فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بزار بگم با زبون ساده/همین حسین حسینم از سرم زیاده😔
#استوری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر بناست به من مزد یک دهه بدهی..؛
طوافِحضرتششگوشهمیشودباشد♥️
#امام_حسین #اربعین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۱۹ محرم، سالروز حرکت اسرای کربلا به طرف شام در سال ۶۱ ه.ق 💔
#محرم
بسم الله الرحمن الرحیم
صلی الله علیک یا ابا عبدالله الحسین (علیه السلام)
بر مشامم میرسد هرلحظه بوی کربلا🏴 .
در ادامه توفیقات سالهای گذشته در موکب ریحانه النبی سلام الله علیها ؛ امسال هم میزبان قدوم زائرین پیاده اربعین سالار شهیدان در کربلای معلی، شارع العباس، روبروی مقبره شیخ العبد الزهره الکعبی، عمود ١٣٩۶، مدرسه العتره هستیم👈به لطف ارباب این سفره نوکری برای همه پهن شده و امکان مشارکت فراهم است.👉 ✅ انتخاب کنیم....سهمما چیست؟ لیست خدماتی که این موکب به زائرین آقا اباعبدالله الحسین علیه السلام ارائه خواهد نمود به شرح زیر می باشد : ١.اسکان و ارائه امکانات خواب شامل پتو، متکا یا کیسه خواب ٢.پذیرایی از زائرین شامل صبحانه، نهار و شام ٣.احداث تعداد ١٠ چشمه حمام جهت استحمام زائرین ۴.ایستگاه چای ٢۴ ساعته ۵.ایستگاه خیاطی و کفاشی جهت ارائه خدمات خیاطی و کفاشی به زائران ۶.ایستگاه درمان جهت استقرار کادر پزشکی و ارائه خدمات درمانی به زائرین ✅هزینه اسکان و پذیرایی هرنفر در هر روز حداقل ۵٠ هزار تومان که حداقل شامل پتو و سه وعده غذا و ... میشود. ⭕️⭕️شما هم میتوانید با تقبل هزینه اسکان یک زائر اربعین در این امر بزرگ به نیابت ازامام زمان (عج) سهیم باشید. .
شماره کارت جهت واریز نذورات
6273_8111-4656-5657
به نام موکب ریحانه النبی سلام الله علیها
آدرس و شماره روابط عمومی: لرستان - دورود- بلوار معلم - میدان ولایت - موسسه ریحانه النبی سلام الله علیها
٠٩١۶۶۶۵٩۴۴٧
در انتشار این متن کوشا باشیم
#اربعین #موکب_ریحانه_النبی #من_هم_شریکم #کربلا #امام_حسين عليه السلام #امام_رضا عليه السلام #امام_زمان عليه السلام #كربلا #نجف #كاظمين #مشهد #اربعين١۴٠١ #پياده_روي #بانى #خادم #عاشورا #تاسوعا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「♥️ بہ نیت دوست شھیدم مےخوانـم」
.
بِسمِاللهِالرَّحمٰـنِالرَّحیـم
اِلٰھی عَظُمَ البَلاء وَ بَرِحَ الخَفاء وَنڪَشَفَ الغِطاء وَ انقَطَعَ الرَجاء
وَضٰاقَتِ الاَرضُ وَمُنِعَـتِ السَماء وَاَنتَ المُستَعٰـانُ وَاِلَیڪَ المُشتَڪٰی وَ عِلَیڪَ المُعَـوَلُ فیٖ شِدَةِ وَالرَخـاء
اَللھُمَ صَـلِ عَلـٰی مُحَّمَد و آلِ مُحَّمَد
اولِی الاَمـرِ الَذیٖنَ فَرَضتَ عَلَینـٰا طاعَتھُم
وَعَرَفتَنـٰا بِذٰلِڪَ مَنزِلَتَھُم
فَفَــرِّج عَنـٰا بِحَقِھِم فَرَجاً عٰاجِلاً قَریبا ڪَلَمحِ البَصَر اَو هُـوَ اَقـرَب
یـٰامُحَّمَدٌ یـٰاعَلی یـٰاعَلیٌ یـٰامُحَّمَد اِڪفیٰانی فَاِنَڪُمـٰا ڪافیٖان وَانصُرانی فَاِنَڪُمـٰا ناصِران
یـٰامَولانٰا یـٰاصاحِبَالزَّمان
اَلغَوث اَلغَوث اَلغَوث
اَدرِڪنیٖ اَدرِڪنیٖ اَدرِڪنیٖ
اَلسـاعَة اَلسـاعَة اَلسـاعَة
اَلعَجَل اَلعَجَل اَلعَجَل
یـٰا اَرحَمَ الرّاحِمیـٖن بِحَقِّ مُحَّمَدِ وَآلـِهِ الطٰاهِرین
.
๑🌻.⇝|@shahid_hadi99
.✨﷽✨
#یادت_باشد
قسمت صدو پنجاه و هشتم
🌺ساعت حدود یک شب بود که خواب عجیبی دیدم، حمید برایم یک جعبه قیمتی پر از انگشتر آورده بود، هر کدام یک مدل، یکی الماس، یکی زمرد، یکی یاقوت، گفتم:
«حمید اینها خیلی قشنگه، ولی بخوام هر ده تا انگشتمو انگشتر بندازم زشت میشه».
گفت: همه این انگشترها رو بنداز، می خوایم بریم عروسی.
🍀صبح که بیدار شدم خوابم را برای مادرم تعریف کردم، گفت: «شاید بارداری، بچه هم دختره که خواب طلا دیدی».
از این تعابیری که معمولا خانم ها دارند، اما دقیقا همان ساعتی که من خواب دیدم همه چیز تمام شده بود!
گویی حمید منتظر بود آخرین نگرانیش رفع بشود، رضایت برادری که موقع اعزام نگرانش کرده بود بلیط یک پرواز بی پایان بود.
پنج شنبه پنجم آذر آزمون صحیفه سجادیه داشتم، باید به دانشگاه بین المللی امام خمینی (ره) می رفتم، تا نزدیکی ساعت یک مشغول مرور جزوه بودم.
بعد از شرکت در آزمون از دانشگاه تا خانه را پیاده آمدم، می خواستم در خلوت خودم باشم و باد سرد آذرماه سوز آتش فراقی که به جانم افتاده بود را سرد کند.
هنوز نرسیده بودم نمازم را بخوانم،
پیش خودم می گفتم الآن اگر حمید بود کلی دعوا می کرد که چرا نمازم دیر شده است.
به نماز اول وقت خیلی اهمیت می داد، هر وقت اذان می گفت به من تاکید می کرد نماز دیر نشه، خودش می آمد سجاده من را آماده می کرد.
🌸چون فرش های ما نوارهای ابریشم داشت حتما سجاده پهن می کرد یا با جانماز روی موکت نماز می خواند.
خانه که رسیدم اول نمازم را خواندم و بعد از خوردن ناهار کنار شومینه دراز کشیدم.
دم به دقیقه افراد مختلف با گوشی بابا تماس می گرفتند، بابا خیلی آرام صحبت می کرد، همان طور که دراز کشیده بودم دلم هزار راه رفت.
نیم نگاهی به پدرم می انداختم و بی صدا گریه می کردم، دلم طاقت نیاورد، پیش مادرم رفتم و پرسیدم: «برای چی این همه زنگ میزنن؟ خبری شده مگه؟»
مادرم گفت: «خبر ندارم، نگران نباش، چیز خاصی نیست».
اما این زنگ زدن ها خیلی من را نگران می کرد.
ادامه دارد....
https://eitaa.com/shahid_hadi99
#یادت_باشد
قسمت صدو پنجاه و نهم
🍀شنبه صبح با این که اصلا حال خوبی نداشتم به دانشگاه رفتم.
گوشی را گذاشته بودم جلوی دستم که اگر حمید زنگ زد سریع جواب بدهم.
🌷قبل از اینکه حمید سوریه باشد همه می دانستند داخل کلاس گوشی را خاموش می کنم، ولی این مدت سر کلاس گوشی همیشه روشن بود.
از چهارشنبه ای که زنگ زده بود سه روز گذشته بود، گفته بود بعد از سه یا چهار روز تماس می گیرد، به جای تماس حمید پیامک های مشکوک شروع شد.
اول خانم آقا سعید پیام داد که: «با حمید صحبت کردی حالش چطوره؟»
جواب دادم: آره سه روز پیش باهاش صحبت کردم، حالش خوب بود، به همه سلام رسوند.
بلافاصله خانم آقا میثم همکار و دوست صمیمی حمید پیام داد، پرسید: «حمید آقا حالشون خوبه؟»
🌹 سابقه نداشت این شکلی همه جویای حال حمید بشوند.
کم کم داشتم دیوانه میشدم ساعت نه و نیم تازه کلاسمان تمام شده بود، آنتراک بین دو کلاس بود که بابا زنگ زد، وقتی پرسید کدام دانشکده هستم آدرس دادم.
پیش خودم گفتم حتما آمده دانشگاه کاری داشته، موقع رفتن میخواهد همدیگر را ببینیم، از من خواست جلوی در دانشکده بروم.
تا دم در رسیدم پاهایم سست شد، پدرم با لباس شخصی ولی با ماشین سپاه همراه پسر خاله اش که او هم پاسدار بود آمده بود.
سلام و احوال پرسی کردیم، پرسید: «تا ساعت چند کلاس داری؟»
گفتم: «تا برسم خونه میشه ساعت هفت غروب».
گفت: پس وسایلتو بردار بریم.
گفتم: کجا؟ من کلاس دارم بابا.
بعد از کمی مکث با صدای لرزان گفت: «حمید مجروح شده باید بریم دخترم».
💐 تا این را گفت چشمم تار شد، دستم را روی سرم گذاشتم گفتم: «یا فاطمه زهرا(س)، الآن کجاست؟ حالش چطوره؟ کجاش مجروح شده؟».
پدرم دستم را گرفت و گفت: نگران نباش دخترم، چیز خاصی نیست دست و پاهاش ترکش خورده، الآن هم آوردنش ایران، بیمارستان بقیة الله تهران بستریه.
دلم می خواست از واقعیت فرار کنم، پیش خودم گفتم یک مجروحیت ساده است چیز مهمی نیست، به پدرم گفتم:
«خب اگه مجروحیتش زیاد جدی نیست من دو تا کلاس مهم دارم اینها رو برم، بعد میام بریم تهران».
پدرم نگاهش را به سمت ماشین سپاه برگرداند، خط نگاهش را که دنبال کردم متوجه پسر خاله پدرم و راننده شدم که با نگرانی به ما نگاه می کردند و با هم صحبت می کردند.
🌹 صورت پدرم به سمت من برگشت و به من گفت «نه دخترم باید بریم. تا آن لحظه درست به چشم های بابا نگاه نکرده بودم، چشم هایش کاسه خون بود.
مشخص بود خیلی گریه کرده.
با هزار جان کندن پرسیدم: اگه چیزی نیست پس شما برای چی گریه کردی؟ بابا به من راستشو بگین.
پدرم گفت: چیزی نیست دخترم، یکی دو تا از رفقای حمید شهید شدن، باید زود بریم.
تا این جمله را گفت تمام کتاب هایی که از زندگی همسران شهدا خوانده بودم جلوی چشمانم مرور شد.
حس کردم در حال ورود به یک دوره جدید هستم، دوره ای که در آن حمید را ندارم، دوره ای که دوست نداشتم حتی یک کلمه از آن بشنوم!
ادامه دارد....
https://eitaa.com/shahid_hadi99
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حسرت جاماندن.....😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوست دارم رقص پرچمتو...🏴
#استوری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「♥️ بہ نیت دوست شھیدم مےخوانـم」
.
بِسمِاللهِالرَّحمٰـنِالرَّحیـم
اِلٰھی عَظُمَ البَلاء وَ بَرِحَ الخَفاء وَنڪَشَفَ الغِطاء وَ انقَطَعَ الرَجاء
وَضٰاقَتِ الاَرضُ وَمُنِعَـتِ السَماء وَاَنتَ المُستَعٰـانُ وَاِلَیڪَ المُشتَڪٰی وَ عِلَیڪَ المُعَـوَلُ فیٖ شِدَةِ وَالرَخـاء
اَللھُمَ صَـلِ عَلـٰی مُحَّمَد و آلِ مُحَّمَد
اولِی الاَمـرِ الَذیٖنَ فَرَضتَ عَلَینـٰا طاعَتھُم
وَعَرَفتَنـٰا بِذٰلِڪَ مَنزِلَتَھُم
فَفَــرِّج عَنـٰا بِحَقِھِم فَرَجاً عٰاجِلاً قَریبا ڪَلَمحِ البَصَر اَو هُـوَ اَقـرَب
یـٰامُحَّمَدٌ یـٰاعَلی یـٰاعَلیٌ یـٰامُحَّمَد اِڪفیٰانی فَاِنَڪُمـٰا ڪافیٖان وَانصُرانی فَاِنَڪُمـٰا ناصِران
یـٰامَولانٰا یـٰاصاحِبَالزَّمان
اَلغَوث اَلغَوث اَلغَوث
اَدرِڪنیٖ اَدرِڪنیٖ اَدرِڪنیٖ
اَلسـاعَة اَلسـاعَة اَلسـاعَة
اَلعَجَل اَلعَجَل اَلعَجَل
یـٰا اَرحَمَ الرّاحِمیـٖن بِحَقِّ مُحَّمَدِ وَآلـِهِ الطٰاهِرین
.
๑🌻.⇝|@shahid_hadi99