شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
👈بارها بهم می گفت: "مامان من اگه تو سوریه شهید نشدم، به خاطر این بود که تو راضی نبودی."😢 میگفت: "مامان نارنجک میافتاد نزدیکم، منفجر نمیشد. گلوله از بیخ گوشم رد میشد، بهم نمیخورد. حتما تو راضی نیستی."😔
🔸️ماه #رمضان ۹۶، خانمش و پدرش و من را برداشت و ۱۰ روز برد مشهد.😌 میخواست آنجا ازم #رضایت بگیرد که دوباره برود سوریه یک روز وسط #صحن_آزادی کنار حوض ایستاده بودیم و داشتیم زیارت نامه میخونم یه دفعه #تابوت را آوردند توی حرم.😮 مردم زیرش را گرفته بودند و داشتن بلند #لا_اله_الا_الله می گفتند. جمعیت آمد و از کنار مان گذشت.🤔 از یکی از آنها پرسیدم: "این بنده خدا کی بوده؟"
♦️ گفتند: "جوان بوده یک بچه هم داشته."😔
محسن این حرف را شنید. سریع رو کرد بهم گفت: "می بینی مامان؟ دنیا همینه. اگه شهید نشیم باید بمیریم. تو کدومو دوست داری؟ اینکه بچه ات معمولی بمیره یا در راه حضرت زینب علیها السلام #شهید بشه؟"
🔹️ مدام بهم میگفت: "مامان اگه بدونی تو #سوریه چه خبره و تکفیری ها چه بلاهایی دارن سر مردم میارن، خودت از من می خواهی که برم."😯
توی آن سفر مدام به عروسم میگفت: "به مادرم بگو برا #روسفیدی و برای #شهادتم دعا کنه."
🍂شب #بیست_و_یکم یکدفعه وسط #مراسم برایم #پیامک داد: "مامان،تو رو خدا امشب دعا کن یه بار دیگه بی بی من رو بطلبه. دعا کن که رو سفید بشم. دعا کن که شهید بشم."😔👌🏻
آن شب دلم شکست. آخر، بی تابی هایش، به آب و آتش زدن هایش برای رفتن به سوریه را دیده بودم.
با همه وجود از خدا خواستم که حاجت روایش بکند.😔
از بی بی حضرت زینب علیها السلام خواستم دوباره او را بطلبد. 😭💙
#به_روایت_مادر_شهید_محسن_حججی
❣#صلوات و #فاتحه ای جهت شادی روح این شهید بی سر و اربا اربا. ❣
♥️ کانال #شهید_هادی و
#شهید_تورجی_زاده👇👇
@shahid_hadi124
9.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استاد_پناهیان
چهل روز با خدا حرف بزنی در و دیوار و زمین و آسمان باهات حرف میزنن
♥️ کانال #شهید_هادی و
#شهید_تورجی_زاده👇👇
@shahid_hadi124
بسم الله الرحمن الرحیم
🌸السلام علیکَ یا رسولَ الله
💗السلام علیکَ یا امیرَالمؤمنین
🌸السلام علیکِ یا فاطمةُ الزهراءُ
💗السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ المجتبی
🌸السلام علیکَ یا حسینَ بنَ علیٍ سیدَ الشهداءِ
💗السلام علیکَ یا علیَّ بنَ الحسینِ زینَ العابدینَ
🌸السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الباقرُ
💗السلام علیکَ یا جعفرَ بنَ محمدٍ نِ الصادقُ
🌸السلام علیکَ یا موسی بنَ جعفرٍ نِ الکاظمُ
💗السلام علیکَ یا علیَّ بنَ موسَی الرضَا المُرتضی
🌸السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الجوادُ
💗السلام علیکَ یا علیَّ بنَ محمدٍ نِ الهادی
🌸السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ العسکری
💗السلام علیکَ یا بقیةَ اللهِ، یا صاحبَ الزمان
💕💕و رحمة الله و برکاته💕💕
#اول_صبح_سلامم_به_شما_میچسبد
#روزم_به_نام_شما_اختران_الهی
♥️ کانال #شهید_هادی و
#شهید_تورجی_زاده👇👇
@shahid_hadi124
#همراه_با_شهدا
#همراه_با_ابراهیم.
آقا ابراهیم برای شکستن نفس خودش
با وجودی که در بین مردم اون زمان مطرح بود.
باربری میکرد.
آقا ابراهیم این جور کارها را انجام میداد.
تا نشان دهد که هیچ نیست.
و هیچ وقت کار را عیب نمیدانست.
یا پیرمردان را که در سیلاب گیر کرده بودند کول میکرد. و به طرف دیگر خیابان میبرد.
ابراهیم هادی جز شکستن نفسش چیزی دیگری نداشت.
آقا ابراهیم این کارها را برای رضای خدا انجام میداد.
#شهید_ابراهیم گمنام برای خدا کار میکرد.
گمنامی هم شایسه مردان خدا بود.
#سلام_بر_ابراهیم.
#صبحتون_بخیـــــر و
#منور_به_نور_شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷هر ڪسی رو ڪه میبینید به این وُ اون تهمت میزنہ، خودش ...
#سخنان_زیبای 👌👌👌
#استاددانشمند
♥️ کانال #شهید_هادی و
#شهید_تورجی_زاده👇👇
@shahid_hadi124
15.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ زیبا ۳دقیقه
ذکر حضرت امیرالمومنین علیهالسلام عبادت است
♥️ کانال #شهید_هادی و
#شهید_تورجی_زاده👇👇
@shahid_hadi124
💍❣پرسش هایی برای ازدواج برتر
💖 مردی كه قصد جدی برای ازدواج دارد به دنبال محسنات خاصی در يك زن می گردد؛
💝 لغتی كه استفاده می كند شريك است ، می گويد من زندگی خودم را به تنهايی می توانم پيش ببرم ولی به دنبال كسی می گردم كه بتوانم زندگی خود را با او شريك شوم
❣ با زنی ازدواج كنيد كه بتوانيد او را مادر فرزندانتان بدانيد و خانواده او را خانواده خودتان بدانيد
💚 با زنی ازدواج كنيد كه مايل باشيد تمام ثروت خود را به نام او كنيد و مطمئن باشيد اتفاقی برای ثروت شما نمی افتد
❤️ با زنی ازدواج كنيد كه شما را همان گونه كه هستيد قبول دارد و دوست دارد و نمی خواهد شما را عوض كند
💛 اگر زنی به شما می آموزد كه چگونه مرد باشيد ، شما هنوز مرد نيستيد و اين زن مادر شما خواهد بود
💜شما برای هميشه نزد مادر خود نمی مانيد و بعد از يادگيری او را ترك می كنيد .
با اين زن ازدواج نكنيد چون شما هنوز رشد خود را كامل نكرده ايد ، از اين زن بابت يادگيری آنچه نمی دانيد سوء استفاده نكنيد
🌸💫🌸💫🌸
💝 مردی كه قصد جدی برای ازدواج دارد اين سؤالات را از خود مي پرسد :
💖 آيا اين زن كسی است كه من می توانم او را خوشحال كنم ؟
💓 آيا اين زن با آنچه من فرآهم می كنم راضی خواهد بود و يا الان راضی است؟
❣ آيا در راضی كردن اين زن قهرمان خواهم بود و به خودم افتخار خواهم كرد؟
💕 آيا می توانم به اين زن اعتماد كنم ؟
··|♥️|··
#خنده_حلال
#طنزجبهه😂
یادمہ از اولین دوره هاے راهیان نور ڪہ رفتہ بودم وقتے وارد هویزه شدیم قشنگے فضاش ما رو گرفت ...
ڪسایـے ڪہ رفتن هویزه میدونن چے
میگم ... 🙃
جلوے درش کفشاشو👞 میگیرن و واڪس میزنن ...
از تونل سر بندها ڪہ عبور میڪنے میرسے بہ یہ حیاط ڪہ دو طرفش شهدا دفنن و چند تا درخت 🌴🌳رو مزار بعضے شهدا سایہ انداختہ و دلچسبے فضا رو دو چندان میڪنہ ... :)
یادمہ وارد شدیم و راوے روایت گرے میڪرد . یڪے از بچہ ها ڪہ سابقہ دار بود اصرار ڪرد بچہ ها بریم سر قبر
" شهید علے حاتمے "
پرسیدیم چرا بین اینهمہ شهید به اونجا اصرار دارے ...⁉️
گفت بیاین ڪارتون نباشہ 🤔🤷🏻
رفتیم رو مزار شهید و مشغول فاتحہ و صحبت
دیدیم چند تا خواهرا هم پشتمون سرپا وایسادن و منتظرن بیان همونجا و چون ما اونجا بودیم خجالت😰 میڪشیدن جلو بیان
برام جاے تعجب بود خوب بقیہ شهیدا اطرافشون خالین برن برا اونا فاتحہ بخونن ...
ڪہ این رفیقمون گفت آخہ این شهید مسئول ڪمیتہ ازدواجہ 👩❤️👨
هر ڪے با نیت بیاد سر خاڪش سریع ازدواج میڪنہ
(پس بگو چرا خواهرا صف وایساده بودن 😂😂😂)
ما هم از قصد هے ڪشش میدادیم و از روے مزار بلند نمیشدیم ...
یهو راوے اومد بلند جلومون با صداے بلند و🗣😄 خنده گفت آقایون این شهید شوهر میده ها ... زن نمیده به ڪسے 😂
یهو همه اطرافیا و اون خواهراے پشت سرے خندیدن و ما هم آروم آروم تو افق محو
شدیم ..🌅 😅
البتہ راویہ بہ شوخے میگفت ؛ خیلے بچه ها با نیت اومدن و ازدواج هم کردن 👰🏻🤵🏻
[ #بَرقآمتِدِلرُباۍِمَھدیعَصلوات ]
♥️ کانال #شهید_هادی و
#شهید_تورجی_زاده👇👇
@shahid_hadi124
شهیدهادی_تورجی زاده_حججی_آرمان_حاج قاسم
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_هشتــاد_و_چهارم۸۴ 👈این داستان⇦《 پاکتر از خاک 》 ـــــــــ
داستان واقعی
قسمت 85 و 86
نسل سوخته 👇
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_هشتــاد_و_پنجم۸۵
👈این داستان⇦《 اولین قدم 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎غیر قابل وصفترین لحظات عمرم ... رو به پایان بود ... هوا گرگ و میش بود و خورشید ... آخرین تلاشش رو ... برای پایان دادن به بهترین شب تمام زندگیم 😍... به کار بسته بود ... توی حال و هوای خودم بودم که صدای آقا مهدی بلند شد ...
- مهران ...🗣
سرم رو بلند کردم ... با چشم های نگران😳 بهم نگاه می کرد... نگاهش از روی من بلند شد و توی دشت چرخید ...
🔸رنگش پریده بود ... و صداش میلرزید ... حس میکردم میتونم از اون فاصله صدای نفس هاش رو بشنوم ...💓
توی اون گرگ و میش ... به زحمت دیده می شد ... اما برعکس اون شب تاریک🌌 ... به وضوح تکه های استخوان رو می دیدم ...
🌹پیکرهایی که خاک و گذر زمان ... قسمتهایی از اونها رو مخفی کرده بود ... دیگه حس اون شبم ... فراتر از حقیقت بود ...🍃✨
🔻از خود بی خود شدم ... اولین قدم رو که سمت نزدیکترین شون برداشتم ... دوباره صدای آقا مهدی بلند شد ... با همه وجود فریاد زد ...
همون جا وایسا ...😲
🔹پای بعدیم بین زمین و آسمان خشک شد ... توی وجودم محشری به پا شده بود ...
از دومین فریاد آقا مهدی ... بقیه هم بیدار شدن ... آقا رسول مثل فنر از ماشین بیرون پرید ...😳
چند دقیقه نشستم ... نمی تونستم چشم از استخوان شهدا🌹 بردارم ... اشک امانم نمی داد ...😭😭
صبر کن بیایم سراغت ...
ترس، تمام وجودشون رو پر کرده بود ... علی الخصوص آقا مهدی که دستش امانت بودم ...😱
از همون مسیری که دیشب اومدم برمیگردم ...
گفتم و اولین قدم رو برداشتم ...👣
#ادامه_دارد 🌺
👇👇👇
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_هشتــاد_و_ششم۸۶
👈این داستان⇦《 دستهای خالی 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎با هر قدمی که برمی داشتم ... اونها یک بار، مرگ رو تجربه میکردن ... اما من خیالم راحت بود ... اگر قرار به رفتن بود... کسی نمیتونست جلوش رو بگیره ... اونهایی که دیشب بیدارم کردن و من رو تا اونجا بردن ... و گم شدن و رفتن ما به اون دشت ... هیچ کدوم بی دلیل و حکمت نبود...🍃✨
چهره آقا رسول از عصبانیت سرخ و برافروخته بود😡 ... سرم رو انداختم پایین ... هیچ چیزی برای گفتن نداشتم ... خوب می دونستم از دید اونها ... حسابی گند زدم ... و کاملا به هر دوشون حق میدادم ... اما احدی دیشب ... و چیزی که بر من گذشته بود رو ... باور نمی کرد ...😔😭
آقا رسول با عصبانیت بهم نگاه می کرد😠 ... تا اومد چیزی بگه... آقا مهدی، من رو محکم گرفت توی بغلش ... عمق فاجعه رو ... تازه اونجا بود که درک کردم ... قلبش💓 به حدی تند می زد که حس می کردم ... الان قفسه سینه اش از هم می پاشه ...⚡️
🍃تیمم کرد و ایستاد کنار ماشین ... و من سوار شدم ...
🌀آخر بی شعورهایی روانی ...
چند لحظه به صادق نگاه کردم ... و نگاهم برگشت توی دشت ...
🔹ایستاده بودن بیرون و با هم حرف می زدن ... هوا کاملا روشن شده بود ... که آقا مهدی سوار شد ...🚘
پس شهدا چی؟ ...🌹
نگاهش👀 سنگین توی دشت چرخید ...
با توجه به شرایط ... ممکنه میدون مین باشه ... هر چند هیچی معلوم نیست ... دست خالی نمیشه بریم جلو ... برای در آوردن پیکرها باید زمین رو بکنیم ... اگر میدون مین باشه ... یعنی زیر این خاک، حسابی آلوده است ... و زنده موندن ما هم تا اینجا معجزه ... نگران نباش ... به بچه های تفحص ... موقعیت اینجا رو خبر میدم ...🗣
💠آقا رسول از پشت سر، گرا می داد ... و آقا مهدی روی رد چرخ های دیشب ... دنده عقب برمیگشت ... و من با چشم های خیس از اشک ... محو تصویری بودم که لحظه به لحظه ... محو تر می شد ...😭
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨✨✨