سَلـٰامبَـرابراهـیم❀.•
#افطارےساده . ↵ پنڪیڪبامغزشڪلاتصبحانه
مواد لازم .
تخم مرغ ۲ عدد
وانیل ۱/۲ ق چ
شیر ۱۰ ق غ
روغن ۶ ق غ
شکر ۵ ق غ
آرد ۷ ق غ
بکینگ پودر ۱ ق م
نوتلا یا شکلات صبحانه به میزان لازم
.
طرز تهیه
تخم مرغ های به دمای محیط رسیده رو با وانیل ۲ دقیقه بزنید
حالا شیر و روغن و شکر رو اضافه کنید تا حل شدن کامل با همزن بهم بزنید ، حالا آرد و بکینگ پودر رو با هم الک کنید و اضافه کنید و هم بزنید تا یکدست بشه و ۵ دقیقه بذارین استراحت کنه، حالا به اندازه مشخص با ملاقه داخل ماهیتابه داغ مایه رو بریزین و بعد از ۳۰ ثانیه قبل از اینکه حباب ایجاد بشه به اندازه ای که روی سطح رو بپوشونه نوتلا یا شکلات صبحانه بریزین و بعد دوباره همون مقدار روش دوباره از مایه پنکک بریزین وبا احتیاط به یکباره برگردونید و بعد ۳۰ ثانیه آماده میشه نوش جان😉
#ماهِمھمانے 🌙^•
「 @shahid_hadi99 」
اگر گاهی از اوقات
عبادت با شیرینی توأم نیست و
یا به تلخی انجام میشود،
در اینکه میتواند موجب
تقرب به خداوند شود،
نباید تردید کرد.
📚شھرخدا
•. 👤استادپناهیان
#عاشقانھمھدوۍッ
🍃↱ @shahid_hadi99
🌙🌼..
اللَّھمَّ صَـلِّ عَلَے عَلِے بْنِ مُوسَے الرِّضَا الْمُرْتَضَے الْـإِمَامِ التَّقِے النَّقِے
وَ حُجَّتِڪ عَلَے مَـنْ فَـوْقَ الْـأَرْضِ وَ مَـنْ تَحـتَ الثَّرَے الصِّـدِّيقِ الشَّھيدِ
صَلـاَةً ڪثِيرَةً تَامَّـةً زَاڪيَةً مُتَوَاصِـلَةً مُتَـوَاتِرَةً مُتَرَادِفَـةً ڪأَفْضَـلِ مَـا صَلَّيْتَ عَلَے أَحَـدٍ مِـنْ أَوْلِيَائِڪ♥️.•
.
#السلـامعلیڪیاعلےابنموسےالـرضا^•
『 @shahid_hadi99 』
8.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 دکتر #زاکانی: مجلس ما، #مجلس یک نفره است، #رئیس تصمیم می گیرد و بقیه کاری نمی توانند بکنند، چنانکه در خصوص #برجام چنین شد.
💛❤️💛 @shahid_hadi99
✨✨✨
✨🌱
✨
بسمـ رب الشهدا والصدیقین♥
#زندگینامهشهید
#شهیدباکرے
↺شهيد مهدي باكري سال 1333 در مياندوآب به دنيا آمد ؛ شهري سردسير در آذربايجان غربي كه آب و هواي سردش مردمي را كه در آن زندگي مي كنند محكم و پرصلابت بار آورده است . در همان دوران كودكي مادرش را از دست داد و دور از دامن محبت او بزرگ شد . خانواده اش همگي مذهبي بودند و برادر بزرگش « علي » در يك گروه مخفي عليه رژيم شاه مبارزه مي كرد . مهدي سال آخر دبيرستان بود كه نيروهاي ساواك برادرش علي را در يك درگيري به شهادت رساندند و اين واقعه تأثير بزرگي بر روحيه او گذاشت . از آن پس مهدي همچون برادرش وارد مبارزه مستقيم با رژيم شد و فعاليت هاي انقلابي خودش را آغاز كرد .↶
↺در عمليات فتح المبين در منطقه رقابيه مهدي باكري معاون تيپ نجف اشرف بود و در همين عمليات بود كه از ناحيه كمر زخمي شد . اما زخم كمر او را از پا نينداخت . يك هفته در خانه استراحت كرد و دوباره به جبهه برگشت . در عمليات رمضان فرمانده تيپ عاشورا بود . در اين عمليات نمايشي مقتدرانه از فرماندهي جنگ ارائه داد. باز هم مجروح شد اما از پا نيفتاد .
↜عمليات بعدي مسلم بن عقيل بود . حالا ديگر تيپ عاشورا تبديل به لشگر شده بود و فرماندهي اش را مهدي بر عهده داشت . اين لشگر توانست بخشهاي مهمي از خاك ميهنمان را از دست نيروهاي بعثي خارج كند . بعد از آن عاشوراييان آذربايجان در عمليات والفجر مقدماتي و والفجر يك و چهار حماسه ها آفريدند و ضربه هاي مهلكي بر پيكر دشمنان متجاوز وارد كردند .
↵در عمليات خيبر «حميد» برادر مهدي به شهادت رسيد . مهدي حتي براي شركت در مراسم بزرگداشت برادر هم جبهه را ترك نكرد . او فقط شكر حق را به جا آورد و افسوس خورد كه چرا پيش از برادر به شهادت نرسيده است اما دل تنگي او ديري نپاييد . در بيست و پنجم اسفند سال 1363 وقتي كه نيروهاي رشيد لشگر عاشورا در عمليات بدر در ساحل دجله با دشمن پنجه در پنجه انداخته بودند ، گلوله اي ميان پيشاني او نشست و او را از عالم خاك رهانيد . پيكرش را در قايقي گذاشتند تا به سوي ديگر دجله ببرند ، اما در ميانه راه يك گلوله آرپي جي قايق را در هم شكست و مهدي به همراه امواج دجله رفت تا به دريا بپيوند🕊
#شهیدمهدےباکرے
#بهوقتشهادت🕊
✨
✨🌱
✨✨✨ʝσłꪧ➣@shahid_hadi99
#هادےدلـــــہا
#پارت_چهل_وپنجم
صبح که کامل از خواب دیدم تو رختخواب غلت میخوردم که عطیه گفت :
_کوفت مرگ مثل خرس اینجا قل میخوره.. نصف شب چرا از خواب بیدار شدی؟
در حالیکه دستام میکشیدم گفتم خواب دیده بودم
عطیه : چه دیدی تو خواب
-یه مزار شهید.. گوشیم کوش؟
عطیه : زینب بمیری اون چشمات باز کن بعد دنبال گوشی بگرد
_بیا اینم گوشیت
📲-سلام بهار خوبی ؟کجایی ؟
بهار : سلام عزیز دلم خوبی ؟کربلام
از معراج چه خبر؟
-خانواده شهید قربانخانی دعوت کردیم
بهار: چقدر عالی.. آفرین خواهر کوچولوی نازم😊
-بهار یه چیزی یادم رفت به مامان بگم.
چند روز پیش از سپاه زنگ زده بودن گفتن سال نو میبرنمون سوریه.. باید گذرنامه و ... ببریم سپاه
بهار : ای جانم عزیزدلم خوش به سعادتتون حتما به مامان میگم
-بهار راستی تو شهیدی به نام مهدی قاضی خانی میشناسی ؟😊
- آره عزیزدلم اون دختر شهیدی ک به آقا گفته بود این کلاه، مامانت برام خریده
-آره اسمش چی بود یادم نیست
بهار : نهال😊
-آره نهال
بهار : اون دختر کوچلو دختر شهید قاضی خانی بود
-اه چطوری بشناسمش؟
بهار : تو همون آرشیو مصاحبه با خانم قاضی خانی هست
-مرسی خواهر جان
بهار : زینبم
- جانم
بهار : محسن امروز حرف تو رو با مامان و من میزد.. بد نیست بهش یکم فکر کنی تو این دوره زمونه پسرای مثل محسن کمن یه متن برات میفرستم حتما بخون😊
-باشه مواظب خودت باش.. بوس
بهار : تو هم مواظب خودت باش
_یاعلی
عطیه در حالیکه از اتاق خارج میشد گفت :
_زینب امروز پنجشنبه است مدرسه هم که تعطیله من یه سر برم خونه مادر شوهرم اینا.. بعدم برم خونه خودمون جمع و جور و نظافت کنم مامان اینا هفته بعد میان تو هم یه تکونی به خودت بده اگه میخوای ولیمه بدی
-واااااااای خاک به سرم.. وایستا حاضر بشم تا یه مسیری بیام برم دنبال عاطفه اون هتل متل آشنا داره
عطیه : بدو تو روخدا
تو مترو نشسته بودیم،گوشیم رو درآوردم پیوی بهار رو چک کردم
هو الرحیم
قبل ازدواج ...
هر خواستگاری که میومد ،
به دلم نمی نشست...
اعتقاد و ایمان همسر آیندم خیلی واسم مهم بود...
دلم میخواست ایمانش واقعی باشه نه به ظاهر و حرف..
میدونستم مومن واقعی واسه زن و زندگیش ارزش قائله....
شنیدم بودم چله زیارت عاشورا خیلی حاجت میده ...
این چله رو آیت الله حق شناس توصیه کرده بودن ...
با چهل لعن و چهل سلام ...
کار سختی بود
اما به نظرم ازدواج موضوع بسیار مهمی بود ....
ارزشش رو داشت واسه رسیدن به بهترین ها سختی بکشم.
۴۰ روز به نیت همسر معتقد و با ایمان ....
۴،۳ روز بعد اتمام چله...
خواب شهیدی رو دیدم..
چهره ش یادم نیست ولی یادمه ....
لباس سبز تنش بود و رو سنگ مزارش نشسته بود ....
دیدم مَردم میرن سر مزارش و حاجت میخوان..
ولی جز من کسی اونو نمی دید انگار ...
یه تسبیح سبز رنگ داد دستم و گفت :
" حاجت روا شدی ..."
به فاصله چند روز بعد اون خواب ....
امین اومد خواستگاریم ...
از اولین سفر سوریه که برگشت گفت :
" زهرا جان...
واست یه هدیه مخصوص آوردم ..."
یه تسبیح سبز رنگ بهم داد و گفت :
زهرا ،این یه تسبیح مخصوصه
به همه جا تبرک شده و ....
با حس خاصی واست آوردمش...
این تسبیحو به هیج کس نده!
تسبیحو بوسیدم و گفتم :
خدا میدونه این مخصوص بودنش چه حکمتی داره...
بعد شهادتش....
خوابم برام مرور شد ...
تسبیحم سبز بود که یه شهید بهم داده بود.... .
✨همسر شهید امین کریمی چنبلو✨
تا مطلب رو خوندم و تموم شد، نیت کردم #چهل_شب_نمازشب بخونم تا خدا یه همسر زینبی نصیبم کنه
عطیه : زینب من اینجا باید پیاده بشم تا شب بر میگردم که بریم معراج برای تزیین فضای داخلی.. فعلا یاعلی
-یاعلی
تا شب که عطیه بیاد.. الحمد لله رب العالمین من تونستم یه هتل پیدا کنم😅
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
#کپی_باذکرآی_دی_ڪانال_ونام_نویسنده_وگرنه_حرام_است
@asheghane_mazhabii
#هادےدلـــــہا
#پارت_چهل_وششم
-الو عطیه کجایی؟
عطیه:
_تا ۴۵ دقیقه دیگه خونه ام.. تو هم بشین زندگی شهید قاضی خانی رو بخون
-باشه
با خوندن هر خط از زندگی 🌷شهید قاضی خانی🌷 میفهمیدم فدایی حرم بی بی زینب بودن ربطی به شغل و مکان و تحصیلات #نداره
🌷"شهید مهدی قاضی خانی "🌷
🕊نام : مهدی
🕊نام خانوادگی : قاضی خانی
🕊نام پدر : جمشید
🕊تاریخ تولد : ۱۳۶۴/۸/۲۵
🕊تاریخ شهادت : ۱۳۹۴/۹/۱۶
🕊محل شهادت : خان طومان حلب
🕊محل دفن : قرچک ورامین
🕊زندگینامه.. شهید مدافع حرم مهدی قاضی خانی..
شهید مهدی قاضی خانی فرزند دوم خانواده جمشید قاضی خانی در بیست و هشتم آبان ماه هزار و سیصد و شصت و چهار در روستای حیدر خان از توابع استان همدان در خانواده ای مذهبی و کشاورز به دنیا آمد..
و در سن ده سالگی به همراه خانواده اش به شهرستان قرچک نقل مکان کردند وی در سن پانزده سالگی درس و مدرسه را رها کرد..
و برای تامین خرج و مخارج خانواده هفت نفره شان در کوره پز خانه و گاراژ خرید و فروش ضایعات مشغول به کار شد تا بتواند به جای پدر بیمار ، مایحتاج زندگی را تامین نماید.
عضویت در پایگاه بسیج در آغاز دوره نوجوانی و حضوری فعال در صحنه های انقلاب.. به ویژه عضویت در گردان امام علی علیه السلام در فتنه ۸۸.. و فرماندهی گردان استشهادی شهید علمدار پایگاه انصار الشهدا برگ زرینی به زندگی سراسر عاشقانه وی بود
و سرانجام دعوت عقیله ی بنی هاشم را لبیک گفت و برای نبرد با تکفیری های خونخوار عازم سوریه شد...
و در شانزده آذر نود و چهار در خان طومان استان حلب به فیض شهادت نائل امد و پیکر پاک ایشان با بدرقه ی باشکوه مردم شهید پرور قرچک در گلزار شهدای امامزاده بی بی زبیده قرچک آرام گرفت.
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
#کپی_باذکرآی_دی_ڪانال_ونام_نویسنده_وگرنه_حرام_است
@asheghane_mazhabii
#هادےدلـــــہا
#پارت_چهل_وهفتم
چیزی که در مورد شهید قاضی خانی جالب بود...
این بود که درست زمانی که اعزام میشدن سوریه تازه به یک توانایی معقولی رسیده بودن ولی این چیز ها سد راههاشون نمیشه..😊👌
همسرشون تعریف میکردن:
باور کنید #دل_کندن از مرد جوانم که هنوز ۳۰ سالش هم نشده بود برایم خیلی سخت بود اما وقتی شور و شوقش را برای رفتن دیدم دهانم بسته شد...
مهدی مردی بود که همیشه به من و بچه ها ابراز علاقه میکرد...
رابطه صمیمانه ای با بجه ها داشت . بچه ها همیشه از سر و کول او بالا می رفتند . حتی محمد یاسین اینقدر عادت کرده بود روی شانه های پدرش بنشیند که هنوز هم وقتی یکی از دوستان آقا مهدی به خانه ما می آید سریع می رود روی دوش او مینشیند.☺️👦🏻
اولین باری که ایشان موضوع رفتن را مطرح کردند ، من حال عجیبی پیدا کردم . حتی به خاطر اینکه یک جورهایی منصرفش کنم گفتم چطور دلت می آید از این بهشت کوچکی که تازه ساخته ایم دل بکنی و بروی؟(منظورم همان زمینی بود که با تولد محمد یاسین خریده بودیم ) اما مهدی انگار اصلا صدای من را نمی شنید . تصمیم اش را گرفته بود و همان موقع فهمیدم که کوه هم جلودار اراده اش برای رفتن نبود..
آنقدر غرق داستان زندگی شهید قاضی خانی بودم که قلبم با صدای زنگ در ریخت😨😅
دستم گذاشتم روی قلبم و به سمت در رفتم .🏃♀ با دیدن تصویر عطیه تو آیفون
-بیشعور تو بلد نیستی آروم زنگ بزنی😁
عطیه : وا چی میگی تو بیا پایین منتظرم
چادرم رو سر کردم ، کیف و گوشیم رو برداشتم و رفتم پایین
عطیه : بالا چی میگفتی؟😕
- داشتم مطالب شهید قاضی خانی رو میخوندم زنگ زدی ترسیدم😅
عطیه : دفعه بعد خبر میدم بعد زنگ میزنم خوبه؟😁
-هر هر گلوله نمک😜😆
به معراج که رسیدیم دیدیم آقای مقدم و آقای محمدی بودن
مقدم : دیشب با محسن حرف میزدم میگفت اصلا هنوز وقت نکرده بره زیارت
این یه هفته هم بگذره این پسره صحیح سالم بیاد من خیالم راحت میشه
محمدی : آره مخصوصا با این تهدید داعش درسته نمیتونه
احمدی : بچه ها خواهر عطایی فر اومدن
_سلام مگه داعش زائرین اربعین رو تهدید کرده؟
محمدی که سرش انداخت پایین ولی مقدم سریع گفت :
_نه نه منظورمون محسن چگینی نبود محسن ،...
-محسن کی؟
احمدی یهو پرید وسط گفت :
_منظورمون کربلایی محسن بود..
بعد مشکوک پرسید..
_شما نگران محسنید یعنی ؟
از سوتی خودم حرصم گرفت و با حرص گفتم
_نخیر
عطیه وارد شد :
_سلام
بچه ها از عطیه حال محمد رو میپرسیدن
مقدم - چون این شهدا همزمان با اربعین میان بهتره یه گوشه حسینیه ماکت کربلا درست کنیم
_آقای مقدم اون حکم برای من و خانم اسکندری زدید؟
مقدم : بله.. فردا میارم مدرسه تون...
فقط چون اخوی محسن سفارش کرده با لباس فرم سپاه میان (همه اینا رو با یه خنده تو صداش گفت)
_اهم اهم خانواده داداش مجید چی شدن ؟
- اربعین ان شالله میان یه بسته نذری بدیم
عطیه : این وسایل رو که تهیه کردید بگید تا ما بیایم برای تزیین حسینیه...
خانم عطایی فر بریم خواهر جان ؟
- بله
از حسینیه که خارج شدیم
عطیه : میبینیم که هیچکس از ترس محسن حتی ته رویاهاشون بهت فکر نکرده
_🙈😊
عطیه : جان جان این لبخند و خجالت چی میگه.. یعنی داری بهش فکر میکنی؟
- نمیدونم شاید😅
روز ها از هم گذشتن...
من و زینب و چند تا ار دخترا داشتیم حسینیه رو تزیین میکردیم
که صدای مقدم و چند تا پسر میومد
صدای مقدم یواش شد :
_فقط مراقب باشید خواهر عطایی فر نفهمه .........
چادرم رو سر کردم و به سمت مقدم رفتم.. 😥دستام میلرزید.. با صدای لرزان گفتم :
_من چی رو نباید بفهمم😨
مقدم :
_خواهر عطایی فر هیچی نشده.. توروخدا آروم باشید.. خانم علوی تو رو خدا بیایید
عطیه : چی شده چرا زینب این حال و روزشه
مقدم : محسن .....
- شهید شده ؟😰
مقدم : نه بخدا نه به حضرت زهرا مجروح شده..اصلا پاشید حاضر بشید با خانم علوی ببرمتون.. ببینید مجروح شده😔😥
ادامہ دارد...
نام نویسنده ؛ بانو مینودری
#کپی_باذکرآی_دی_ڪانال_ونام_نویسنده_وگرنه_حرام_است
@asheghane_mazhabii