eitaa logo
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
237 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
حاج اصغر : ت ۱۳۵۸.۰۶.۳۱، ش ۱۳۹۸.۱۱.۱۳ - حلب رجعت پیکر حاج اصغر به تهران: ۱۳۹۸.۱۲.۰۴ حاج محمد (همسر خواهر حاج اصغر) : ت ۱۳۵۶.۰۶.۱۵، ش ۱۳۹۵.۰۶.۳۱، مسمومیت بر اثر زهر دشمنان 🕊ساکن قطعه ۴۰ بهشت زهرا (س) تهران ناشناس پیام بده👇🌹 ✉️daigo.ir/secret/6145971794
مشاهده در ایتا
دانلود
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
💠 تشرف یافتگان محضر امام زمان(عج) #تعریف_کن_اسماعیل #قسمت_اول اسماعیل خسته بود. دیگر نا نداشت. گرم
💠 تشرف یافتگان محضر امام زمان(عج) اسبِ اسماعیل به تاخت رفت و از بیابان ها و دشت ها گذشت، تا به حرم عسکریین رسید. اسماعیل بی آن که معطل شود، اسبش را در اصطبلِ کنار حرم گذاشت. سر و صورتش را کنار چاهی شست و وضو گرفت و یک راست به حرم رفت. بالای قبر امامان که رسید، پایش سست شد و بلند بلند گریست. خادمانِ حرم تعجب کردند. اسماعیل نشست و دعا کرد و باز گریه کرد. ساعتی بعد برخاست و سمت سردابِ مقدس (۱) رفت. سرداب در کنار حرم قرار داشت. اسماعیل در آن جا نیز گریست. سپس دعا خواند و شب، همان جا ماندگار شد. صبح روز بعد، اسماعیل از حرم بیرون آمد. سپس به رود دجله رفت که در نزدیکی حرم بود. در کنار رودخانه، لباس هایش را در آورد و با غصه به ورمِ پایش نگریست. جای دُمَل، مثل همیشه سیاه و پر خون بود. دلش لرزید. به یاد امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) افتاد. اشک، چشم های غمگینش را فرا گرفت. با دلِ شکسته به میان آب رفت و غسل کرد. سپس بیرون آمد. لباس هایش را پوشید و طرف حرم راه افتاد. بادِ خنکی در پرواز بود. آفتاب رشته های طلایی اش را به سر و روی نخل ها و سبزه ها گره می زد. اسماعیل در راه چیز عجیبی دید. ایستاد. با دقت به رو به رو خیره ماند. چهار مردِ اسب سوار سمت او می آمدند. تعجب کرد، چند قدمی جلو رفت. لباس های سفیدشان او را به فکر فرو برد.... -کیستند؟ شاید از بزرگانِ عربِ عراق اند. شاید هم از سرزمینِ حجاز آمده اند. ادامه دارد.... ________ ۱) این سرداب در خانه ی امام حسن عسکری (علیه السلام) قرار دارد که محل زندگی و غیبت امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشّریف ) بوده است. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
بســ🌺ــم رب الشـ🕊ـهدا و الصدیـ🍃ـقین
هَر‌ زِنده‌ِ دِلی‌ دَر غَمَت‌ ای‌ماه! گِریست بااَشک، وُضو گِرِفت‌ وَ آن‌گاه‌ گِریست تا‌گُفت‌ حُسین: "اَنا قَتیل العَبرات" عالَم‌ به‌ِ هَمین‌ روضه‌ی‌ِ کوتاه‌ گِریست @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
روضه شهادت امام رضا(ع).mp3
14.59M
زاده ی موسايی و عيسی کند زندگی از فيض دمت، يا رضا.‌.. 🎙روضه و مداحی (ع) ۱۴۰۳.۰۶.۱۳ پیام ناشناس🌹👇 ✉️daigo.ir/secret/6145971794 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
💔روضه هایی که بعد از ۱۴۰۰ سال دوباره زنده شد... و مسموم کردن محمد ما را... یارضا... محمد خیلی امام رضا رو دوست داشت و آخر سر مثل محبوب خودش با زهر شهید شد.... اینجوریه که محبوب هم محمد رو در آغوش گرفت.‌.. @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یا امام رضا میگن هر دیدی یه بازدیدی داره.... من نمی تونم بیام حالا تو بیا....💔
ماجرای خادمانی که طلا استخراج می‌کنند 🕊حرفی که از دل برآید... با وجود آشنایی با اماکن مختلف حرم مطهر رضوی، وقتی نشانی کارگاه بسته‌بندی را گرفتیم، متعجب شدیم. پیدا کردن مکانش هم کار راحتی نبود چون جایی در زیر ساخت‌های حرم رضوی قرار گرفته و باید از راهنمایی چند خادم کمک می‌گرفتیم. بعد از پیدا کردن نشانی، در اولین برخورد با مسئول کارگاه، محسن علیشاهی طوسی از خادمان با سابقه حرم مطهر رضوی آشنا شدیم. ⁉️وقتی از او پرسیدیم، مگر طلا استخراج می‌کنید که کارگاه بسته‌بندی در چنین مکان دور از ذهنی از مجموعه حرم مطهر جا گرفته؟ در جواب با تأکیدی از روی معرفت به ما گفت : بله. ما طلا استخراج می‌کنیم! آیا تولید نبات و نمک متبرک حضرت رضا (ع) که قرار است به نیت شفا و باز شدن گره از حوائج زائران مصرف شود، از طلا پر ارزش‌تر نیست؟! من و خادمان این کارگاه به این حرف، باور داریم. همکاران بدون وضو پا به کارگاه نمی‌گذارند چون به اهمیت و تقدس کارشان واقف هستند. 👌سپس علیشاهی برای تصریح بیشتر بر این گفته‌اش، مصادیقی از عنایاتی که خود به چشم دیده و یا از نزدیکانش شنیده برایمان روایت می‌کند: 🤔چند سال پیش در کفشداری مشغول خدمت بودم که دیدم یک زائر خیلی متأثر شده و گریه می‌کند. وقتی دلیلش را از او جویا شدم، تعریف کرد که : "در تشرف قبلی، یک بسته نبات متبرک از دست خادمان حرم گرفته تا برای شفای بیمار بد حالش که قرار بود تحت عمل قرار بگیرد، برده و ساعتی پیش از جراحی، مقدار اندکی در دهان بیمار گذاشته. طولی نمی‌کشد که پزشک جراح پیش این خانم بر می‌گردد و می‌گوید: از نظر من و تیم پزشکی بیمار شما مشکلی ندارد و می‌تواند مرخص شود." 🌸او از یادگاران دوران جبهه و جهاد است و بعد از اتمام جنگ تحمیلی، از سال ۷۰ تا امروز در خدمت زائران حضرت رضا (ع) است. آقای علیشاهی در ادامه میگوید : برای من و چند تن از دوستانم در این دستگاه نورانی، دیدن این عنایات عجیب نیست. چند سال پیش، خودم در اثر اتفاقی، صدمه شدیدی از ناحیه کمر دیدم، طوری که پزشکان مختلف تشخیص دادند حتی به زنده ماندنم امید نیست. اما مورد عنایت امام هشتم قرار گفتم و بعد از یک عمل جراحی شفا پیدا کردم... ای حرمت ملجا درماندگان دور مران از در و راهم بده... ✍تسنیم 📌نشر به مناسبت سالروز (ع) @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
emBepmJgdUo2ltATUqtHZSI5QDm96U-meta2LPbjNmG2Ycg2LLZhtuMINmF2LPYrNivINmF2KzYqtmH2K_bjCAubXAz-.mp3
12.61M
🎙سینه زنی سالروز (ع) پنجره فولاد تو شد دارالشفا... علی موسی الرضا.... ۱۴۰۳.۰۶.۱۴ پیام ناشناس🌹👇 ✉️daigo.ir/secret/6145971794 @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شهیدان حاج اصغر پاشاپور و حاج محمد پورهنگ
رمان #سپر_سرخ #قسمت_دهم مقابل پوتینش روی زمین افتاده بودم و هر دو دستم به هم بسته بود که با همه انگ
رمان از بهت آنچه می‌شنیدم فقط خیره نگاهش می‌کردم؛ دیگر خبری از خشم صدا و چشمانش نبود. هنوز خاکی که به صورتش پاشیده بودم، روی پلک و گونه‌هایش مانده و انگار دیگر آن مأمور تفتیش داعش نبود که با لحنی ملایم صحبت می‌کرد: «من برا شناسایی اومده بودم. موقع غروب حرکت اون ماشین به نظرم مشکوک اومد، ترسیدم انتحاری باشه که داره میاد سمت بغداد. با دوربین که نگاه کردم، حضور یه زن تو ماشین بیشتر مشکوکم کرد، از چشمای بسته تون فهمیدم اسیر شدید. قبل تاریکی همکارام منتظرم بودن، اما نتونستم برگردم، مجبور شدم مداخله کنم.» او می‌گفت و من در پیچ و تاب کلماتش معجزه امام‌زمان (علیه‌السلام) را به چشمم می‌دیدم و باور نمی‌کردم که نبض نفس‌هایم را شنید و مردانه نجوا کرد: «خیلی دلم می‌خواست همونجا نفسش رو بگیرم اما نباید کمین‌مون حوالی فلوجه لو می‌رفت، برا همین مجبور شدم با پول دهنش رو ببندم که فکر آدم‌فروشی به سرش نزنه تا چند روز دیگه که فلوجه رو براشون جهنم کنیم!» لطافت لحن و نجابت نگاهش عین رؤیا بود؛ تازه می‌فهمیدم در تمام آن لحظاتی که خیال می‌کردم برای تصاحبم دست و پا می‌زند، مردانه به میدان زده بود تا این دختر غریبه را نجات دهد که پای غیرتش چشمانم از نفس افتاد. یک دستش به فرمان بود، با دست دیگر پنجره را پایین کشید تا حال خرابش را در خنکای شب بیابان پنهان کند و نمی‌دانست با این دختر نامحرم در تاریکی این جاده چه کند که صدایش به زیر افتاد: «جایی رو تو بغداد دارید؟» نگاهم حیران روی لباس سیاهش می‌چرخید و هنوز زبانم جرأت جم خوردن نداشت که به جای پاسخ، یک کلمه پرسیدم: «تو کی هستی؟» از سرگردانی سوالم، اوج پریشانی‌ام را حس می‌کرد و هول غارت من نفسش را برده بود که ناشیانه طفره رفت: «اگه بغداد جایی رو سراغ دارید، آدرس بدید برسونم‌تون!» چراغ‌های بغداد و تابلوی ورودی شهر در انتهای مسیر پیدا شده بود، ایستگاه‌های بازرسی ارتش در هر قدم مدام باعث توقف ماشین می‌شد و من نایی به گلویم نمانده بود که بی‌صدا پاسخ دادم: «خانواده من فلوجه هستن، بغداد کسی رو ندارم!» در برابر بی‌کسی و ناامیدی‌ام، لبخندی فاتحانه لب‌هایش را گشود و با کلماتش قد علم کرد: «خیلی زودتر از اونی که فکر کنید، فلوجه آزاد میشه و برمی‌گردید پیش خانواده‌تون.» ترافیک سرشب ورودی بغداد معطل‌مان کرده و من هنوز گیج اینهمه وحشت نگاهم در تاریکی شب و بین ماشین‌های مقابل‌مان می‌چرخید که خودش دست دلم را گرفت: «دیگه نترس! هر چی بود تموم شد.» شاید همچنان ناله یاصاحب‌الزمانم در گوشش می‌پیچید و سوالی روی سینه‌اش سنگینی می‌کرد که نگاهش به ردیف اتومبیل‌ها ماند و گرمی لحنش بر دلم نشست: «شیعه هستی؟» اکثریت فلوجه اهل تسنن بودند و شاید باورش نمی‌شد همین دختر اسیرِ داعش اتفاقاً شیعه باشد که چشمانم از شرم آنچه از زبان آن نانجیب در موردم شنیده بود، به زیر افتاد و صدایم شکست : «بله!» نگاهش نمی‌کردم اما از حرارت نفس بلندش فهمیدم تصور بلایی که دور سرم می‌چرخید، آتشش زده و دیگر خیالش راحت شده بود که به جای من، به پای امام زمان (علیه‌السلام) افتاد : «مگه میشه حضرت ولیعصر (علیه‌السلام) شیعه‌هاشو بین اینهمه گرگ تنها بذاره؟» و همین اعجاز حضرت نجاتم داده بود که کاسه صبرم شکست و دوباره اشک از چشمانم چکید. دیگر خجالت می‌کشیدم اشک‌هایم را ببیند که گریه را در گلو فرو می‌بردم و باز نغمه بغضم به وضوح شنیده می‌شد تا وارد بغداد شدیم. سوالش هنوز بی‌پاسخ مانده و شاید شرم می‌کرد دوباره بپرسد که خودم پیش‌دستی کردم: «یکی از دوستای زمان دانشجویی‌ام تو بغداد زندگی می‌کنه!» و همین یک جمله، گره کور فکرش را گشود که بی‌معطلی پرسید: «خب آدرسش کجاست؟» نمی‌دانست برای رفتن به خانه نورالهدی تا چه اندازه معذب هستم که با مکثی طولانی پاسخ دادم: «شهرک صدر.» تا ساعتی پیش خیال می‌کردم بین داعشی‌ها دست به دست می‌گردم و حالا همین آزادی به حدی شیرین بود که راضی شده بودم با پای خودم به خانه نورالهدی بروم. شهرک صدر، شرق بغداد واقع می‌شد و عبور از روی پل رودخانه دجله، یعنی تمام خاطرات دانشگاه بغداد و نورالهدی و عامر که بیشتر در خودم فرو رفتم. تا رسیدن به شهرک صدر، دیگر کلامی صحبت نکرد و خلوت حضورش عین آرامش بود که پس از چند ساعت اسیری و تحمل آواری از ترس و درد، چشمانم خمار خواب سنگین می‌شد و به خدا هنوز باورم نمی‌شد کابوس کنیزی‌ام تمام شده که دوباره قلبم در قفس سینه پَرپَر می‌زد. مقابل خانه نورالهدی رسیدیم، اتومبیل را خاموش کرد و تازه می‌دید حیوان داعشی مچ باریک دستم را با چند دور زنجیر پیچیده که چشمانش آتش گرفت و خاکستر نگاهش روی دستانم نشست... @shahid_hajasghar_pashapoor🌹🕊