بگذارد آن را در دهان خودت می‌گذارد – آیا ساده‌تر از این بگویم؟ با عقل خودت و فهم خودت به تو می‌دهد. 🌸می‌گویند بده دیگر! شما تسلیم باش؛ او می‌دهد. او دریغ ندارد، او چون خورشید، چتر زده است. همه اینها که می‌گویم و نگفته‌ام و همه آنهایی هم که بلد نیستم و مرحوم میرزا اسماعیل دولابی می فرمود: 🌸آنچه پیامبران علیهم السلام گفته‌اند، به همراه آنچه آنها نمی‌دانند، همه نزد اوست. آنهایی که پیامبران علیهم السلام نتوانستند بگویند هم نزد خداست. خدا بالا سر همه، چتر دارد و هرکس با نیّت خودش از او استفاده می‌کند. ببین که چقدر کار را به خودمان واگذاشته است. 🌸آیا مرتبا بگوییم هرچه خدا می‌خواهد – آن هم تنها به لب، بدون اینکه آمادگی در کار باشد – بعد راحت این پایین سرگرم شویم؟ اگر قشنگ بگویی هرچه خدا بخواهد، امتحانت می‌کنم تا ببینم وقتی که روزی‌ات یک خورده کم می‌شود چه می‌کنی؟ این در و آن در می‌زنی! آن وقت هرچه خدا بخواهد کجاست؟ ✍️کتاب طوبی محبت؛ جلد چهارم – ص ۲۰ ♥️ کانال و 👇👇 @shahid_hadi124